جدول جو
جدول جو

معنی عید - جستجوی لغت در جدول جو

عید
هر روزی که در آن یادبودی از خوشی و شادی برای گروهی از مردم باشد، روز جشن، جشن
عید اضحی: روز دهم ذی الحجه که حجاج در مکه قربانی می کنند، عید گوسفندکشان، عید قربان
عید صیام: عید مسلمانان بعد از ماه رمضان، روز اول ماه شوال، عید فطر
عید غدیر: از اعیاد شیعیان، مطابق با ۱۸ ذی الحجه که در این روز پیامبر اسلام علی بن ابی طالب را به جانشینی خود تعیین کرد
عید فطر: عید مسلمانان بعد از ماه رمضان، روز اول ماه شوال
عید قربان: روز دهم ذی الحجه که حجاج در مکه قربانی می کنند، عید گوسفندکشان
عید نوروز: روز اول فروردین که روز اول سال است و ایرانیان جشن می گیرند
تصویری از عید
تصویر عید
فرهنگ فارسی عمید
عید
خوی گرفته، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، هرچه بازآید از اندوه و بیماری و غم و اندیشه و مانند آن، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، موسم، (اقرب الموارد)، روز فراهم آمدن قوم، (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، هر روز که در آن انجمن یا تذکار برای فضیلتمند یا حادثۀ بزرگی باشد، گویند ازآنرو بدین نام خوانده شده است که هر سال شادی نوینی بازآرد، و اصل آن عود است، (از اقرب الموارد)، روز جشن اهل اسلام، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ج، أعیاد، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، مطلق روز جشن و روز مبارکی که در آن روز مردم شادی کنند و به یکدیگر تبریک نمایند، (ناظم الاطباء)، و رجوع به جشن شود:
صد عید چنین ضمان کند عمر
دولت به ازین ضمان ندیدت،
خاقانی،
به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم
که بدولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید،
خاقانی،
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود،
خاقانی،
روز وصل از بیم هجران تو گریان گذشت (؟)
آه عید آمد پس از عمری و در باران گذشت،
میر محمدعلی رایج (از آنندراج)،
- امثال:
عید بی روستائی، نظیر: بستان بی سرخر، (امثال و حکم دهخدا) :
نباشد تو راهیچ غم بی دل من
کسی دید خود عید بی روستائی،
کمال الدین اسماعیل،
بسی کوشیدم اندر پادشائی
که آن عیدی بود بی روستائی،
امیدی،
عیدت را اینجا کردی نوروزت را برو جای دیگر، گویا در قدیم مراد از عید مطلق، عید فطر یا عید اضحی بوده است، چنانکه انوری گوید:
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم تر و خوشتر،
(از امثال و حکم دهخدا)،
عید می آید عیبها را آشکار میکند، مثلی متداول فقراست، و مراد آنکه چون عید نوروز لباس نو برای زنان و کودکان و شیرینی برای مهمان و چیزهای دیگر باید، درویشی و بی نوائی نیازمندان آنگاه آشکار میشود، و آن نظیر ’عید نیست عیب است’ باشد، (امثال و حکم دهخدا)،
، عید فطر یا اضحی، یکی از عیدین:
بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده بر باغ و به سبزه ،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 88)،
از زمان آمدند بهر ثنات
جمعه وبیض و قدر و عید و برات،
سنائی،
از پی خدمتت پدید آئیم
که تو عیدی و ما هلال توایم،
خاقانی،
رجوع به فطر و اضحی شود،
- جامۀ عید (عیدی)، جامه ای که در روز عید پوشند:
بر تن ز سرشک جامۀ عیدی
در ماتم دوستان دلسوزه،
خاقانی،
چرخ کبودجامه بین ریخته اشکها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمین جامۀ عید گستری،
خاقانی،
و رجوع به ترکیب جامۀ عید و جامۀ عیدی در ردیف خود شود،
- دو عید، عیدین، عید اضحی و عید فطر:
در روزه بودم از سخن، او جامۀ دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد،
خاقانی،
رجوع به عید و عیدین شود،
