سیمرغ، در افسانه ها مرغی بسیار بزرگ که در کوه قاف آشیان داشته و مظهر عزلت یا نایابی است، سیرنگ، عنقای مغرب برای مثال برو این دام بر مرغ دگر نه / که عنقا را بلند است آشیانه (حافظ - ۸۵۲) در موسیقی سازی زهی با گردن دراز که امروزه از میان رفته است، در موسیقی سازی بادی که امروزه از میان رفته است سختی، بلا عنقای مغرب: سیمرغ، برای مثال کس نیاید به عشق بر پیروز / عشق عنقای مغرب است امروز (سنائی۱ - ۳۳۴)
سیمُرغ، در افسانه ها مرغی بسیار بزرگ که در کوه قاف آشیان داشته و مظهر عزلت یا نایابی است، سیرَنگ، عَنقایِ مُغرِب برای مِثال برو این دام بر مرغ دگر نه / که عنقا را بلند است آشیانه (حافظ - ۸۵۲) در موسیقی سازی زهی با گردن دراز که امروزه از میان رفته است، در موسیقی سازی بادی که امروزه از میان رفته است سختی، بلا عنقای مُغرب: سیمرغ، برای مِثال کس نیاید به عشق بر پیروز / عشقْ عنقای مُغرب است امروز (سنائی۱ - ۳۳۴)
همان عنقاء است که در تداول فارسی زبانان همزۀ آن مانند سایر الفهای ممدود، به تلفظ درنیاید. سیمرغ. اشترکا. عنقای مغرب. عنقای مغربی. رجوع به عنقاء شود: بسان مخلب عنقا پدیدشد ز افق و یا چو ابروی زال از نشیمن عنقا. منوچهری. ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند. منوچهری. با هر کس منشین و مبر از همگان نیز بر راه خرد رو نه مگس باش نه عنقا. ناصرخسرو. رستم چرا نخواند بروز مرگ آن تیز پرّ و چنگل عنقا را؟ ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 167). خرسندمشو به نام بی معنی نام تهی است زی خرد عنقا. ناصرخسرو. از چتر تو سایۀ همای افتد وز گرد سپاه سایۀ عنقا. مسعودسعد. گرچه عنقا را نگیرد هیچ باز صیدگیر باز کز دست تو پرد صید او عنقا بود. امیرمعزی. نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس عنقا ندیده صورت عنقا کند همی. ؟ (از کلیله و دمنه). گرچه شد ز اهل روزگار جدا چه کم است آخر از مگس عنقا. سنایی. ز گرد راه چوعنقا به آشیانۀ باز بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز. سوزنی. در جوف سپهر تنگدل بود عنقا به قفس درون نیاید. انوری. ملک به کام کی شود تا نرسد بحکم او عنقا دایه کی شود نا نرسد بزال زر. مجیر بیلقانی. من اندر رنج و دونان بر سر گنج مگس در گلشن و عنقا به گلخن. خاقانی. گر به خدمت کم رسم معذور دار کز پی عنقا نشان خواهم گزید. خاقانی. وگر عنقایی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر که چون بی قاف شد عنقا عنا گردد ز نادانی. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 424). هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه بماند کسی که بازشناسد همای را از خاد. ظهیرفاریابی (دیوان ص 66). چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم بتنهایی چو عنقا خو گرفتم. نظامی. به بازچتر عنقا را بگیرد به تاج زر ثریا را بگیرد. نظامی. برون رفت و روی از جهان درکشید چو عنقا شداز بزم شه ناپدید. نظامی. عنکبوت ار طبع عنقا داشتی از لعابی خیمگی افراشتی. مولوی. وصف بازان را شنیده در زمان گفته من عنقای وقتم بیگمان. مولوی. نباشد محرم عنقا مگس. مولوی. اگر عنقا ز بی برگی بمیرد شکار از چنگ گنجشکان نگیرد. سعدی. ولیکن ترا صبر عنقا نباشد که در دام شهوت به گنجشک مانی. سعدی. مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را. سعدی. یافت عنقا ز عزلت و دوری قاف تا قاف نام مستوری. اوحدی. برو این دام بر مرغ دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه. حافظ. عنقا شکار کس نشود دام بازچین کآنجا همیشه باد به دست است دام را. حافظ. من و اندیشۀ مدح تو بادا زین هوس شرمم چنان پرد مگس جایی که ریزد بال و پر عنقا. هاتف. - خود را عنقا کردن، کنایه از گم شدن و ناپدید گردیدن است: از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند. ناصرخسرو. - عنقاپیکر، بزرگ جثه. که پیکری چون عنقا دارد: در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم. خاقانی. - عنقاسخن، که سخنی چون عنقا دارد. بمجاز فصیح: خاقانی است بلبل عنقاسخن ولی عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهی. خاقانی. - عنقاوار، مانند عنقا. بسان عنقا: قاز ار بازو زند بر یاد عدل پهلوان چرغ عنقاوار متواری شود از بیم قاز. سوزنی. - عنقای فرتوت، کنایه از زمین و ظلمت شب باشد. (انجمن آرای ناصری). کنایه از زمین است: شباهنگام این عنقای فرتوت شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت. نظامی
