جدول جو
جدول جو

معنی عکبروی - جستجوی لغت در جدول جو

عکبروی
(عُ بَ وی ی)
منسوب به ده عکبری. (منتهی الارب). رجوع به عکبرا و عکبری شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کسروی
تصویر کسروی
خسروی، مربوط به کسری (پادشاه ساسانی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
خوش بو، خوش بو و سیاه رنگ مانند عنبر
فرهنگ فارسی عمید
که روی چون عید دارددر بشاشت و خندانی، بمناسبت شادی و نشاط عید، کنایه از محبوب است، (آنندراج) :
از در دلها همه دریوزۀ جان میکنم
عیدرویان هر زمان خواهند قربانی توئی،
نورالدین ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
منسوب به اکبر. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بمعنی بکرایی است که آن میوه ای باشد شیرین میان نارنج و لیمو. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (از آنندراج) (از مؤید الفضلاء). رجوع به بکرایی شود، گنگ و کر و کور پیدا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گنگی و کری و کوری مادرزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
منسوب به ده عکبری. (منتهی الارب). رجوع به عکبرا و عکبری شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
روبرو. مقابل. محاذی:
مرگ به من نیز روبروی نشسته ست
می نتوانم کنم سخن کم و افزون.
میرزا ابوالحسن جلوه.
و رجوع به روبرو شود
لغت نامه دهخدا
(کُرَ وی یَ)
پیروان طریقت شیخ احمد بن عمر الخیوقی المعروف به نجم الدین الکبری متوفی 618 هجری قمری کبراویه. رجوع به شیخ نجم الدین کبری و کبراویه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ جَهْ / جِهْ)
عیب جوینده. عیبجو. کسی که کاوش معایب و بدی مردمان کند تا آشکار سازد. (از ناظم الاطباء) :
چه گوید تو را دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی.
فردوسی.
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی.
فردوسی.
از آهو همان کش سپید است موی
نگوید سخن مردم عیبجوی.
فردوسی.
یکی را گفتندعیب هست، گفت نه، گفتند عیبجوی هست، گفت بسیار، گفتند چنان دان که معیوبتر کس توئی. (قابوسنامه).
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیبجوی آن و عیب پوش اینست.
سنائی.
چو دریا شدم دشمن عیب شوی
نه چون آینه دوست را عیبجوی.
نظامی.
دانی که عرب چه، عیب جویند
کاین کار کنم مرا چه گویند.
نظامی.
بیاموز از عاقلان حسن خوی
نه چندانکه از جاهل عیبجوی.
سعدی.
پسند آمد از عیبجوی خودم
که معلوم من کرد خواهی بدم.
سعدی.
پراکنده دل گشت از آن عیبجوی.
سعدی.
به مجنون گفت روزی عیبجوئی
که پیدا کن به ازلیلی نکوئی.
وحشی.
، بدگوی مردمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ شَ دَ / دِ)
عیب گوینده. عیب گو. بدگوی. (ناظم الاطباء). شمارندۀ عیب و بدی:
تو عیب کسان هیچ گونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیبگوی.
فردوسی.
عیب گویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند.
سعدی.
چند گویی که بداندیش و حسود
عیبگویان من مسکینند.
سعدی.
گه بیخبران و عیبگویان از پس
منسوب کنندم به هوی و به هوس.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 675)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
زیبا. نکوچهر. نیکوصورت. نکورخسار. که روئی زیبا دارد:
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
دقیقی.
جاودان شاد و تن آزاد زیاد
آن نکوروی پسندیده سیر.
فرخی.
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری.
فرخی.
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظ نکوگویان مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
نکوروی و خوش خوی و زیباخصال
ز پانصد یکی را فزون است سال.
نظامی.
عافیت می بایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق می ورزی بساط نیکنامی درنورد.
سعدی.
وردوست دست می دهدت هیچ گو مباش
خوش تر بود عروس نکوروی بی جهیز.
سعدی.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
آنچه بوی عنبردهد و خوشبو باشد. رجوع به عنبربو شود:
آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادوخیز و عنبربوی تو.
خاقانی.
