جدول جو
جدول جو

معنی عنبج - جستجوی لغت در جدول جو

عنبج
(عُمْ بُ)
گول و نرم فروهشته گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). احمق و نرم. (از اقرب الموارد) ، گران جسم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثقیل. (از اقرب الموارد). عنبوج. رجوع به عنبوج شود
لغت نامه دهخدا
عنبج
گول، فرو هشته گوشت آویزان گوشت
تصویری از عنبج
تصویر عنبج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنبر
تصویر عنبر
(دخترانه)
ماده ای چرب، خوشبو، و معطر که از معده یا روده نوعی ماهی گرفته می شود و امروزه در عطرسازی به کار می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از انبج
تصویر انبج
انبه، درختی تناور با برگ های دراز و نوک تیز و گل های خوشه ای که بلندیش به ده متر می رسد و در هندوستان می روید، میوۀ این درخت که بزرگ و گوشتی است و هسته ای بزرگ دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبر
تصویر عنبر
ماده ای خوش بو و خاکستری رنگ که در معده یا رودۀ عنبرماهی تولید و روی آب دریا جمع می شود. گاهی خود ماهی را صید می کنند و آن ماده را از شکمش بیرون می آورند
عنبر اشهب: نوعی عنبر خالص و تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(عُمْ)
گول و نرم فروهشته گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عنبج. رجوع به عنبج شود، گران جسم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثقیل. (اقرب الموارد). عنبج. رجوع به عنبج شود
لغت نامه دهخدا
(عُ جُ)
ریحان دشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ضیمران که از ریاحین است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
نوعی از بوی خوش و آن سرگین ستور بحری است یا چشمه ای است آن را در آن. یا چیزی است که در قعر دریا خیزدو حیوانات بحری میخورد و میمیرد، و بیشتر در شکم ماهی یافته شود. و گویند که نوعی از موم است که بمرور ایام روان گردد و به دریا افتد و موج دریا بر کنار اندازد. گرم و خشک است در دوم، مقوی دماغ و حواس و اعضای بدن. و مؤنث نیز به کار رود. (از منتهی الارب) (از آنندراج). خوشبویی است معروف. گویند آن سرگین جانوری بحری است که بصورت گاو باشد. بعضی گفته اند که منبع آن چشمه ای است در دریا. و صحیح آن است که مومی است خوشبو که در کوهستان هند و چین از زنبور عسل که انواع گیاه خوشبو میخورد بهم می رسد و سیل آن را به دریا میبرد و شست و شو میدهد، و اکثر جانوری بحری آن رافرومیبرد نتواند که هضم کند، آن را بیندازد. و از آن جهت بعضی گمان برند که سرگین آن جانور است. از بعضی ثقات مسموع شده که مگس عسل در میان عنبر یافته اند، و به آتش میگدازد، و این نشان ظاهر است که موم باشد. (از غیاث اللغات). مادۀ سقزی و معطر که در خوشبوی استعمال کنند و مؤنث و مذکر هر دو آید. و آن جسمی است خاکستری رنگ که آن را از موجهای اقیانوس هند به دست می آورند و گویا سرگین کاشالوت بود. (ناظم الاطباء). نوعی خوشبو است و آن ماده ای است سخت که نه طعمی دارد و نه بویی. و هرگاه مالیده شود یا سوزانده گردد بویی تند از آن برخیزد. و گویند که عنبر، فضلۀ حیوانی است دریایی، و یا محصول چشمه ای است در دریا، و یا گیاهی است در دریا که بمنزلۀ علف است در خشکی. بصورت مذکر و مؤنث بکار رود. (از اقرب الموارد). هرگاه پرنده ای عنبر را نوک بزند، منقارش در آن میماند و هرگاه بر آن بیفتد ناخنهایش جدا شده در عنبر باقی میماند، و بسا اتفاق می افتد که دریانوردان و عطاران منقار و ناخن پرندگان را در عنبر می یابند. (زمخشری از تاج العروس). رطوبتی است که مانند مومیایی منجمد میشود. و از جزیره های دریای عمان و مغرب و چین در وقت جزرو مد دریا داخل بحر میگردد، و صاف او بر روی آب از تحریک موج مجتمع و مایل به تدویر میشود، و او را شمامه نامند و آنچه مخلوط به خاک و ریگ است بجهت ثقل درقعر آب می نشیند و صفایحی و سیاه میباشد، و عنبر تخته ای نامند. و بهترین او اشهب مایل به سفیدی است، و بعد از آن مایل به ازرقی و زردی، و بعد از آن مایل به سبزی. و زبون ترین او سیاه صفایحی و بلعی است. و ماهی آن را فروبرده، جهت اضرار رد کرده باشد، یا آنکه از جهت افراط ضرر، ماهی را کشته باشند و از شکم آن بیرون آورده باشند. و مصنوع آن را که از لادن و گچ و موم و عنبر سیاه به اوزان مخصوص ساخته باشند، از غیرمصنوع تفرقه بسیار مشکل است. خالص او در خاییدن متقطع.