جدول جو
جدول جو

معنی عیان - جستجوی لغت در جدول جو

عیان
به چشم دیدن، دیدن به چشم، یقین در دیدار، ظاهر، آشکار
تصویری از عیان
تصویر عیان
فرهنگ فارسی عمید
عیان
(دَ)
به چشم دیدن، (از اقرب الموارد)، رویاروی چیزی را دیدن، (دهار)، دیدن به چشم، (غیاث اللغات)، معاینه، رجوع به معاینه شود
لغت نامه دهخدا
عیان
(عَیْ یا)
درمانده در کار و سخن. (منتهی الارب). درمانده و آشفته و سرگردان. (ناظم الاطباء). کسی که راه مراد خود را نیافته باشد و یا از آن عاجز شده باشد و محکم کردن آن را نتوانسته باشد. (از اقرب الموارد). عی ّ. عیایاء. رجوع به عی و عیایاء شود، سخت چشم زخم رساننده. معیان. (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس). رجوع به معیان شود
لغت نامه دهخدا
عیان
(عُ نَ)
شهری است به یمن از ناحیۀ مخلاف جعفر. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عیان
یقین در دیدار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : لقیه عیاناً، رآه عیاناً، ملاقات کرد او را به چشم و در دیدن وی شک نکرد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، یقین و یقین در دیدار و مشاهده و ظاهر و آشکار و دیدار به چشم. (ناظم الاطباء). ظاهر و آشکاره. (آنندراج). معلوم. هویدا. روشن. واضح. مبین:
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چراباید سوگند.
عماره.
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان.
فرخی.
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود
گفتا خبر برابر بوده ست با عیان.
فرخی.
نهان در جهان چیست آزاده مردم
نبینی نهان را ببینی عیان را.
ناصرخسرو.
ای خسروی که ملک تو در گیتی
چون قرص آفتاب عیان باشد.
مسعودسعد.
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زمرد بر عذارش زآن عیان افشانده اند.
خاقانی.
شب ز انجم کرد بر گرد حمایل طفل وار
سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته.
خاقانی.
شروان به تو مکه گشت و بزمت
دارد حرم عیان کعبه.
خاقانی.
زادۀ ثانی است احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان.
مولوی.
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن.
مولوی.
در هر آن کاری که میلستت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان.
مولوی.
که فعل بدان را نماید بیان
وز آن فعل بد می برآیدعیان.
سعدی.
در راه عشق مرحلۀ قرب و بعد نیست
می بینمت عیان و دعا می فرستمت.
حافظ.
نه در سر کلاه و نه در پای کفش
عیان از عقب خایه هایش بنفش.
؟
- امثال:
آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است. (امثال و حکم دهخدا).
چه حاجتست عیان رابه استماع بیان
که بیوفائی دور فلک نهانی نیست.
سعدی.
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن.
قاآنی.
- ابناعیان، دو مرغ است، یا دو خط که عائف و فالگوی بر زمین میکشد، سپس میگوید ’ابنی عیان أسرعا البیان’. و چون عائف یقین کند که قدح قمارباز پیروز و فائز خواهد شد میگوید: ’جری ابناعیان’. (از اقرب الموارد). و رجوع به منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء شود.
- به عیان،بطور آشکارا. عیاناً. به وضوح. به آشکارا:
ای کرده قال وقیل تو را شیدا
هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟
ناصرخسرو.
- به عیان دیدن، به وضوح دیدن. بطور آشکارا دیدن. عیاناً دیدن. معاینه دیدن: و این حال را به عیان می بینند. (تاریخ بیهقی ص 967).
تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت
همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 300).
- خبر و عیان، آن را در مقابل هم آرند. یعنی آنچه متکی بر گفتۀ دیگران است و آنچه به چشم دیده شده است. شنیده و دیده:
اخبار گذشته چه کنی صورت او بین
چون هست عیان تکیه چه باید به خبر بر.
عنصری.
ازخبر بر عیان قیاس کنند
که عیان را بود دلیل خبر.
عنصری.