- شب عید، شبی که روز بعد از آن عید، و بخصوص عید فطر باشد، شبی که هلال را ببینند تا فردای آن راعید بگیرند:
شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی
که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید،
خاقانی،
-، در تداول عامۀ امروز، ازحدود یک ماه به عید نوروز، ایام را شب عید و شب عیدی می گویند،
- عید رمضان، عید فطر، عید روزه گشادن، رجوع به فطر شود:
ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به
عید رمضان آمد المنه للّه،
منوچهری،
معشوقه به نام من و کام دگرانست
چون غرۀ شوال که عید رمضانست،
قائم مقام،
- عید روزه گشادن، عید فطر: نخستین روز از شوال، عید روزه گشادن است و روزه داشتن بدو حرام است، (التفهیم ص 252)، رجوع به مادۀ ’عید فطر’ شود،
- عید گوسپندکشان، عید اضحی، عید قربان: دهم روز از ذی الحجه عید گوسپندکشان است که حاجیان به منی ̍ قربان کنند، (التفهیم ص 252)، رجوع به عید اضحی و اضحی و عید قربان شود،
- عید ماه روزه، عید فطر، عید رمضان، عید روزه گشادن،
- امثال:
همین دو سه روزه تا عید ماه روزه، (یادداشت مرحوم دهخدا)،
- محرم عید، آنکه برای عید اضحی احرام کرده باشند:
گر محرم عیدند همه کعبه ستایان
تو محرم می باش و مکن کعبه ستایی،
خاقانی،
- مه عید، ماه شب عید رمضان، هلال را که شب عید بینند تا فردای آن را عید بگیرند:
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو ندیدم،
خاقانی،
جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم
ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام،
خاقانی،
شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی
که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید،
خاقانی،
- نماز عید، نمازی که در روزهای عیدکنند:
آب کرم نماند و به وقت نمازعید
اینک مرا به خاک در تو تیمم است،
خاقانی،
- نماز عیدین، نماز عید فطر و عید اضحی، رجوع به صلاه عیدین شود،
، (اصطلاح تصوف) تجلیاتی است که بوسیلۀ اعادۀ اعمال بر قلب و دل بازگردد، (از تعریفات جرجانی)، درختی است کوهی، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، گشنی است، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، فحلی است نجیب، که اسبان نجیب بدو نسبت داده میشوند، (از اقرب الموارد)،
نام مردی بوده است، (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عید
جمع واژۀ عاده، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، رجوع به عاده شود
لغت نامه دهخدا
عید
روز جشن اهل اسلام، روز مبارکی که درآن روز مردم شادی کنند و بیکدیگر تبریک گویند
فرهنگ لغت هوشیار
عید
((ع))
جشن، روز جشن، روزی که فرخنده و مبارک است
تصویری از عید
تصویر عید
فرهنگ فارسی معین
عید
جشن، روزبه
تصویری از عید
تصویر عید
فرهنگ واژه فارسی سره
عید
سالگرد، سالگشت، جشن
متضاد: عزا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عید
اگر دید عیدقربان بود، دلیل که او را با مردم عاقل کار افتد. اگر بیند عید فطر بود، دلیل که از زاهدی فائده دینی بیابد. محمد بن سیرین
اگر بیند عیدبود و مردم آراسته از شهر بیرون آمدند، اگر از اهل شرف بودند، دلیل که شرفشان زیاده گردد، اگر محبوس است خلاصی یابد، اگر این خواب را نزدیک عید بیند، دلیل که با مردی عاقل معاملتی کند و کارش به سختی برآید. اگر به خواب دید که روز عیدغدیر بود، دلیل که کامکاری یابد .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
عید
جشن، عید
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شید
تصویر شید
(دخترانه و پسرانه)
نور، روشنایی، آفتاب، خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زید
تصویر زید
(پسرانه)
نام یکی از اصحاب پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سعید