همان عنقاء است که در تداول فارسی زبانان همزۀ آن مانند سایر الفهای ممدود، به تلفظ درنیاید. سیمرغ. اشترکا. عنقای مغرب. عنقای مغربی. رجوع به عَنْقاء شود: بسان مخلب عنقا پدیدشد ز افق و یا چو ابروی زال از نشیمن عنقا. منوچهری. ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند. منوچهری. با هر کس منشین و مبر از همگان نیز بر راه خرد رو نه مگس باش نه عنقا. ناصرخسرو. رستم چرا نخواند بروز مرگ آن تیز پرّ و چنگل عنقا را؟ ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 167). خرسندمشو به نام بی معنی نام تهی است زی خرد عنقا. ناصرخسرو. از چتر تو سایۀ همای افتد وز گرد سپاه سایۀ عنقا. مسعودسعد. گرچه عنقا را نگیرد هیچ باز صیدگیر باز کز دست تو پرد صید او عنقا بود. امیرمعزی. نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس عنقا ندیده صورت عنقا کند همی. ؟ (از کلیله و دمنه). گرچه شد ز اهل روزگار جدا چه کم است آخر از مگس عنقا. سنایی. ز گرد راه چوعنقا به آشیانۀ باز بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز. سوزنی. در جوف سپهر تنگدل بود عنقا به قفس درون نیاید. انوری. ملک به کام کی شود تا نرسد بحکم او عنقا دایه کی شود نا نرسد بزال زر. مجیر بیلقانی. من اندر رنج و دونان بر سر گنج مگس در گلشن و عنقا به گلخن. خاقانی. گر به خدمت کم رسم معذور دار کز پی عنقا نشان خواهم گزید. خاقانی. وگر عنقایی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر که چون بی قاف شد عنقا عنا گردد ز نادانی. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 424). هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه بماند کسی که بازشناسد همای را از خاد. ظهیرفاریابی (دیوان ص 66). چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم بتنهایی چو عنقا خو گرفتم. نظامی. به بازچتر عنقا را بگیرد به تاج زر ثریا را بگیرد. نظامی. برون رفت و روی از جهان درکشید چو عنقا شداز بزم شه ناپدید. نظامی. عنکبوت ار طبع عنقا داشتی از لعابی خیمگی افراشتی. مولوی. وصف بازان را شنیده در زمان گفته من عنقای وقتم بیگمان. مولوی. نباشد محرم عنقا مگس. مولوی. اگر عنقا ز بی برگی بمیرد شکار از چنگ گنجشکان نگیرد. سعدی. ولیکن ترا صبر عنقا نباشد که در دام شهوت به گنجشک مانی. سعدی. مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را. سعدی. یافت عنقا ز عزلت و دوری قاف تا قاف نام مستوری. اوحدی. برو این دام بر مرغ دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه. حافظ. عنقا شکار کس نشود دام بازچین کآنجا همیشه باد به دست است دام را. حافظ. من و اندیشۀ مدح تو بادا زین هوس شرمم چنان پرد مگس جایی که ریزد بال و پر عنقا. هاتف. - خود را عنقا کردن، کنایه از گم شدن و ناپدید گردیدن است: از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند. ناصرخسرو. - عنقاپیکر، بزرگ جثه. که پیکری چون عنقا دارد: در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم. خاقانی. - عنقاسخن، که سخنی چون عنقا دارد. بمجاز فصیح: خاقانی است بلبل عنقاسخن ولی عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهی. خاقانی. - عنقاوار، مانند عنقا. بسان عنقا: قاز ار بازو زند بر یاد عدل پهلوان چرغ عنقاوار متواری شود از بیم قاز. سوزنی. - عنقای فرتوت، کنایه از زمین و ظلمت شب باشد. (انجمن آرای ناصری). کنایه از زمین است: شباهنگام این عنقای فرتوت شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت. نظامی
دوائی است که آن را بفارسی مرزنگوش خوانند. (برهان قاطع). مرزنگوش، که نوعی از ریحان است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرزنجوش است در لغت اهل نجد، اما اهل یمن آن را سفسف گویند. (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به آذان الفار شود، نرۀ خر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قضیب حمار، سم و زهر. (از اقرب الموارد). رجوع به عنقزه شود، داهیه و بلا. (از اقرب الموارد). رجوع به عنقزه شود. - ابوعنقز، مردی است که یکی از قاضیان بجهت کنیۀ وی، شهادت او را رد کرد. و برخی او را ابوالعنقر، به راء مهمله گفته اند. (از اقرب الموارد). - ذات العنقز، گویند ناحیه ای است در دیار بکر بن وائل. (از معجم البلدان)
دوائی است که آن را بفارسی مرزنگوش خوانند. (برهان قاطع). مرزنگوش، که نوعی از ریحان است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرزنجوش است در لغت اهل نجد، اما اهل یمن آن را سَفسَف گویند. (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به آذان الفار شود، نرۀ خر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قضیب حمار، سم و زهر. (از اقرب الموارد). رجوع به عنقزه شود، داهیه و بلا. (از اقرب الموارد). رجوع به عنقزه شود. - ابوعنقز، مردی است که یکی از قاضیان بجهت کنیۀ وی، شهادت او را رد کرد. و برخی او را ابوالعنقر، به راء مهمله گفته اند. (از اقرب الموارد). - ذات العنقز، گویند ناحیه ای است در دیار بکر بن وائل. (از معجم البلدان)