سیرت شاه عیانست و دگر جمله خبر
از خبر یادنیارند کجا هست عیان.
عنصری.
خبر هرگز نه مانند عیان است
یقین دل نه همتای گمان است.
(ویس و رامین).
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود زی خرد هزارگمان.
قطران.
عیان این کجا گفتم فزون است از خبر ایرا
عیان مهتران عالم افزون از خبر باید.
قطران.
خبر شنیده ام از رستم وز تو دیدم
عیان و هرگز کی بود چون عیان اخبار.
مسعودسعد.
ما همی از زنده گوییم او همی از مرده گفت
آن مایکسر عیان است آن او یکسر خبر.
معزی.
جود او را من به چشم سر عیان بینم همی
یک عیان نزدیک من فاضلتر از سیصد خبر.
ازرقی.
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن و این باری عیانست.
نظامی.
خبر از دوست بر آن بر که ندارد خبری
ورنه آنجا که عیان است چه جای خبر است.
مغربی.
، شخص. (اقرب الموارد) ، آهنی است در متاع فدان. (منتهی الارب) (آنندراج). آهنی است از ابزار و وسایل فدان. (از اقرب الموارد). آهن افزاری مر کشتکاران را. (ناظم الاطباء). ج، أعینه، عین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آهن آماج. ج، عین [عیXXX. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عیان
رویاروی چیزی را دیدن، بچشم دیدن
تصویری از عیان
تصویر عیان
فرهنگ لغت هوشیار
عیان
((ع))
به چشم دیدن، دیدار، یقین در دیدار و مشاهده، ظاهر، آشکار
تصویری از عیان
تصویر عیان
فرهنگ فارسی معین
عیان
هویدا، آشکار
تصویری از عیان
تصویر عیان
فرهنگ واژه فارسی سره
عیان
آشکار، برملا، روشن، صریح، ظاهر، فاش، محسوس، معلوم
متضاد: نهان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیان
تصویر بیان
(دخترانه و پسرانه)
صبحگاه، بامداد، پگاه (نگارش کردی: بهیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیان
تصویر دیان
(دخترانه)
دیانا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریان
تصویر ریان
تر و تازه، شاداب، مقابل عطشان، سیراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیاب
تصویر عیاب
بسیار عیب کننده، بسیار عیب گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیان
تصویر سیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، برسیان، پرسیان، پرشیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیان
تصویر تیان
دیگ دهان گشاد و پهن، پاتیل، لوید، برای مثال عشق چو مغز است و جهان همچو پوست / عشق چو حلوا و جهان چون تیان (مولوی۳ - ۶۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوان
تصویر عوان
هر چیزی که به نیمۀ عمر خود رسیده باشد، آنکه نه پیر باشد نه جوان، میان سال، پاسبان و مامور اجرای حکم دیوان قضا و حسبت، شخص فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعیان
تصویر اعیان
ثروتمندان، اشراف، بزرگان، کسی که اخلاقی مانند اشراف و بزرگان دارد، اعیانی، بناها، ساختمان ها، اعیانی، مصالح ساختمان از قبیل سنگ، آجر، چوب، آهن، در، پنجره و امثال آن ها، عین
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
بچشمه رسیدن درکندن چاه. (تاج المصادر بیهقی). سوراخ کردن چشمۀ آب را، و نقب زدن در قنات. (ناظم الاطباء). حفر کردن تا بچشمه رسیدن: حفرت حتی اعینت، ای بلغت العیون. مااعینه، ای ما اشد اصابته بالعین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُعْ)
جمع واژۀ راعی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جمع واژۀ راعی، به معنی ولی و امیر و چراننده و نگهدارنده. (آنندراج). رجوع به راعی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام موضعی است که ذکر آن در بیت زیر از گفته های عتیبه بن الحارث بن شهاب یربوعی آمده است:
تروحنا من الاعیان عصراً
فاعجلنا الالاههأن تؤوبا.