تصویر سعید
(پسرانه)
زندگی و داروندار سمیرا، خجسته، مبارک، خوشبخت، سعادتمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صعید
تصویر صعید
خاک، قبر، گور، راه، زمین هموار و بی درخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سعید
تصویر سعید
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، نیکوبخت، اقبالمند، فرخنده طالع، نکوبخت، سفیدبخت، بلندبخت، شادبخت، بختیار، مستسعد، خجسته فال، بلنداقبال، نیک اختر، خجسته طالع، فرخنده بخت، مقبل، طالع مند، خوش طالع، صاحب اقبال، خجسته، ایمن، فرّخ فال، جوان بخت، صاحب دولت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بعید
تصویر بعید
دارای احتمال کم مثلاً بعید می دانم دوباره پیدایش شود، دور، با فاصلۀ زیاد
فرهنگ فارسی عمید
(سُ عَ)
چهاریک خشت خام. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چشم زخم رسانیدن و سخت مبالغه نمودن در چشم زخم رسانیدن: تعید العاین بالمعیون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، و تعیدت المراءه اذا اندرات بلسانها علی ضراتها و حرکت یدیها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ای خرجت فجاءه بلسانها علی ضراتها و حرکت یدیها، یعنی ناگهان درآمد آن زن به بدگویی بر بنانجهای خود در حالی که تکان میداد دستهای خود را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
بلادی بزرگ و واسع بود به مصر و در آن چند شهر بزرگ است و از آن جمله اسوان و آن اول این بلاد از ناحیۀ جنوب است. سپس قوص و قفطو اخمیم و بهنسا و شهرهای دیگر باشد و صعید بر سه قسمت منقسم شود: 1- صعید اعلی و حدّ آن اسوان و آخر آن نزدیک اخمیم است. 2- و دیگر از اخمیم است تا بهنسا. 3- صعید ادنی و آن از بهنسا است تا نزدیک فسطاط.
ابو عیسی التویس یکی از کتّاب اعیان آردکه صعید نهصد و پنجاه و هفت قریه است و صعید در جنوبی فسطاط ولایتی است که دو کوه آن را احاطه کرده است و نیل میان آن دو کوه جاری است و قریه ها و شهرها بر دو سوی آن به نیل نگرد و باغها و بستانهائی که بجانب آن بود سرزمین میان واسط و بصره را نیک ماند. و صعید را عجائبی بزرگ و آثاری قدیم است. در شهرها و کوههای آن مغاره هاست پر از لاشه های مردم و پرندگان و گربه ها و سگها، همگی پوشیده در کفن های سخت درشت از کتان درشت که عدل هائی را ماند که در آن از مصر قماش آرند و کفن بر هیئت قنداق مولود است و پوسیده نشود و چون کفن از حیوان گشایند هیچ گونه دیگرگون نشده باشد. هروی گوید: دخترکی را دیدم که کفن او گشوده بودند و دردست و پای وی اثر خضاب حنا بود. و چنان شنیدم که مردم صعید بسا چاه ها بکنند و به آب رسند سپس بدانجا گورها بینند تراشیده از سنگ پوشیده به سنگ دیگر و چون سر آن بگشایند و هوا بدان رسد از هم بپاشد از پس آنکه یک پاره بوده است و چنان پندارند که مومیای مصری را از سر این مردگان گیرند و آن از معدنی فارسی نیکوتر است و در صعید سنگی است بمانند دینارهای سکه زده و بر آن رباعیاتی است مانند سکه و سنگ آن بسان عدس است و آن بسیار است و چنان دانند که آن سنگها دینارهای فرعون و کسان اوست که خدای تعالی آن را مسخ کرده است. (معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
اصمعی در کتاب الجزیره هنگامی که منازل بنی عقیل و عامل را استقصاء کرده بقیۀ ارض عامل را صعید دانسته است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دور، یقال: ما انت منا ببعید و ما انتم منا ببعید، یستوی فیه الواحد و الجمع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بعداء، بعد، بعدان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه جرجانی ص 27) :
بریدم بدان کشتی کوه لنگر
مکانی بعید و فلاتی سحیقا.
