جدول جو
جدول جو

معنی عنبرسوز

عنبرسوز
ظرفی که در آن عنبر می سوزاندند، خوش بو، خوش بوکننده
تصویری از عنبرسوز
تصویر عنبرسوز
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با عنبرسوز

چنبرساز

چنبرساز
سازندۀ چنبر:
به طلسمی که بود چنبرساز
برکشیدش به چرخ چنبرباز.
نظامی.
رجوع به چنبر و چنبر ساختن شود
لغت نامه دهخدا

عنبرموی

عنبرموی
دارندۀ موی عنبرمانند. دارندۀ مویی به خوشبویی عنبر: کنیزکی را دید باجمال، زیبادلال، عنبرموی. (سندبادنامه ص 138).
نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی.
سعدی
لغت نامه دهخدا

عنبرسرا

عنبرسرا
دهی است از دهستان زاوۀ بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 218 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

عنبرپوش

عنبرپوش
عنبرپوشیده. آلوده به عنبر. عنبرآلود:
عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک
آستین چون برفشاند زلف عنبرپوش او.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

عنبربیز

عنبربیز
مخفف عنبربیزنده. آنچه عنبر بیفشاند.
- عنبربیز کردن، عنبر بیختن. عنبر افشاندن:
کابر آزار و باد نوروزی
درفشان می کنند و عنبربیز.
سعدی
لغت نامه دهخدا

عنبربوی

عنبربوی
آنچه بوی عنبردهد و خوشبو باشد. رجوع به عنبربو شود:
آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادوخیز و عنبربوی تو.
خاقانی.
نماند جز بدان پیغمبر پاک
کزو در کعبه عنبربوی شد خاک.
نظامی.
چون شد آن مرغزار عنبربوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی.
نظامی.
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زآن بخشم رفته بگوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا

عیب سوز

عیب سوز
عیب سوزنده. ازبین برندۀ عیب. سوزندۀ نقص و عیب:
خامشی او سخن دلفروز
دوستی او هنر عیب سوز.
نظامی
لغت نامه دهخدا