و عنبر در دوم گرم و در اول خشک، و حافظ ارواح و قوتها، و بغایت مفرح و محرک اشتها و باه، و مفتح سدد واعاده کننده قوتهایی که از شرب دوا و از جماع شده باشد، و پادزهر سموم، و مقوی فعل معاجین و تراکیب، و بالطبع رافع امراض باردۀ دماغ و الخاصه رافع امراض حارۀ آن، و جهت جنون و نزلات و امراض سینه و غیره نافع است. و مداومت او با ماءالعسل جهت اعادۀ باه مأیوسین، و شرب یک دانگ او هر روزه تا سه روز جهت درد معده و فم معده جدید و قدیم مجرب است. بوییدن آن درجمیع امور مذکوره قوی الاثر و باعث غلیان خون و رقت آن باشد. و یک مثقال او که با دو چندان آن بنفشه و نیم مثقال صمغ عربی به سه دفعه در یک روز خورده شود، تفریح او بحد مستی میرسد و بدلش به وزن او مشک و زعفران است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). ماده ای است چرب و خوشبو و کدر و خاکستری رنگ و رگه دار که از روده یا معده ماهی عنبر (کاشالو) گرفته میشود. این ماده در عطرسازی بکارمیرود. وزن قطعات عنبر مستخرج از داخل روده و معده ماهی عنبر بین 0/5 تا 10 کیلوگرم و گاهی بیشتر (تا 20 کیلوگرم) است. تولید عنبر در داخل دستگاه گوارش ماهی عنبر بواسطۀ ترشحات سیاه رنگ جانور نرم تنی بنام ماهی مرکب است که مورد تغذیۀ این حیوان است. بوی مطبوع این مادۀ سیاه رنگ درداخل دستگاه گوارش ماهی عنبر حفظ میشود و حتی پس ازمرگ ماهی عنبر، بوی مطبوع عنبر در داخل دستگاه گوارشیش محفوظ میماند. معمولاً ماهی عنبر را در دریاهای شمال و اطراف ژاپن و گاهی در دریاهای مجاور جاوه و سوماترا شکار میکنند. و پس از شکافتن شکمش از داخل معده و روده اش عنبر را استخراج مینمایند. هر قدر ماهی مرکب بیشتری مورد تغذیۀ این حیوان واقع شده باشد، مقدار عنبر موجود در داخل دستگاه گوارش ماهی عنبر بیشتر است. (فرهنگ فارسی معین). عنبر خاکستری. شاه بویی. شاه بوی. سیدالطیب. موم عسل دریایی. ند. مند. شمامه. قندید. عنبر را انواعی است از قبیل فستقی و خشخاشی و اشهب. و از انواع بد آن، مبلوع و بلعی و صفایحی و تخته ای است:
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری و عنبر خوار.
عماره.
همه ره همی آب را برزدند
تو گفتی گلابی به عنبر زدند.
فردوسی.
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب.
فردوسی.
همه زر و عنبر بیامیختند
ز شادی بسر بر همی ریختند.
فردوسی.
یکی سرو دید از برش گرد ماه
نهاده ز عنبر به سر بر کلاه.
فردوسی.
از ره صورت باش چون او
گونۀ عنبر دارد لادن.
فرخی.
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد.
منوچهری.
چو عنبر سرشتۀ یمان و حجازی.
(از تاریخ بیهقی ص 384).
دین بوی عنبر است و جهان عنبر
بی بوی خوش چه عنبر و چه سرگین.
ناصرخسرو.
اگر نیستی آن جهان، خاک تیره
شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان ؟
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 86).
میان عنبر و خاکستر اندرون فرق است
اگرچه باشد عنبر به رنگ خاکستر.
ازرقی.
آب وی آب زمزم و کوثر
خاک وی جمله عنبر و کافور.
؟ (از کلیله و دمنه).
دل معنی طلب زحرف مجوی
که نیابی ز نقش عنبر، بوی.
سنایی.
گر همی در و عنبرت باید
بحرها هست در غدیر مباش.
سنایی.
بخور از بر عنبر آمد به مجلس
عقول از بر انفس آمد به مبدا.
خاقانی.
روز جوهرنام و شب عنبرلقب
پیش صفه اش خادم آسا دیده ام.
خاقانی.
طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو
بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب.
خاقانی.
لاجرم آنجا که صبا تاخته
لشکرعنبر علم انداخته.