منوچهری.
بعید است نابوده وی ناصبی
یکی زی یمین و یکی زی شمال.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 251).
چو کعبه قبلۀ حاجت شد از دیار بعید
روند خلق بدیدارش از بسی فرسنگ.
(گلستان).
از مکارم اخلاق درویشان غریب و بعید است روی از مصاحبت مسکینان تافتن. (گلستان). تنح غیر بعید، یعنی نزدیک شو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- امر بعید، امر در نهایت بزرگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- بعیدالاتصال، و آن آن است که کوکبی که در برجی آید و با اوایل برج هیچ کوکب را نبیند و به آخر برج کوکبی را بیند در آن حال کوکب ضعیف بود. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همان متن در ذیل کلمه اتصال شود.
- بعیدالمخرج، مقابل قریب المخرج: حروف بعیدالمخرج، مثل ب نسبت به ح و نظایر آن. (یادداشت مؤلف).
- بعیدالنسب، آنکه نسبت خانوادگیش دور باشد: زن بعیدالنسب را فرزند بنیرو و قوی آید. (یادداشت مؤلف).
- بعیدالهمه، بزرگ همت. صاحب مقاصد بلند. (یادداشت مؤلف).
- عهد بعید، زمانی که مدتی از آن گذشته باشد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(صَ)
خاک یا روی زمین. ج، صعد و صعدات. (منتهی الارب). روی زمین. (ترجمان علامۀ جرجانی). روی زمین و خاک بر روی زمین. (مهذب الاسماء). خاک و روی زمین. (غیاث اللغات) ، راه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ)
کمی دور و در یک مسافت کمی. (ناظم الاطباء) : رأیته بعیدات بین و بعیدته، دیدم او را اندک پس جدایی، و ذلک اذا کان الرجل یمسک عن اتیان صاحبه الزمان ثم یأتیه ثم یمسک عنه ثم یأتیه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یک عده از طوایف ایل بختیاری است که در آبادی های اطراف دهستانهای سوسن و ایذه سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). یکی از طوایف هفت لنگ بختیاری که در مال امیرسوسن سکنی دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابن محمدالاندلسی از اهل قرطبه بود و به ابن حداد معروف است. وی مردی لغوی بود که به سال 400 ه. ق. درگذشته. او را کتب متعددی است. از جمله کتاب الافعال را توسعه و بسط داده و بآن مطالبی افزوده است. (از روضات الجنات ص 314). رجوع به ابن حداد شود
ابن المسیب بن حزن بن وهب المخزومی القرشی از تابعین و روات و یکی از هفت فقیه مدینه و سید تابعین و از محدثان و فقها وزهاد است. وی بسال 94 ه. ق. هجری درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی و روضات الجنات ص 311 و شدالازار ص 10 شود
ابن ابی الحسن بن عیسی المسیح که در زمان الناصرلدین الله خلیفۀ عباسی میزیست. رجوع به ابن مسیح ابونصر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سعید
تصویر سعید
نیکبخت، با سعادت، خجسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعید
تصویر صعید
خاک روی زمین، قبر، گور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعید
تصویر تعید
چشم زخم رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعید
تصویر بعید
دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعید
تصویر سعید
((سَ))
سعادتمند، خوشبخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صعید
تصویر صعید
((صَ))
خاک، خاک زمین، مکان پهن و فراخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعید
تصویر بعید
((بَ))
دور، بیگانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقد
تصویر عقد
گواه گیران، پیمان، پیوند زناشویی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عهد
تصویر عهد
پیمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بعید
تصویر بعید
دور
فرهنگ واژه فارسی سره
پرت، دور، دورافتاده، متباعد
متضاد: نزدیک، قریب، بیگانه، نامحتمل، غیرمحتمل، مستبعد، باورنکردنی، دورازذهن، دور از انتظار، خلاف، ناروا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش اقبال، خوشبخت، سعادتمند، نیک اختر، نیکبخت، همایون
متضاد: بداقبال، شقی، مبارک، میمون، فرخنده، خجسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد