جدول جو
جدول جو

معنی عنبرموی - جستجوی لغت در جدول جو

عنبرموی
(عَمْ بَ)
دارندۀ موی عنبرمانند. دارندۀ مویی به خوشبویی عنبر: کنیزکی را دید باجمال، زیبادلال، عنبرموی. (سندبادنامه ص 138).
نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنبربو
تصویر عنبربو
(دخترانه)
عنبر+ بو، معطر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عنبربو
تصویر عنبربو
ویژگی آنچه دارای بوی عنبر باشد، خوش بو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبرسوز
تصویر عنبرسوز
ظرفی که در آن عنبر می سوزاندند، خوش بو، خوش بوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبرماهی
تصویر عنبرماهی
کاشالوت، پستاندار عظیم الجثۀ دریازی و گوشت خوار که ماده ای خوش بو به نام عنبر در دستگاه گوارش او تولید می شود، ماهی عنبر، عنبرماهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
خوش بو، خوش بو و سیاه رنگ مانند عنبر
فرهنگ فارسی عمید
(عَمْ بَ)
ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری، مکنی به ابواسحاق. وی از حفظۀ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت. و بسال 218 ه. ق. درگذشت. او را مسندی است بزرگ. (از الاعلام زرکلی از تذکرهالحفاظ ج 2 ص 225)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
منسوب به عنبر. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا سیاه و مشکی:
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامۀ تو همه عنبری.
(هجونامۀ منسوب به فردوسی).
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری.
سعدی.
بر حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.
نظام قاری.
، سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطۀ سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. (نزهه القلوب) ، نوعی از سیب. (آنندراج) ، نوعی از خربوزه. محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است:
هر عنبریش بطعم شکر
بگرفته خراج بوز عنبر.
(از آنندراج)
منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی). رجوع به عنبر و عنبریان شود.
- عنبری البلد، مثلی است در هدایت، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند. و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ وی ی)
منسوب به ده عکبری. (منتهی الارب). رجوع به عکبرا و عکبری شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
آنچه بوی عنبردهد و خوشبو باشد. رجوع به عنبربو شود:
آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادوخیز و عنبربوی تو.
خاقانی.
نماند جز بدان پیغمبر پاک
کزو در کعبه عنبربوی شد خاک.
نظامی.
چون شد آن مرغزار عنبربوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی.
نظامی.
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زآن بخشم رفته بگوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
منسوب به ده عکبری. (منتهی الارب). رجوع به عکبرا و عکبری شود
لغت نامه دهخدا
(زْ / زَ / زِ دَ / دِ)
عنبرپوشیده. آلوده به عنبر. عنبرآلود:
عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک
آستین چون برفشاند زلف عنبرپوش او.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ خَ)
عنبر خریدن. به دست آوردن عنبر:
به عنبرخری نرگس خوابناک
چو کافور تر سر برون زد ز خاک.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دزی در فرهنگ آرد که باید نام نوعی پارچه باشد، و گوید ریشه آن معلوم نشده است و شاهد ذیل را نیز نقل کرده: و علی رأسها معجر عرموی مسبل علی وجهها
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
امبری سیاه مشکی، خوشبوی، می امبرین
فرهنگ لغت هوشیار
امبر بوی برنج امبر بوی، گیاه امبر بوی کریون مشکی گیاهی از تیره گل گندمیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
معطر، خوشبو، به رنگ عنبر، سیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنبرسوز
تصویر عنبرسوز
ظرفی که در آن عنبر بسوزانند
فرهنگ فارسی معین