نظامی.
مگس وارم مران زآن تنگ شکر
مسوزانم به آتش همچو عنبر.
نظامی.
درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته.
نظامی.
عنبر شب چو سوخت ز آتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست.
عطار.
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت، عنبر است آن یا عبیر.
سعدی.
هرگز نشد به بوی خود عنبر سیر
کنیت گرفت گرچه به بوالعنبر.
سیدنصراﷲ تقوی.
- شمع عنبر، شمعی که از عنبر میساختند و بموقع روشن شدن بوی خوش میداد:
هر آنگه که رفتی همی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ.
فردوسی.
- عنبر اشهب، نوعی عنبر سیاه که نسبت به عنبر خشخاشی و عنبر حبشی بهتر است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عنبر شود: و از وی (از شنترین اندلس) عنبر اشهب خیزد بغایت نیک، سخت بسیار. (حدود العالم).
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با رخ طنبور.
منجیک ترمذی.
- عنبر بحری، عنبر دریایی، چون عنبر را ازدریا به دست آرند:
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کردبه ماهی شتاب.
خاقانی.
- عنبر بلعی، از نوع بد عنبر باشد. رجوع به عنبر شود.
- عنبر به مشک آمیختن، مبالغه در تعطیر کردن. (آنندراج) :
دگر بار سرسبز شد شاخ خشک
بنفشه درآمیخت عنبر به مشک.
نظامی (از آنندراج).
- عنبر تخته ای، نوعی از عنبر که مخلوط به خاک و ریگ است و در قعر دریا می نشیند. رجوع به عنبر شود.
- عنبر خاکستری، عنبر. رجوع به عنبر شود.
- عنبر خالص، عنبر اشهب. رجوع به عنبر شود.
- عنبر خام، عنبری که آمیخته به چیزی نباشد. رجوع به عنبر شود.
- عنبر سیاه، از نوع بد عنبر است. رجوع به عنبر شود.
- عنبر صفایحی، از نوع بد عنبر است. رجوع به عنبر شود.
- عنبر لب، کنایه از خط نورسته باشد. (از آنندراج) :
شکسته قیمت یاقوت را به عنبر لب
نهاده کرسی خط بر فراز عرش عظیم.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- عنبر مبلوع، از انواع بد عنبر است. عنبر بلعی. رجوع به عنبر شود.
- عنبر مطبق، عنبر تر. رجوع به عنبر تر شود.
- گاو عنبر، جانوری است شبیه به گاو که در دریا میباشد و گویند عنبر فضلۀ اوست. رجوع به ماده های عنبر و گاو عنبر شود.
، غلامان و خادمان سیاه را در قدیم بمناسبت رنگ آنها غالباً عنبر نام مینهادند:
سیاه مطبخی را گو میندیش
که داری آسیائی نیز در پیش
اگر در مطبخت نام است عنبر
شوی در آسیا کافورپیکر.
نظامی.
، ماهیی است دریایی. (منتهی الارب) (آنندراج). ماهی دریایی بسیار بزرگ. (از ناظم الاطباء). ماهیی است دریایی که از پوست آن سپر سازند. (از اقرب الموارد). ماهیی است که طولش گاهی به 60 پا میرسد و او را سری بزرگ و دندان است (بر خلاف ماهی بال). (از المنجد). نام ماهیی است دریایی که گاه طول آن به پنجاه ذراع رسد و به فارسی آن را پاله گویند. (تاج العروس از ازهری). رجوع به گاو عنبر، گاو بحری، قطاس، قیطوسی، بحری قطاس و پرچم شود، سپر از پوست ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج). سپری که از پوست ماهی دریایی سازند. (از اقرب الموارد) (از آنندراج)، زعفران، و اسپرنگ که گیاهی است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زعفران یا گیاه ورس. (از اقرب الموارد). اسپرنگ که گیاهی است. (آنندراج)، شدت و سختی زمستان. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، عنابر، گل گندم که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین)، عنبربو که نوعی گیاه است. رجوع به عنبربو شود، فتنه که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به فتنه شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
پدر قبیله ای است از بنی تمیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و بلعنبر فرزندان او، یعنی بنوالعنبر بحذف نون، چنانکه بلحارث. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ابن الندیم در الفهرست گوید: حروف عنبث، خطوطی است که در علوم قدیم از قبیل صنعت و سحر و عزایم، بزبانی که صاحبان آن علوم وضع کرده اند به کار می رود و کسی آن زبان را درک نمی کند. رجوع به الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 505 شود
لغت نامه دهخدا
(عُمْ بَ / بُ)
بسیاری و فراوانی آب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گیاهی است. (منتهی الارب). نباتی است. (از اقرب الموارد) ، مقدم سیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مقدم قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
موضعی است و یا وادیی است به یمن. (از منتهی الارب). موضعی است در شعر ابوصخر هذلی. و گویند وادیی است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ)
بز کوهی فربه درشت اندام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). عناثج. رجوع به عناثج شود، گشن فربه و درشت اندامی که در هنگام گشنی حالت فتور و سستی در وی پیدا شده و اعراض از آن کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ)
بزرگ و کلان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). عظیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
