جدول جو
جدول جو

معنی عوفی - جستجوی لغت در جدول جو

عوفی
(عَ فی ی)
نیازشده و داده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عوفی
(عَ)
منسوب است به عبدالرحمان بن عوف زهری که فرزندان او ’عوفیون’ خوانده میشدند، منسوب به عوف بن سعد بن ظرب. ابوسلیمان یحیی بن یعمر قاضی عوفی، بدین نسبت شهرت دارد و قاضی مرو بوده است، منسوب به عوف بن سعد بن ذبیان است که بطن بزرگی را تشکیل میدادند. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
عوفی
(عَ)
محمد بن محمد عوفی بخاری، ملقب به سدیدالدین یا نورالدین. از دانشمندان و نویسندگان مشهور ایران در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری است. وی از اعقاب عبدالرحمان بن عوف از صحابۀ رسول بود و بهمین سبب خاندان او به عوفی شهرت داشت. ولادتش در بخارا در اواسط نیمۀ دوم قرن ششم هجری اتفاق افتاد و تحصیلات او در همان شهر صورت گرفت و آنگاه به بسیاری از بلاد ماوراءالنهر و خراسان و سیستان سفر کرد و به دیدار فضلای مشهور آن بلاد توفیق یافت. عوفی تا اواخر دورۀ قدرت سلطان محمد خوارزمشاه در خراسان و ماوراءالنهر به سر میبرد و در ضمن ملاقات بارجال به جمعآوری اطلاعات ذیقیمت خود که در کتابهای خویش ثبت کرده است مشغول بود. و در اوان حملۀ مغول ازماوراءالنهر و خراسان گریخته به بلاد سند رفت. عوفی در مدت توقف یا سیاحت در خراسان و ماوراءالنهر بخدمت امرا و علما تقرب حاصل کرد و مدتی از ملازمان دربار قلج طمغاج خان ابراهیم و پسرش قلج ارسلان خاقان نصرهالدین عثمان بن ابراهیم گشت. بعد از فرار به سند خدمت ناصرالدین قباجه (متوفی بسال 625 هجری قمری) از ممالیک غوریه را اختیار کرد و در همین مدت کتاب لباب الالباب رابنام وزیر او عین الملک فخرالدین حسین بن شرف الملک تصنیف کرد، و نیز بفرمان همین پادشاه شروع بتألیف جوامعالحکایات نمود و پس از غرق شدن ناصرالدین قباجه بسال 625 عوفی بخدمت شمس الدین التتمش درآمد و علی الخصوص بخدمت وزیر او نظام الملک قوام الدین محمد بن ابی سعد الجنیدی اختصاص و در دهلی اقامت یافت و کتاب ’جوامعالحکایات و لوامعالروایات’ را که در عهد ناصرالدین قباجه شروع نموده بود در حدود سال 630 بنام این وزیر تمام کرد، و بعد ازین تاریخ از زندگی او اطلاعی در دست نیست. برای اطلاع بیشتر به شرح احوال عوفی رجوع به مآخذ ذیل شود: تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج 2 ص 1026، مقدمۀ محمد قزوینی بر ج 1 از کتاب لباب الالباب چ لیدن، مقدمۀ معین بر جوامعالحکایات چ تهران
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوفی
تصویر سوفی
(دخترانه)
حکیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توفی
تصویر توفی
میرانیدن، تمام حق را گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوافی
تصویر عوافی
جمع واژۀ عافیت، تندرستی، صحت، سلامت، زهد، پرهیزکاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صوفی
تصویر صوفی
پیرو طریقۀ تصوف، برای مثال دل از عیب صافی و صوفی به نام / به درویشی اندر دلی شادکام (فردوسی - ۵/۵۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوفی
تصویر کوفی
از مردم کوفه
فرهنگ فارسی عمید
(فی ی)
هر بخور عطرآگین. (از اقرب الموارد). رجوع به قوفا شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
صادقی گوید: مولانا طوفی، از اهل تبریز است، چون شاعری نداشت به سراجی اشتغال میورزید. گویند اکنون در آن ولایت ارباب نظم مسلمش دارند. در واقع شخصی صاحب سلیقه و افتاده است. در شهر لاهیجان به وی برخوردم، اوقاتش را بکیمیاگری میگذرانید و در آن فن رساله ای هم نوشته بود ولی نمی فهمید. بعنوان آزمایش از من پرسید: ’حجری چند کلس دارد؟’ گفتم تو حجر را بیان کن تا بگویم چند کلس دارد و معلوم شد که معنی حجر را نمیداند. شخصی بسیار ساده لوح است. بهرحال اشعار خوبی دارد و این ابیات از آن جمله است:
محبت یاد گیر ای بیمروت از خیال خود
که نگذارد مرا دور از تو یک ساعت بحال خود
به دست عجز جرأت کرده میکوبم در صلحی
که درشرم ابد دارد مرا فکر محال خود
جوان باید که عاشق دوست درددل شنو باشد
نه بدخوئی که با او عرض نتوان کرد حال خود.
تیر تغافل تو بجان خورده میروم
دانسته باش کز تو دل آزرده میروم
بدخوی التفاتم و عادت پذیر لطف
تاب تغافل تو نیاورده میروم.
ببین چه بیگنهم کز پی تلافی جور
به آشتی است هوس خوی تیزجنگ تو را.
در تب غم از عرق شستیم داغ خویش را
آب دادیم آتشین گلهای باغ خویش را.
بمحشر مایۀ رشک دگر باشد رقیبان را
که خواهند از تو ایشان داد و من خاموش بنشینم.
از حرف تهمتی که تو آزرده خاطری
طوفی خبر ندارد از آنها بجان تو.
