جدول جو
جدول جو

معنی عواذ - جستجوی لغت در جدول جو

عواذ
(عَ)
ابل عواذ، شتران باشندۀ در چراگاه گیاه شیرین که شورگیاه نداشته باشند. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عواذ
(عَ)
ناخوش شمردن. (آنندراج). کراهت و ناپسندداشتگی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : ماترکت فلاناً الا عواذاً منه، فلان را ترک نگفتم مگر بجهت کراهت داشتن از وی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عوذ. رجوع به عوذ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عواد
تصویر عواد
عودنواز، نوازندۀ عود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوان
تصویر عوان
هر چیزی که به نیمۀ عمر خود رسیده باشد، آنکه نه پیر باشد نه جوان، میان سال، پاسبان و مامور اجرای حکم دیوان قضا و حسبت، شخص فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیاذ
تصویر عیاذ
پناه بردن، پناه گرفتن، ملجا، پناه، پناهگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عواء
تصویر عواء
گاوچران، از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی شامل ۲۲ ستاره به صورت مردی ایستاده که عصایی در دست دارد، گاوران، عوا، بقّار، صیّاح، حارس الشّمال، حارس السّماء، طارد الدبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوار
تصویر عوار
عیب، عیب وعار، دریدگی و پارگی در جامه یا پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوام
تصویر عوام
مردم عادی و معمولاً بی سواد، عامی، کنایه از همۀ خلق، اکثر مردم
فرهنگ فارسی عمید
(عَ ءِ)
شهری است به ساحل بحر یمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام یک ناحیۀ یمانیه. (از معجم البلدان) ، شهری به حبشه. (از دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
حدوث تب در وقت غیرمعلوم. منه: خواذ الحمی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَکْ کُ)
مصدر دیگر است برای مخاوذه. (منتهی الارب). رجوع به مخاوذه شود
لغت نامه دهخدا
(عَوْ وا)
سخت گیرنده و ظالم و زجرکننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عوان شود، سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عوان شود:
بعون اللّه نه ای معروف و مشهور
چو عوانان به قلاشی و رندی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(عَ نِنْ)
عوانی. جمع واژۀ عانیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عانیه و عوانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَوْ وا)
ابن شوذب شیبانی. نام وی عبد عمرو، و از بنی حارث بن همام بوده است. او از شاعران دورۀ جاهلی و از سواران بشمار می رفت و در جنگ ’غبیطالمروت’ که در حدود بیست سال پیش از ظهور اسلام به وقوع پیوست در قید حیات بود. (از الاعلام زرکلی از المرزبانی ص 300 و التاج ج 5 ص 190)
ابن عقبه بن کعب بن زهیر بن ابی سلمی. وی اهل حجاز و از شاعران نیکوپرداز عصر بنی امیه بحساب می آمد. پدران او همگی شاعر بودند. (از الاعلام زرکلی از العینی ج 2 ص 442 و المرزبانی ص 301 و سمطاللاّلی ص 373 و التبریزی ج 3 ص 191)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جنگ، که در آن یک مرتبه قتال و کشش شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنگی که در آن یک بارپس از دیگری، قتال رخ داده باشد. (از اقرب الموارد). گویی که بار اول آن را ’بکر’ قرار داده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)،
{{صفت}} ماده گاو و ماده اسب که بعد شکم نخستین، بچه آورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، زن باشوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنی که او را شوهر باشد. (غیاث اللغات)، میانه سال از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). میانه سال از زنان و بهائم. (ناظم الاطباء). کدبانو و زن میانه سال. (غیاث اللغات). آنکه نه پیر و نه جوان باشد. میانه سال. (فرهنگ فارسی معین)، بقره عوان،گاوی که نه فارض و مسن باشد و نه بکر و کوچک. (از اقرب الموارد). ج، عون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و اصل آن به ضم واو (عون) بوده است که واو برای تخفیف ساکن گشت. (از اقرب الموارد) : اًنها بقره لا فارض و لا بکر، عوان بین ذلک، یعنی همانا آن گاوی است نه بزرگسال و ازکارافتاده و نه جوان به کاردرنیامده، متوسط باشد میان آن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، زمین باران رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، زن عارف و آزموده و مجرب. (ناظم الاطباء)، نخله عوان، نخل طویل و دراز. (از اقرب الموارد)، به چنگ گیرنده و نگاهدارنده. (ناظم الاطباء) :
چون گربه باخیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان.
خاقانی.
، رباینده. (ناظم الاطباء)، سخت گیرنده وظالم و زجرکننده. (از آنندراج) (غیاث اللغات) :
بدفعل عوان گرچه شود دوست به آخر
هم بر تو بکار آرد یک روز عوانیش.
ناصرخسرو.
مردم آنجا (مایین) بیشتر دزد باشند و عوان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
خشم و ذوقت هست عکس دیگران
شادی قوادی و خشم عوان.
مولوی.
پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند.
مولوی.
