جدول جو
جدول جو

معنی عنز - جستجوی لغت در جدول جو

عنز
بزماده، ماده بز، ماده آهو، آهوبرۀ ماده
تصویری از عنز
تصویر عنز
فرهنگ فارسی عمید
عنز
(خَ)
روی گردانیدن از کسی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عدول کردن. (از اقرب الموارد) ، به سنان خرد زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). به نیزۀ کوچک زدن. (از ناظم الاطباء). بوسیلۀ عنزه کسی را زدن. (از اقرب الموارد). رجوع به عنزه شود
لغت نامه دهخدا
عنز
(عَ نَ)
جمع واژۀ عنزه. رجوع به عنزه شود
لغت نامه دهخدا
عنز
(عَ صَ)
جایگاهی است درنجد بین یمامه و ضریه. (از معجم البلدان). و نیز جایگاهی است در شعر راعی. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
عنز
(عَ)
نام قبیله ای است از هوازن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عنز
(عَ)
ابن سالم بن عوف بن عمرو. ازخزرج، از قحطان. جدی است جاهلی. و عباده بن صامت از صحابیان، و نعمان بن داود از محدثان، از نسل وی می باشند. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب و جمهرهالانساب). واژه ی صحابی برگرفته از واژه «صحبت» است که نشان دهنده نزدیکی و همراهی است. در منابع اسلامی، صحابی به فردی اطلاق می شود که پیامبر اسلام را دیده و مؤمنانه همراه او بوده است. اهمیت صحابه در حفظ منابع دینی و سنت پیامبر، انکارناپذیر است.
ابن وائل بن قاسط. پدر حیّی است. و عنزی به وی منسوب است. (ازمنتهی الارب). رجوع به الاعلام زرکلی ج 5 ص 270 شود.
- مسجد بنی عنز، در کوفه منسوب است به عنزبن وائل بن قاسطبن هنب بن افصی بن دعمی بن جدیله بن أسدبن نزار. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عنز
بز ماده، هو بره ماده از پرندگان، کرکس ماده از پرندگان، پشته سیاه، آله ماده (آله عقاب)، روی بر گرداندن، بازوبین زدن، بیهوده (باطل)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنزه
تصویر عنزه
نیزۀ کوتاه، چوبی بلندتر از عصا که در سر آن آهن نوک تیز باشد و به زمین فرو برود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنا
تصویر عنا
رنج کشیدن، سختی دیدن، مشقت، تعب، رنج، سختی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنق
تصویر عنق
گردن، قسمتی از بدن بین سر و تنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنت
تصویر عنت
آزار و اذیت، رنج، مشقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجز
تصویر عجز
ناتوان شدن، ناتوانی، درماندگی، به ستوه آمدن
فرهنگ فارسی عمید
(عُ زُ نی ی)
مردی که طرب و جماع دوست ندارد و بازگردندۀ از آن، و یا ناکس، و یا آنکه نپوشد کینۀ صاحب خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد رویگردان از لهو و از زنان، که از آنها به طرب نیاید واز آنها دور شود، و گویند مرد لئیم و پست و گویند مردی که بغض و کینۀ صاحب خویش را کتمان نکند. (از اقرب الموارد). عنزهو. عنزهوه. عزه. عزه. عزهی ̍. عزهی ّ. عزهاه. عزهاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ زِ یَ مَ)
نام زنی است از بنی طسم، در جاهلیت که به اسارت درآمد و اسیرکنندگان وی را بر هودجی نشاندند و در کردار و گفتار با وی مهربانی و لطف بسیار کردند. و او چون این وضع را بدید گفت: ’هذا شر یومی’، یعنی این بدترین دو روز من است، چون بخاطر اسیر گشتن گرامی شدم. و این جمله در زبان عرب مثل گشت در مورد نیکی کردن درباره کسی که او را می خواهند گرفتار سازند. و آن را بصورت ’شرّ یومیها و أغواه لها’، یعنی بدترین و اغواکننده ترین دو روز وی نیز نقل کرده اند. و در هر دو صورت ’شر’ را منصوب ساخته اند به نزع خافض، یعنی ’رکبت فی شر یومیها...’. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به شرح قاموس، منتهی الارب، اقرب الموارد و ناظم الاطباء شود
لغت نامه دهخدا
گیاه آذربو است. (از تحفۀحکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). رجوع به آذربو شود
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
معرب ’انزروت’ فارسی است، که آن صمغی باشد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به انزروت شود
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ ثَ)
تاب خوردن در هوای آزاد، تاب دادن. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
تاب و تختۀ تاب. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(عَ نی یَ)
فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهم االسلام. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(عُ هََ)
کبر. (از اقرب الموارد). رجوع به عنزهوه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ زَهَْ وْ)
به معانی عنزهانی است. رجوع به عنزهانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَنْ نَ)
خردسر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سری کوچک دارد. (از اقرب الموارد) ، معنزالوجه، کم گوشت روی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، معنزاللحیه، آنکه ریش او به ریش تکه ماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ نُ)
جمع واژۀ عنز، ماده بز و آهوی ماده و جز آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ زُ)
تتم. (منتهی الارب). سماق. (اقرب الموارد). تتم و سماق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
به همان معنی عنز است. (از اقرب الموارد). رجوع به عنز شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ زَ)
ابن اسد بن ربیعه بن نزار. از عدنان. جدی است جاهلی. و از جمله منازل فرزندان وی در عهد جاهلیت ’جبال السراه’ بود. و آنان صنمی به نام سعیر داشتند. بعد از اسلام در عین التمر از صحرای عراق فرودآمدند، سپس به نواحی خیبر کوچ کردند و اکنون عشایر بزرگی را در بادیۀ شام تشکیل میدهند. (از الاعلام زرکلی از السبائک و اللباب و جمهرهالانساب). رجوع به منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ زَ)
نوعی از نیزه چه است میان نیزه و عصا که در بن آهن دارد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شبیه است به عکازه، درازتر از عصا و کوتاهتر از نیزه و آهنی در انتهای آن باشد: جاء یتوکاء علی عنزه، یعنی آمد در حالی که بر عنزه ای تکیه می داد. (ازاقرب الموارد) ، جانورکی که دبر شتر راگیرد، و یا جانوری است مانند راسو که در فرج ماده شتر خفته درآید و در آن پنهان گردد و ماده شتر در حال بمیرد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عنز، عنزات. (اقرب الموارد) ، دم تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) : عنزه الفاس، حد و تیزی تیشه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عنزبن وائل بن قاسط. رجوع به عنز (ابن وائل...) و اللباب فی تهذیب الانساب شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
منسوب به عنزه بن اسد بن ربیعه بن نزار بن معدبن عدنان که حیی است از ربیعه. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
- لاأفعل کذا حتی یؤوب العنزی، فلان کار را انجام نمیدهم تا عنزی بازگردد، یعنی آن کار را هرگز انجام نمیدهم. و عنزی مردی بود از بنی عنزه که برای چیدن قرظ (برگ درخت سلم) رفت و بازنگشت. (از اقرب الموارد). رجوع به قارظ عنزی و قارظان شود
لغت نامه دهخدا
(بَق قْ)
اجتناب از مردم و دوری گزیدن از آنان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنزروت
تصویر عنزروت
اکروهک کنجده از دارو ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنزع
تصویر عنزع
بید گیاه مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعنز
تصویر اعنز
جمع عنز، ماده بزان، ماده آهوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنز
تصویر جنز
کوخ خاته گلی و کوچک، پوشیدن، گرد آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجز
تصویر عجز
درماندگی، ناتوانی
فرهنگ واژه فارسی سره