جدول جو
جدول جو

معنی عنبله - جستجوی لغت در جدول جو

عنبله
(عُمْبُ لَ)
گند و تلاق. (منتهی الارب). بظر و تلاق. (ناظم الاطباء). عنبل. رجوع به عنبل شود، زن درازتلاق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عنبل. رجوع به عنبل شود، چوبی که بدان در جواز گندم کوبند. (منتهی الارب). چوبی که بدان در هاون چیزی کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عنبل. رجوع به عنبل شود، آنچه بگذارد ختنه ناکرده از آن. (منتهی الارب). عنبل. رجوع به عنبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انبله
تصویر انبله
تمر هندی، درختی زیبا و شبیه درخت گل ابریشم با گل های زرد یا سرخ رنگ، چوب سخت و سنگین و برگ های دراز و متناوب که هر برگ دارای ۲۰ تا ۳۰ برگچه می باشد، میوۀ ترش و خاکستری رنگ این گیاه که در غلافی دراز جا دارد و پوست آن بعد از رسیدن سخت و صدفی می شود، تمر گجرات، خرمای گجرات، خبجه، صبّار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبیه
تصویر عنبیه
بافت رنگی در چشم مهره داران که مردمک در قسمت مرکزی آن قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنبله
تصویر سنبله
ششمین صورت فلکی منطقه البروج، ششمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با شهریور، خوشه، در علم زیست شناسی یک خوشۀ جو یا گندم، خوشه
فرهنگ فارسی عمید
(عَمْ بَ سَ)
اسم علم است از عنبس، و غیرمنصرف. (از منتهی الارب). از اعلام است. (ناظم الاطباء). علم است اسد را، و غیرمنصرف میباشد، چون اسامه. (از اقرب الموارد). ج، عنابس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ ذَ ءَ)
پاره پاره کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ بی یَ)
نام طبقۀ سوم از هفت طبقۀ چشم است. رنگ آن مختلف می باشد، و در بعضی اشخاص سیاه و در بعضی اشهل و در بعضی ازرق بود. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). قسمت قدامی پردۀ عضلانی عروقی است که عموداً در عقب قرنیه و در جلو عدسی قرار دارد. و در وسط آن سوراخی است بنام مردمک چشم. عنبیه دارای دو سطح قدامی و خلفی و دو محیط بزرگ و کوچک است. سطح قدامیش کمی محدب است و حد خلفی اطاق قدامی چشم را می سازد و رنگش بر حسب اشخاص ونژادهای مختلف متفاوت و معمولاً سیاه یا قهوه یی یا خاکستری و یا آبی است. و نیز بواسطۀ وجود عروقی که در روی آن قرار دارند دارای برآمدگیهایی است که محاذی شعاعهای دایره ای قرار گرفته اند که بین دو محیط کوچک و بزرگ آن کشیده شده اند. سطح خلفی عنبیه کمی مقعر وسیاه رنگ است و قسمت مرکزی آن با عدسی و قسمت محیطیش با زواید مژگانی مجاور است. محیط بزرگ عنبیه مجاور با قسمت قدامی تنه مژگانی است و با محیط قرنیه شیارمدوری را میسازد که به نام زاویۀ عنبی قرنیه ای موسوم است. محیط کوچک عنبیه سوراخی را محدود می سازد به نام مردمک که در مرکز عنبیه قرار دارد و معمولاً مدورو گاهی نیز بیضی شکل است و قطر آن تقریباً 3 تا 4 میلیمتر است، ولی در نتیجۀ عمل عضلات گشادکننده و تنگ کننده عنبیه تغییر قطر میدهد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عُمْ بُ لی ی)
زنگی درشت اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُمْ بُ طَ)
کوتاه گوشت ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عنبط. رجوع به عنبط شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ سَ)
ابن سعید بن العاص اموی. تابعی بود. (از منتهی الارب). در اصطلاح تاریخ اسلام، تابعی کسی است که پیامبر اسلام (ص) را ندیده، اما از اصحاب ایشان علم، حدیث و سنت را فراگرفته است. تابعین پل ارتباطی میان نسل پیامبر و نسل بعدی بودند و به همین دلیل در علم حدیث و تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند. بسیاری از محدثین بزرگ از جمله امام زهری و ابوحنیفه از جمله تابعین محسوب می شوند یا شاگرد مستقیم آن ها بوده اند.