- عوان طبع، آنکه طبیعت عوان دارد:
چون پس از حمق عوان طبع شود
شهرزوری که به بغداد نشست.
خاقانی.
، پاسبان. (فرهنگ فارسی معین) :
ماند عالم پر از هوی و هوس
گشت بازار پر عوان و عسس.
سنایی.
- عوانان فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) :
چه بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علفخانه که قحط افتاده در خانش.
خاقانی.
، مأمور اجرای دیوان و حسبت. (فرهنگ فارسی معین) :
پیری عوان کیست نگه کن که آمده ست
ترسم که پیر خواهد این بدکنش عوان.
ناصرخسرو.
قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی زد علم.
مولوی.
او عوان را در دعا درمی کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید.
مولوی.
عوانی بود در غدیوت بیامد و آن درویش را میزد... خواجه فرمودند مرا بزن، آن عوان همچنان آن درویش را میزد. (انیس الطالبین، نسخۀ کتاب خانه مرحوم دهخدا)، سرهنگ دیوان. (فرهنگ فارسی معین). سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
چون عوانان آمدند، آن طفل را
در تنور انداخت از امر خدا.
مولوی.
تا چنان شد کآن عوانان خلق را
منع میکردند کآتش درمیا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ)
همدیگر را یاری دادن و یاری کردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معاونه. رجوع به معاونه شود
لغت نامه دهخدا
(عَوْ وا)
بسیار شناکننده و شناور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسب شناور و اسب راهوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسب راهوار. (آنندراج) (غیاث اللغات). اسبی که در حرکت خود شناور باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ وام م)
جمع واژۀ عامّه. (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء). رجوع به عامه شود. همه مردم و جمهور مردم. (ناظم الاطباء) ، مردمان فرومایه و دون. (ناظم الاطباء). در مقابل خواص. رجوع به ترکیب ’عوام وخواص’ شود. مردم بیسواد یا کم سواد و عامۀ خلق: عوام بسبب هزل هم بخوانند. (کلیله و دمنه).
من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام
به وقت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم.
خاقانی.
گرچه بچشم عوام سنگچه چون لؤلؤ است
لیک تف آفتاب فرق کند این و آن.
خاقانی.
عوام بخارا دست انتقام به اذناب لشکر او دراز کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 90). عوام از تحامل فضول در ابواب تعامل دست بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439).
ز گفتگوی عوام احتراز میکردم
کزین سپس بنشینم بکنج تنهائی.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 155).
قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نیست. (سعدی). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاد. (گلستان سعدی).
- عوام الناس، جمهور مردم. (ناظم الاطباء). مردم. (آنندراج) : اجتهاد از آن بیشتر کرد که در حق ابنای عوام الناس. (گلستان سعدی).
- عوام پسند، آنچه مورد پسند عوام باشد.
- عوام فریب. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- عوام فریبی. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- عوام مسک، مسک نام قبیله ای است. و از بعضی ثقات شنیده شد که کوچۀ مسکینان نام محله ای است از صفاهان. (آنندراج) :
همه باآبرو از زیب و زینی
عوام مسک و سادات حسینی.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- عوام و خواص، خواص و عوام، فرومایگان و اشراف و بزرگان. (ناظم الاطباء).
- ، هر کس و همه کس. (ناظم الاطباء) : دلهای خواص و عوام... بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه). رسیدن آن به خواص و عوام تعذری ظاهر دارد. (کلیله و دمنه). نمودار سیاست خواص و عوام ساخت. (کلیله و دمنه). لاجرم کافّۀ انام از خواص و عوام... (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
موضعی است. (منتهی الارب). نام موضعی است در عینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دوری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
بطنی است از بنی عبدالله غطفان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ ذِ)
جمع واژۀ عاذل. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به عاذل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
رجوع به عواذ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیاذ
تصویر عیاذ
پناه گرفتن، ملجاء
فرهنگ لغت هوشیار
نوفنده (نوف عوعو بانگ سگ)، متراک خانه سیزدهم از خانه های ماه عوعو کننده (سگ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواج
تصویر عواج
پیلسته فروش (پیلسته عاج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواد
تصویر عواد
رود نواز (رود عود)، انجوج فروش (انجوج عود از گیاهان) عود نواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوار
تصویر عوار
خاشاک، فرستوک، بد دل دندان ها سال ها به گونه رمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواض
تصویر عواض
ورتاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوام
تصویر عوام
همه مردم، جمع عامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوان
تصویر عوان
میانه سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوار
تصویر عوار
((عَ یا عِ یا عُ))
عیب، عیب و عار، دریدگی و پارگی در پارچه یا جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عوام
تصویر عوام
((عَ مّ))
جمع عامه، همه مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عوان
تصویر عوان
((عَ))
میانه سال، در فارسی به معنای نگهبان، پاسبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عیاذ
تصویر عیاذ
((عِ یا عَ دَ))
پناه بردن، پناه، پناهگاه
فرهنگ فارسی معین