بازم شکاف سینه ز تیغ نگاه کیست
روز دلم سیاه ز چشم سیاه کیست
دل در وفا و عهد تو بستن گناه من
بیگانگی و عهد شکستن گناه کیست
از راه عهد پای وفا چون کشید یار
چشم امیدواری طوفی براه کیست.
گریه بیش از همه برکشته و عشق تو کنند
گربدانند که بسمل شدۀ خنجر کیست.
ترا محبت من گرم کرده میدانم
که اختلاط تو با من به اختیار تو نیست
تو از کجا و محبت کجا و مهر کجا
بمن گذار که کار من است کار تو نیست.
شود هر گلبنی رشک نهال وادی ایمن
گر از خاکسترم گردی صبا بر گلشن افشاند.
(از مجمع الخواص تألیف صادقی کتابدار ص 170 و 171)
لغت نامه دهخدا
(فا)
گیاهی است که در کوههای قدس خیزد و این رازوفای یابس گویند. طبیخ آن با سکنجبین مسهل خلط غلیظ و مضمضۀ آن که در سرکه پخته باشند جهت درد دندان و بخور آن برای درد گوش نافع. (منتهی الارب) (آنندراج) ، چرکی است در پشم و موی زیر شکم و کنج ران گوسپند که به آب سطرونیون چند بار بشویند و پشم را از آن جدا کرده بگیرند و این را زوفای رطب نامند، محلل اورام صلبه و سپرز و برودت احشاء و جگر و گرده و استسقا را شرباً و ضماداً نافع. (منتهی الارب) (آنندراج). زوفا. (ناظم الاطباء). رجوع به زوفا شود
لغت نامه دهخدا
عفوکننده، (اقرب الموارد)، بخشنده، (منتهی الارب)، رائد، (اقرب الموارد)، خواهندۀ رزق و فضل و غیره، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، طالب معروف و احسان، (مهذب الاسماء)، ناپدید و نیست و مندرس کننده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، وارد، فرودآینده، درازموی، (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)،
مهمان، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، شوربای در دیگ عاریتی باز انداخته، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، آنچه در دیگ عاریتی بجا گذارند از مرق و آن اجرت گونه بود دیگ عاریتی را، (از اقرب الموارد)، باقی طعام در دیگ، (منتهی الارب) (آنندراج)، ج، عفاه و عفی و عافیه، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ جُ)
جان برداشتن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی، ترتیب عادل بن علی). میرانیدن. یقال: توفی اﷲ تعالی، ای قبض روحه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) : اﷲ یتوفّی الأنفس حین موتها. (قرآن 42/39) ، تمام فاستدن. (زوزنی) (از ترجمان جرجانی، ترتیب عادل بن علی). تمام گرفتن حق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فا)
وافی تر: حظی اوفی و ذوقی اوفر از زندگانی برداشته. (ترجمه محاسن اصفهان). حق کسی را بتمام گزارنده تر.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب است به حوف که گمان میرود قریه ای است در مصر. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عواف. جمع واژۀ عافیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عافیه شود
لغت نامه دهخدا
داربویی منسوب به عود برنگ یا به بوی عود: کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل عودی خاک از نبات گشت مهلهل بتاب. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوفی
تصویر کوفی
منسوب به کوفه: اهل کوفه از مردم کوفه، خطی مخصوص از خطوط اسلامی
فرهنگ لغت هوشیار
تازی گشته زوف از گیاهان گیاهی است پایا از تیره نعناعیان که به حالت خودرو و در نواحی جنوبی اروپا و آسیای صغیر و روسیه و ایران میروید. ارتفاعش بین 40 تا 60 سانتیمتر و ریشه اش ضخیم و منشعب و ساقه های نسبتا چوبی و برگهایش کوچک و متقابل و نوک تیز و کامل و بسیار معطر میباشد گلهایش زیبا و معطر و به رنگهای آبی تیره مایل به بنفش و سفید و گاهی گلی است اسانس این گیاه مشابه اسانس نعناع است و مصرف طبی دارد جسمی حسل ثغام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفی
تصویر اوفی
پیماندارتر باوفاتر وفادارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توفی
تصویر توفی
میرانیدن، جان برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوفی
تصویر صوفی
پیرو طریقه تصوف، پشمینه پوش
فرهنگ لغت هوشیار
آبیاب، دراز موی، درآینده میهمان، روزی جوی، دهش، بخشیده، نیست کننده آمرزنده عفو کننده گناه جمع عفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرفی
تصویر عرفی
مقابل شرعی، منسوب به عرف، مبالغه شده
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی، گیاهباف منسوب به علف، نوعی پارچه است. یا ابریشم علفی. پارچه ای که از ابریشم مصنوعی سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوضی
تصویر عوضی
اشتباهی
فرهنگ لغت هوشیار
وستیده (وستی شرح و بسط) حق تمام ادا کرده شده، مفصل و کامل: سه اقنوم و سه فرقت (قرقف) را ببرهان بگویم مختصر شرح موفا. (خاقانی. 26)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوفی
تصویر لوفی
بنگرید به لوف گل گندم، ابرگیاهی یالوفای مصری. ابر گیاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موفی
تصویر موفی
((مُ وَ فْ فا))
حق تمام ادا کرده شده، مفصل و کامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عوضی
تصویر عوضی
اشتباهی، نادرست، بدخلق، بدرفتار، نالایق، بی شخصیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عافی
تصویر عافی
عفو کننده، جمع عفات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صوفی
تصویر صوفی
پشمینه پوش، پیرو طریقه تصوف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توفی
تصویر توفی
((تُ وَ فّ))
درگذشتن، مردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوفی
تصویر اوفی
((اَ یا اُ))
باوفاتر، وفادارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عوضی
تصویر عوضی
دیوانه
فرهنگ واژه فارسی سره