نماند جز بدان پیغمبر پاک
کزو در کعبه عنبربوی شد خاک.
نظامی.
چون شد آن مرغزار عنبربوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی.
نظامی.
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زآن بخشم رفته بگوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
عبدالله بن حسین بن عبدالله عکبری بغدادی، مکنی به ابوالبقاء و ملقب به محب الدین. دانشمند و ادیب و لغوی قرن ششم و هفتم هجری. رجوع به ابوالبقاء (محب الدین...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4، نکت الهمیان، الوفیات، بغیه الوعاه و آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام دهقانی معاصر با بهرام گور وی بهرام را از ده میوه و گل به ارمغان آورد، آنگاه در بارگاه شاه به یاد شاه بهرام جام می برگرفت و درکشید و چون مست گشت از میان گروه به هامون تاخت و بر دامن کوهی در سایۀ داری بخفت. کلاغی سیاه از کوه درآمد و چشم او بکند چون خبر وی به بهرام آوردند فرمان داد که از می و میخوارگی دست باز دارند و می در جهان حرام گشت. (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 7 ص 2132 و 2133) :
همین مه که با میوه و بوی بود
ورا پهلوی نام کبروی بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ شَ)
دهی است و نسبت بدان عکبراوی و عکبروی آید. (منتهی الارب). دهی است و نسبت بدان عکبراوی و عکبری شود. (از اقرب الموارد). رجوع به عکبرا شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
دارندۀ موی عنبرمانند. دارندۀ مویی به خوشبویی عنبر: کنیزکی را دید باجمال، زیبادلال، عنبرموی. (سندبادنامه ص 138).
نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
منسوب به عکبرا، که شهرکی است بر دجله ده فرسنگ بالاتر از بغداد. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عکبرا شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آب روی. آبرو. حرمت. عزّت. شرف. اعتبار. ناموس. جاه. (ربنجنی). عرض. ارج. قدر. (ربنجنی). شأن:
در بی نیازی بشمشیر جوی
بکشور بود شاه را آب روی.
فردوسی.
اگر راستی تان بود گفتگوی
به نزدیک منتان بود آبروی.
فردوسی.
بدانش بود مرد را آبروی
ببیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
چنین گفت بهرام کاین خود مگوی
که از شاه گیرد سپه آبروی.
فردوسی.
فروشنده ام هم خریدارجوی
فزاید مرا نزد کرم آبروی.
فردوسی.
- آبروی کسی را ریختن و آب روی کسی ریختن و تیره گشتن یا کردن آبروی کسی و شدن آبروی و آبروی کسی را بردن و برباد دادن، خوار و بیمقدار و رسوا شدن و کردن:
خون خود را گر بریزی بر زمین
به که آب روی ریزی بر کنار
بت پرسیدن به از مردم پرست
پند گیر و کار بند و گوش دار.
بوسلیک گرگانی.
به خرّاد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی
که بدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد با بخردان.
فردوسی.
بدو گفت از این سان سخنها مگوی
که تیره کنی نزد ما آبروی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
بتوران سپه شد مرا آبروی.
فردوسی.
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آبروی.
فردوسی.
به گودرز گشواد از من بگوی
که از کارگرگین بشد آبروی.
فردوسی.
مریز آبروی ای برادر بکوی
که دهرت نریزد بشهر آبروی.
سعدی.
، بمعنی دیماس عربی نیز دیده شده است، اعزاز. اکرام. احترام:
چنان دان که بی شرم بسیارگوی
نبیند بنزد کسی آب روی.
فردوسی.