بیخ نی، یا آنچه نخستین بر زمین برآید از آن و تر و تازه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ریشه قصب و نی، و گویند آنچه ابتدا از نی میروید در حالیکه تر و تازه است. (از اقرب الموارد) ، لخ، مادام که سپید باشد، یا عام است، یا بیخ لخ و بیخ هر چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گیاه بردی، و یا مادام که سپیدرنگ باشد، و یا ریشه هر گیاه سپیدرنگ، یا دانۀ آن عنقره. (از اقرب الموارد) ، دل خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلب نخل، بجهت سپیدی آن. (از اقرب الموارد) ، نژاد مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). نژاد مردم. (ناظم الاطباء). اصل و عنصر شخص، گویند: هو کریم العنقر، یعنی اصل و نژاد وی کریم است. (از اقرب الموارد) ، فرزندان کشاورزان، بدان جهت که تر و سرسبز میباشند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بیخ نی، یا آنچه نخستین بر زمین برآید از آن و تر و تازه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ریشه قصب و نی، و گویند آنچه ابتدا از نی میروید در حالیکه تر و تازه است. (از اقرب الموارد) ، لخ، مادام که سپید باشد، یا عام است، یا بیخ لخ و بیخ هر چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گیاه بردی، و یا مادام که سپیدرنگ باشد، و یا ریشه هر گیاه سپیدرنگ، یا دانۀ آن عُنقُره. (از اقرب الموارد) ، دل خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلب نخل، بجهت سپیدی آن. (از اقرب الموارد) ، نژاد مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). نژاد مردم. (ناظم الاطباء). اصل و عنصر شخص، گویند: هو کریم العنقر، یعنی اصل و نژاد وی کریم است. (از اقرب الموارد) ، فرزندان کشاورزان، بدان جهت که تر و سرسبز میباشند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نام سازی است که گردنی دراز دارد. (از آنندراج) (غیاث اللغات) : گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا. فرخی. مطربانی چو باربد زیبا چنگ و بربط چغانه و عنقا. مسعودسعد. به پیروزی و بهروزی نشین می خور به کام دل به لحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا. مسعودسعد. ز دستان قمری در او بانگ عنقا ز آواز بلبل دراو زخم مزهر. ازرقی. از برای عاشقان مفلس اکنون بی طمع بلبل خوش نغمه گه شهرود و گه عنقا زند. فضل بن یحیی هروی. ، نام نوایی است از موسیقی. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء)
نام سازی است که گردنی دراز دارد. (از آنندراج) (غیاث اللغات) : گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا. فرخی. مطربانی چو باربد زیبا چنگ و بربط چغانه و عنقا. مسعودسعد. به پیروزی و بهروزی نشین می خور به کام دل به لحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا. مسعودسعد. ز دستان قمری در او بانگ عنقا ز آواز بلبل دراو زخم مزهر. ازرقی. از برای عاشقان مفلس اکنون بی طمع بلبل خوش نغمه گه شهرود و گه عنقا زند. فضل بن یحیی هروی. ، نام نوایی است از موسیقی. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد). عنابس. رجوع به عنابس شود، نعت است برای شیر که وزن فنعل باشد از عبوس. ج، عنابس. (از اقرب الموارد)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد). عُنابِس. رجوع به عنابس شود، نعت است برای شیر که وزن فنعل باشد از عبوس. ج، عَنابِس. (از اقرب الموارد)
ابن ثعلبه. از صحابیان بود. پسرش خالد نیز از صحابیان به شمار می رفت. (از منتهی الارب). صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
ابن ثعلبه. از صحابیان بود. پسرش خالد نیز از صحابیان به شمار می رفت. (از منتهی الارب). صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
مرد بدخوی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، نازک تن. درازبالا از مردان. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، کسی که دو جدۀ او از جانب پدرش عجمی باشند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
مرد بدخوی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، نازک تن. درازبالا از مردان. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، کسی که دو جدۀ او از جانب پدرش عجمی باشند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)