این بیت را بدین صورت ابوالحسن عمرانی آورده ولیکن ازهری آنرا بصورت زیر روایت کرده:
تروحنا من اللعباء... (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عین. بزرگان. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مؤیدالفضلاء) (کشاف اصطلاحات الفنون). جمع واژۀ عین، بمعنی شریف و گرامی قوم. (منتهی الارب). اشراف. (دستورالعلماء). مأخوذ از تازی، مردمان بزرگ و شریف و اصیل و پاک نژاد که بکیت و یا بکیتا نیز گویند. (ناظم الاطباء). شرفاء. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به عین شود: همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندند بدان راستی و امانت که کرد. (تاریخ بیهقی). و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد و مبارزان و اعیان یاری دادند. (تاریخ بیهقی ص 244). سلطان در نهان نامه ها می فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف. (تاریخ بیهقی ص 250). این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن ما اند. (تاریخ بیهقی ص 283). بر اثر سلطان خواجۀ بزرگ و خواجگان و اعیان درگاه. (تاریخ بیهقی ص 292).
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم.
مسعودسعد.
اما غرض این بود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان. (کلیله و دمنه).
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم.
خاقانی.
اعیان و اقارب و زبدۀ مواکب خویش را بخدمت برسالت سلطان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 293). و اعیان این مملکت بدیدار او مفتقرند و جواب این حروف را منتظر. (گلستان). فکیف در نظر اعیان خداوندی عز نصره که مجمعاهل دلست. (گلستان).
- اعیان حضرت، بزرگان و اشراف پایتخت. اشراف حاضر در دربار: اعیان حضرت حق وی بتمامی بگزارند. (تاریخ بیهقی ص 410). چون بخانه فرود آمد همه اولیاءحشم و اعیان حضرت به تهنیت وی رفتند. (تاریخ بیهقی ص 381). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند. (گلستان). و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم جمع آمدند. (گلستان).
- اعیان درگاه، اشراف حاضر در بارگاه. درباریان. بزرگان دربار: اعیان درگاه را این حدیث سخیف نمود. (تاریخ بیهقی ص 413).
- اعیان دولت، وزرای دولت. (ناظم الاطباء). اشراف و بزرگان و امراء حکومت.
- اعیان شهر، بزرگان و اشراف شهر: اعیان شهر جمله بخدمت آمدند. (تاریخ بیهقی ص 468).
- اعیان قوم، اشراف آنان. (یادداشت مؤلف).
- اعیان ممکنات، شریفترین مخلوقات. (ناظم الاطباء).
- اعیان مملکت، بزرگان و اشراف کشور: ارکان دولت و اعیان مملکت وصیت ملک را بجای آوردند. (گلستان).
- مجلس اعیان، مجلس سنا. یکی از دو مجلس که قوه مقننه را تشکیل می دهند واز نمایندگان طبقات اشراف که بر طبق مقررات خاصی انتخاب و انتصاب میشوند، تشکیل میشود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از زیان
تصویر زیان
نقصان، ضرر، خسارت و کمی آسیب، صدمه، گزند، آزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعیان
تصویر اعیان
جمع عین، بزرگان اشراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعیان
تصویر رعیان
جمع راعی، شبانان، فرماندهان، نگهدارندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیان
تصویر بیان
فصاحت و زبان آوری، سخن و گفتار، شرح و تعبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیان
تصویر تیان
دیگ دهن گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آیان
تصویر آیان
در حال آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیان
تصویر دیان
بسیار چیره و غالب پاداش و جزا دادن، بحساب رسنده
فرهنگ لغت هوشیار
سیراب، تر و تازه، فراوانی سیراب مقابل عطشان، تر و تازه شاداب جمع رواء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعیان
تصویر اعیان
جمع عین، بزرگان، اشراف، بناها، ساختمان ها، مصالح ساختمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیان
تصویر شیان
جبران
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیان
تصویر زیان
ضرر، خسارت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عصیان
تصویر عصیان
سرکشی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیان
تصویر بیان
گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
اغنیا، ثروتمندان، دولتمندان، اشراف، معاریف، نجبا، نخبگان، اموال غیرمنقول، زمین
فرهنگ واژه مترادف متضاد