ابن معدان الفیل الفهری. از مردم میسان بوده و به بصره شده و بدانجا اقامت گزیده است. و گویند او نحو را از ابوالاسود الدؤلی فراگرفته است. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
شهری است در زنج در تاریخ بیهق آمده: و نواحی که در ربع معمور عالم هست اول ولایت زنج است که آن را زنگبار خوانند و شهر معظم آن را سفالهالزنج و قنبله خوانند. (تاریخ بیهق ص 17)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ ری یِ)
دهی است به یمن. (منتهی الارب). قریه ای است در سواحل زبید. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ رَ)
یک دانه عنبر. (از اقرب الموارد). یک قطعه عنبر: یعلی بن منبه که عامل یمن بود نامه ای نوشت به عمر بن الخطاب که مردی عنبرهای بر کنار دریا یافته است، حکم آن چیست ؟ عمر به جواب بازنوشت که آن سببی است از سببهای خدای و در آن و در هرچه از دریا بیرون آید خمس واجب است. (تاریخ قم ص 169) ، سختی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : عنبرهالشتاء، سختی زمستان. (از اقرب الموارد) ، مردم خالص النسب از قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- عنبرهالقدر، پیاز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُمْ بُ لَ / لِ)
نام برج ششم و آن بصورت دختر است دامن فروهشته و سر او بمغرب و شمال و پای او بمشرق و جنوب، دست چپ آویخته دارد با پهلوی خود و دست راست او بلند است برابر دوش و خوشۀ گندم را بدان دست گرفته، به همین سبب به اسم سنبله مسمی است. (آنندراج). نام برجی از بروج فلک. (منتهی الارب). نام صورتی از صور بروج دوازده گانه فلکیه و آن برج ششم است و نام دیگر آن عذرا باشد و آنرا بر صورت زنی توهم کنند که او را دو بال است و از کواکب او سماک اعزل است که ستاره ای است روشن از قدر اول. (جهان دانش). اول آن مطابق است تقریباً با ششم شهریور ماه جلالی و بیست و سیم اوت. (یادداشت مؤلف) :
چون در اسد رسیدی چون سنبله سنانکش
از ضربت الف سان کردی چو شین و دالش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 228).
سنبلۀ چرخ را خرمن شادی بسوخت
کآتش خورشید کرد خانه باد اختیار.
خاقانی.
کمتر از داس سر سنبله دان
اسد چرخ بمیزان اسد.
خاقانی.
- سنبلۀ آسمان، سنبلۀ چرخ. برج سنبله:
این مرغ عرش ار طلب دانه ای کند
آن دانه جز ز سنبلۀ آسمان مخواه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سُمْ بُ لَ)
یک خوشۀ گندم و جو و مثل آن. ج، سنابل. (آنندراج). واحد سنبل یک خوشه (جو و گندم و غیره). ج، سنبلات، سنابل. (فرهنگ فارسی معین). خوشه. ج، سنابل. (منتهی الارب) :
کسان ذخیرۀ دنیا نهند و غلۀ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 724).
، گونه ای که از آرایش گل است که گلهای فرعی بدون دم گل بمحور اصلی گل متصل باشد. سنبلچه سنبلک. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبلۀ آبی، لسان البحر. (فرهنگ فارسی معین).
- سنبلۀ پائیز، گل حضرتی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَمْ بَ لَ)
درخت عضاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخت خارداری که عضاه نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوشه برآوردن کشت. (ناظم الاطباء). از پس یا از پیش کشیدن جامه را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ سَ)
نوعی از دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دویدن در هنگام حرکت کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
گولی نمودن بعد عاقلی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُمْ بُ لَ)
دامی است جهت شکار نهس که ابوترافش است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، قنابل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بمب. گلوله
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای از زنج (زنگ). (البیان والتبیین ج 3 ص 36، 37)
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
حنبل (لوبیا) خوردن، حنبل پوشیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به حنبل و حنبل شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ لَ / لِ)
تمر هندی را گویند و بهندی انبلی خوانند. (برهان قاطع). تمر هندی. (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
چون هلیله زردشان روی وترش چون انبله.
مسعودسعد.
گر عدو لافی زند تا با تو هم جنسی کند
عاقلان دانند مور از مار شهد از انبله.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
همدیگر آمدوشد مردمان و تردد ایشان. (از منتهی الارب). آمدوشد کردن مردمان و مراوده کردن آنها با هم. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
گروه مردم، گله اسپ تله که برای مرغ آشیانه باف (ابو براقش) نهند، نارنجک، گروهه توف گروه مردم، رمه اسبان، جمع قنابل. گلوله (سلاح آتشین)
فرهنگ لغت هوشیار
نام طبقه سوم از هفت طبقه چشم است، قسمت قدامی پرده عضلانی عروقی است که عموداً در عقب قرنیه و در جلو عدسی قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنتله
تصویر عنتله
پاره پاره کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عندله
تصویر عندله
خواندن بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طنبله
تصویر طنبله
گول نمایی، بد رفتاری مونث طنبل گول نما زن
فرهنگ لغت هوشیار
خوشه یک خوشه، گاورس از گیاهان، آبام خوشه آبام ششمین از آبام های دوازده گانه واحد سنبل یک خوشه (گندم جو و غیره) جمع سنبلات سنابل. توضیح گونه ای از آرایش گل است که گلهای فرعی بدون دم گل بمحور اصلی گل متصل باشند سنبلچه سنبلک. یا سنبله آبی. لسان البحر. یا سنبله پاییز. گل حضرتی. یا سنبل زر. منقل آتش. آتشدان، ششمین برج سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبله
تصویر انبله
تمر هندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنبله
تصویر قنبله
((قَ بَ لَ یا لِ))
گلوله
فرهنگ فارسی معین
((عِ نَ یِّ))
پرده ای است در چشم شبیه دیافراگم در دوربین عکاسی که میزان ورود نور به چشم را تنظیم می کند. رنگ عنبیه در افراد متفاوت است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنبله
تصویر سنبله
((سُ بُ لَ یا لِ))
یک خوشه، از صورت های فلکی جنوبی و ششمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید شهریور ماه در آن دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنبله
تصویر سنبله
اپی
فرهنگ واژه فارسی سره