جدول جو
جدول جو

معنی عکب - جستجوی لغت در جدول جو

عکب(عِ کَب ب)
کوتاه بالای سطبر و فربه. (منتهی الارب). قصیر ضخم. (اقرب الموارد) ، سرکش از مردم و جن، آنکه مادرش شوی کرده باشد، اخ) نام زندان بان نعمان بن منذر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عکب(خَفْوْ)
بسیار شدن دود. (از منتهی الارب). دود کردن آتش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عکب(عِ کَب ب)
ابن اسد بن حارث بن عتیک. جدی است جاهلی. و عمرو بن اشرف بن مجتری عکبی از نسل اوست. (از الاعلام زرکلی به نقل از اللباب و تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
عکب(عَ کَ)
سطبری لب و زنخ، سطبری دندان، یکدیگر نزدیک و چسبیده بودن انگشتهای پای. (منتهی الارب). و رجوع به عکب در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
عکب(خُ)
سطبرشدن لب و استخوان زنخ، نزدیک شدن انگشتان پای. (از اقرب الموارد). و رجوع به عکب شود
لغت نامه دهخدا
عکب(عُ کُ)
اسم جمع است مر عنکبوت را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عنکبوت شود
لغت نامه دهخدا
عکب
گرد، شاد مان خوشدل، بد کاری دیو گری لفجی لفچی ستبر لبی، درشت زنخی، چسبیدگی انگستان در پای، دود انبوه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عذب
تصویر عذب
پاکیزه، گوارا، خوشگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکب
تصویر سکب
ریختن آب یا مایع دیگر
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خُ)
بندش استوار و محکم. (منتهی الارب). بستن به صورت محکم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زن استواراندام درشت خلقت. (منتهی الارب). زن جافی الخلق. (از اقرب الموارد) ، زن سطبر لب و دندان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
آهو که نخستین شاخ برآورده باشد. (منتهی الارب). آهو که ابتدای برآمدن شاخش باشد پیش از آنکه بلند گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
شهرکی است از نواحی دجیل در نزدیکی صریفین و اوانا، تا بغداد ده فرسخ فاصله دارد و طول آن در حدود 97 درجه و عرض آن 33/5 درجه است. و نسبت بدان عکبری و عکبراوی شود. و حمزۀ اصبهانی گوید ’بزرج سابور’ معرب است از ’وزرک شافور’ و آن همان است که در سریانی عکبرا نامیده میشود. (از معجم البلدان). شهرکی است (به عراق) بر شمال بغداد بر مشرق دجله، جائی آبادان. (حدود العالم). در بابل و عراق، عکبرا از بغداد (شاپور ذوالاکتاف بنا کرده است) و آن را بزرج شاپور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). عکبراء. عکبری ̍. (اقرب الموارد). و رجوع به عکبراء و عکبری شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
منسوب به ده عکبری. (منتهی الارب). رجوع به عکبرا و عکبری شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ وی ی)
منسوب به ده عکبری. (منتهی الارب). رجوع به عکبرا و عکبری شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بُ رَ)
زن درشت اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
عبدالله بن حسین بن عبدالله عکبری بغدادی، مکنی به ابوالبقاء و ملقب به محب الدین. دانشمند و ادیب و لغوی قرن ششم و هفتم هجری. رجوع به ابوالبقاء (محب الدین...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4، نکت الهمیان، الوفیات، بغیه الوعاه و آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ شَ)
دهی است و نسبت بدان عکبراوی و عکبروی آید. (منتهی الارب). دهی است و نسبت بدان عکبراوی و عکبری شود. (از اقرب الموارد). رجوع به عکبرا شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
منسوب به عکبرا، که شهرکی است بر دجله ده فرسنگ بالاتر از بغداد. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عکبرا شود
لغت نامه دهخدا
(بُ ووْ)
پیش آمدن اندوه بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ کَبْ بی)
منسوب به عکب بن اسد بن حارث بن عتیک. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عُ کَ بِ)
چیز متراکم، و آنچه بر هم سوار باشد. (از اقرب الموارد) ، شتر بسیار، یا شتران که نزدیک هزار رسیده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عکابس. و رجوع به عکابس شود
لغت نامه دهخدا
(عُبُ)
مهرۀ نره تا جای ختنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ بِ)
چیزی است که زنبور عسل بر ران و بازوی خود آورده آن را در شهد بجای انگبین اندازد. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). نوعی از گل است و آن زرد و سفید و بنفش و سرخ هم می باشد، و مگس عسل آن را به جهت خوردن خود و بچه های خود می آورد. و بعضی گویند چیزی است که در میان عسل پیدا میشود و آن را به شیرازی دارومیگویند و مگس نحل به جهت خوراک بچگان خود می آورد وآن بغایت تلخ می باشد. و بعضی دیگر گویند عکبر وسخ الکبر است و آن را مومیائی نحلی خوانند و به شیرازی برمو گویند. جهت کوفتگی و شکستگی اعضا نافع است. (برهان قاطع). نزد جمعی موم کم عسل است که در آشیانۀ زنبور عسل یافت میشود و نزد بعضی وسخ الکوایر است که به فارسی برموم گویند و آن موم سیاهی است که زخمهای آشیانه را به آن مسدود میکنند. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
مرد سطبر لب و دندان. ج، عکب. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
سوسن دشتی کبت خور خوراک کبت (زنبور عسل) گرده گل که کبت آن را بر می گیرد و یا انگبین و آب می آمیزد و می خورد
فرهنگ لغت هوشیار
لفچن: زن کسی را گویند که لب های ستبر شتر وار داشته باشد، درشت اندام: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکب
تصویر آکب
گرداگرد درون دهان لپ لنبوس
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رکاب، شتران سواری، وهنگها موش، ده شتر سوار، نام شاخه شانزدهم از بیست و چهار شاخه خنیا، جمع رکبه، زانوان سواران (شتر اسب)، توضیح: بعضی آن را اسم جمع و بعضی جمع راکب دانسته اند و جمع رکب) ارکب (و رکوب است، شعبه شانزدهم از شعب بیست و چهارگانه موسیقی و آن سه نغمه است بترتیبی معین و اهل عمل گویند رکب چهارگاهی است محط بردوگاه که از طرفین به چند نوع اضافات کنند این شعبه با) راهوی) (اصفهان حسینی (و) زیرافکند (مناسب است، جمع رکبه زانوان زانوها
فرهنگ لغت هوشیار
ریزش پیاپی، تند رو اسپ، بلند بالا مرد، بایسته کار، مس، سرب، گونه ای جامه آردم (شغایغ نعمانی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکب
تصویر شکب
بخشش، پاداش، جزاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکس
تصویر عکس
فرتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عقب
تصویر عقب
پس، پشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عصب
تصویر عصب
سهشگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عجب
تصویر عجب
شگفت
فرهنگ واژه فارسی سره