رسنی است که زیر دلو بزرگ به عراقی می بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ریسمانی که به ته دول بزرگ می پیوندند و سپس آن را به چنبرۀ آن دول می بندند. (از ناظم الاطباء) ، رسنی باریک که بدان گوشۀ دلو را تا چوب چنبرش بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). ریسمانی است باریک که از یکی از گوشه های دلوکوچک تا ’عرقوه’ می بندند. (از اقرب الموارد) ، درد مهره های پشت. (منتهی الارب) (آنندراج). درد صلب و کمر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کار و امر. (از اقرب الموارد). گویند: عناج فلان الی فلان، یعنی امر فلان به فلان مربوط است و می تواند درآن تصرف کند. (از منتهی الارب) ، ملاک و نظام کار. (از منتهی الارب) (از آنندراج). قوام و نظام کار. (از ناظم الاطباء). ملاک امر. (اقرب الموارد). گویند: هذا عناج أمرک و فلان عناج أمرک، یعنی این ملاک کار تو است یا فلان ملاک کار تو است. (از اقرب الموارد). ج، اءعنجه، عنج. (اقرب الموارد) ، قول لا عناج له، کلام که در آن تأمل و فکر نرفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کلامی که در آن تأمل و فکر نکرده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ)
منسوب به عنب. رجوع به عنب شود، منسوب به عنب که میوه و انگور فروش را می رساند. (از انساب سمعانی).
- بواسیر عنبی، بواسیری است گرد بر سان انگور. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- پردۀ عنبی، پردۀ عنبیه:
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پردۀ عنبی است.
حافظ.
رجوع به عنبیه شود، عنبی، مرواریدی است که عرض او اندکی از عرض مروارید غلطان بیشتر بود. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ بَ)
یک دانۀ انگور. (منتهی الارب) (آنندراج). واحد عنب، یعنی یک دانه انگور. (ناظم الاطباء). یک حبه انگور. (از اقرب الموارد). ج، عنبات، عنوب، عنب، عنباء، أعناب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آبلۀ ریز که بر اندام انسان برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عنبات. (اقرب الموارد) ، از اعلام است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
معرب انبه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انبه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
چاهی است به مدینه. (منتهی الارب). بئر ابی عنبه، چاهی است در نزدیکی مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ بِ)
مرد تندخوی درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جافی و سخت و بدمعاشرت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِمْ بِ)
شپش. (منتهی الارب) (آنندراج). قمل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَخْ)
آماسیدن استخوان و بلندشدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تورم استخوان. (از اقرب الموارد). رجوع به انتباج شود
لغت نامه دهخدا
(حُمْ بُ)
سطبر پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ستبر پرگوشت. (ناظم الاطباء). حنابج. ضخم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
معرب از انبۀ فارسی. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مانجه. (یادداشت مؤلف). ج، انبجات. رجوع به انبه و انبجات شود، اسب و شتر آبکش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شتر آبکش. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) ، درۀ کوه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (مؤیدالفضلاء) ، لولۀ چپق. (ناظم الاطباء) ، در عربی شکنبه را گویند. (برهان قاطع) (از شرفنامۀ منیری) (از شعوری ج 1 ورق 129 ب) ، در ادات بمعنی آسیاکش آورده است. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنبا
تصویر عنبا
هندی تازی گشته از انبه نغزک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از بوی خوش و آن سرگین ستور بحری است، جسمی است خاکستری که آنرا از موجهای اقیانوس هند بدست میاورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبس
تصویر عنبس
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبوج
تصویر عنبوج
گول، فرو هشته گوشت آویزان گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبه
تصویر عنبه
یک دانه انگور، جوش که بر تن آدمی بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناج
تصویر عناج
درد پشت درد مهره های پشت، سخن نیاندیشیده، پایه کار بنیاد کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربج
تصویر عربج
سگ سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبج
تصویر تنبج
آماسیدن استخوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبج
تصویر انبج
سنسکریت تازی شده انبه نغزک منجو منجه انبه، جمع انبجات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبر
تصویر عنبر
((عَ نْ بَ))
ماده ای خوش بو که از شکم نوعی ماهی به همین نام به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنبر
تصویر عنبر
زغال اخته
فرهنگ واژه فارسی سره