جدول جو
جدول جو

معنی عنفک - جستجوی لغت در جدول جو

عنفک
(عَ فَ)
گول از مرد و زن. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد گول و زن گول. (ناظم الاطباء). احمق و حمقاء. (اقرب الموارد) ، مرد ثقیل ناگوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منفک
تصویر منفک
بازشده، جداشده، رهاشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنفا
تصویر عنفا
به طور تندی و درشتی، بااجبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنف
تصویر عنف
شدت و قساوت، درشتی
فرهنگ فارسی عمید
(عَ نَ فَ)
آنکه او را آب زند، پس بگرداند آسیا را. (منتهی الارب) (آنندراج). هر آنچه آب بر آن خورد و بگرداند آسیا را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه مابین دو خطکشت است. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه مابین دو خطکشت واقع باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عنیک. رجوع به عنیک شود
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است در شعر عمرو بن اهتم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
آسیای عصاری، ستون خانه، ستون آسیای عصاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ / عَ / عُ)
اصل و بن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از اول تا ثلث از شب، یا پاره ای از شب که سخت تاریک باشد، یا ثلث آخر شب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بزرگ و معظم هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) : جأنا من السمک بعنک، مقداری بسیار از ماهی برای ما آورد. (از اقرب الموارد) ، در. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَک ک)
جداگردنده. (غیاث) (آنندراج). از هم جدا گردیده. و جداشده و زایل گشته. (ناظم الاطباء). رجوع به انفکاک شود.
- منفک شدن، جدا گردیدن:
حیات حاسد جاهت به یک نفس گرو است
رسید نوبت آن کآن از او شود منفک.
ابن یمین.
در این مقام، خشیت و هیبت به جای خوف درآیدو ادای حق عظمت الهی لازم ذات گردد و هرگز منفک نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 392).
- ، منشعب شدن: بدین سبب اجزاء جزاز جزو دوم هزج منفک می شود. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 52).
- منفک نشدن، همیشه بودن. (ناظم الاطباء).
، آزاد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَنْ نَ)
بسیار احمق و نادان. (از اقرب الموارد). عفیک. رجوع به عفیک شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ریگ تودۀ برهم نشسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریگ و شن برهم افتاده و متعقد. (از اقرب الموارد). ج، عنک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ فِ)
ناکس کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص لئیم و پست و کوتاه قد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
رجل عنفش اللحیه،مرد انبوه و دراز ریش. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عنافش. عنفاش. عنفشی. عنفشیش. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
سبکی چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیز سبک و اندک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ فُوو)
اول و خوبی هر چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عنفوان. رجوع به عنفوان شود
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ / عُ نُ فَ)
ائتناف و ابتدا. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). گویند: کان ذلک منا عنفه.
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ)
به تمام معانی مصدر عنک است. رجوع به عنک شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ریگ توده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریگ و شن توده شده
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
اصل و بن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عنک ٌ قوی، اصل و بنی قوی. (از اقرب الموارد). عنک. رجوع به عنک شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
منسوب به عنف. سخت و درشت و ستمی و ظلمی و اجباری. و بصورت مؤنث (عنفیه) نیز آید.
- تکالیف عنفی (عنفیه) ، امور اجباری و دشوار که به ظلم و ستم و جبر بر کسی وارد گردد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اسم عربی مرزنجوش است. (مخزن الادویه). رجوع به مرزنجوش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عفک
تصویر عفک
نادان گول نادانی گولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنف
تصویر عنف
درشتی و سختی، قساوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفک
تصویر منفک
جدا باز شده رها شده جدا شونده باز شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنفا
تصویر عنفا
به زور به طور کراهت مقابل لطفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنفش
تصویر عنفش
دراز ریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنفص
تصویر عنفص
پلید زبان زن، لاغر اندام زن، پر جوش و خروش زن، بچه روباه ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنفه
تصویر عنفه
دولاب (توربین آبی)، کرت کرد (بازه میان گیاهان کشت شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفک
تصویر منفک
((مُ فَ کّ))
جدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عناک
تصویر عناک
((عَ))
توده ریگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنف
تصویر عنف
((عُ نْ))
شدت، قساوت، درشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفک
تصویر منفک
جدا
فرهنگ واژه فارسی سره
به جبر، به زور، به عنف، جبراً، زوری، قهراً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پراکنده، جدا، سوا، منتزع، کنده، منفصل، منقطع، دور، غافل
فرهنگ واژه مترادف متضاد