- امثال:
مخواه آبروی مکاه. (از تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
جمیل، آنکه چهره اش نیکو باشد، خوش صورت، زیبا، خوشگل، (ناظم الاطباء)، صبیح، نیکوروی، خوش سیما، خوب رخسار، (یادداشت بخط مؤلف)، ج، خوبرویان:
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با ندم روزی بپایان آردش،
رودکی،
پسر بود او را گزیده چهار
همه خوب روی و نبرده سوار،
دقیقی،
ای خورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری،
خسروی،
شبستان همه پیش باز آمدند
بدیدار او بزمسازآمدند
شبستان بهشتی بد آراسته
پر از خوبرویان و پرخواسته،
فردوسی،
چنین گفت بیدار شاه رمه
که اسپان و این خوبرویان همه،
فردوسی،
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر خوبروی،
فردوسی،
بیامدبرادرش با خواسته
بسی خوبرویان آراسته،
فردوسی،
بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ
همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ
قد و تنش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب
لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ،
؟ (از ترجمان البلاغۀ رادویانی ص 32)،
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی،
فرخی،
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی بخوبی داستان،
فرخی،
آمد آن مشکبوی مشکین موی
آمد آن خوبروی ماه عذار،
فرخی،
ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای،
فرخی،
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد،
منوچهری،
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی،
منوچهری،
خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن،
ناصرخسرو،
صدهزاران خوبرویانند نیز
هر یکی گویی که ماه انور است،
ناصرخسرو،
خوبرویی و خوبرویان را
عهد با روی کی بود درخور؟
مسعودسعد،
و از قطرۀ مأمعین بندۀ خوبروی پدید آوردم، (قصص الانبیاء)،
یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی، (تاریخ بخارا)،
خوبرویان نشاط می کردند
رقص کردند وباده میخوردند،
نظامی،
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان،
نظامی،
چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی
بکرد آن خوبروی از خوبروئی ...
نظامی،
گرم هست بر خوبرویان شتاب
بخوارزم روشن تر است آفتاب،
نظامی،
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیش افتاده موی،
سعدی (بوستان)،
تهیدست در خوبرویان مپیچ
که بی سیم مردم نیرزد بهیچ،
سعدی (بوستان)،
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبرویست بارش بکش،
سعدی (بوستان)،
سیم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، (گلستان)،
بوی پیاز از دهن خوبروی
خوبتر آید که گل از دست زشت،
سعدی (گلستان)،
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد،
سعدی (طیبات)،
اگربا خوبرویان می نشینی
بساط نیکنامی درنوردی،
سعدی (طیبات)،
گرفتار کمند خوبرویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم،
سعدی (بدایع)،
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمیتوان رست،
سعدی (خواتیم)،
تا دل ندهی بخوبرویان
کز غصه تلف شوی و رنجه،
سعدی (هزلیات)،
خوبرویان چو رخ نمی پوشند
عاشقان در طلب نمی کوشند،
اوحدی،
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید،
حافظ،
اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند، (تاریخ قم ص 275)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
امبری سیاه مشکی، خوشبوی، می امبرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبراوی
تصویر کبراوی
کبراوی در فارسی کسی که از شیخ نجم الدین کبری پیروی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسروی
تصویر کسروی
خسروی منسوب به کسری منسوب به کسری انو شیروان: (احکام کسروی نشنیدی که در سمر عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر ست)، (خاقانی)، منسوب به کسری (هر یک از شاهنشاهان ساسانی)، خسروی شاهی سلطنتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبروی
تصویر آبروی
عرق خوی آب رخ، اعتبار قدر جاه شرف عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکروی
تصویر بکروی
توسرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکرود
تصویر عکرود
کودک فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذبگوی
تصویر عذبگوی
پاکیزه گوی استاد سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبکروی
تصویر سبکروی
حالت و کیفیت سبکرو
فرهنگ لغت هوشیار
به شب راه رفتن یا سفر کردن، شب بیداری، پارسایی زهد، شبگردی داروغگی، دزدی راهزنی، عیاری. یا جامه (لباس) شبروی. لباسی که برای عملیات به تن کنند: (امیر ارسلان گفت که پدر یک دست لباس شبروی میخواهم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبروا
تصویر کبروا
آش کبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبروی
تصویر شبروی
((~. رَ))
شبگردی، در شب سفر کردن، شب زنده داری، پارسایی، راه زنی، دزدی، عیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
معطر، خوشبو، به رنگ عنبر، سیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسروی
تصویر کسروی
((کَ رَ))
منسوب به کسری انوشیروان، خسروی، شاهی، سلطنتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کجروی
تصویر کجروی
انحراف
فرهنگ واژه فارسی سره
عرضی، موقّت، انتقالی
دیکشنری اردو به فارسی