نام خواهر مشرح و محوّس و جمد و أبضعه از بنی معدیکرب، که هر چهار را لعنت کرد نبی صلی اﷲ علیه و سلم. (منتهی الارب). رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 342 شود
نام خواهر مِشرَح و محوِّس و جَمَد و أبضعه از بنی معدیکرب، که هر چهار را لعنت کرد نبی صلی اﷲ علیه و سلم. (منتهی الارب). رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 342 شود
مقابل زنده، انسان یا حیوان که بی جان شده باشد، درگذشته، بی جان، کنایه از بی حس و حرکت، کنایه از نابود شده، کنایه از بسیار شیفته، عاشق، کنایه از خاموش شده، کنایه از خشک، لم یزرع
مقابلِ زنده، انسان یا حیوان که بی جان شده باشد، درگذشته، بی جان، کنایه از بی حس و حرکت، کنایه از نابود شده، کنایه از بسیار شیفته، عاشق، کنایه از خاموش شده، کنایه از خشک، لم یزرع
تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار). - دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش: تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. - سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود. - ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده: همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. ، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) : ز زر و زبرجد نثاری گران شمرده ز هر گونه ای گوهران. فردوسی. که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. ، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف). - شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی. ، حزم. احتیاط. (آنندراج). - شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن: در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن یعنی بود برابر با قطره های باران. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) : قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) : نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد. صائب. نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است. صائب. - گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) : از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم. صائب (از آنندراج). ، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) : سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار. منوچهری. عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)
تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار). - دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش: تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. - سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود. - ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده: همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. ، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) : ز زر و زبرجد نثاری گران شمرده ز هر گونه ای گوهران. فردوسی. که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. ، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف). - شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی. ، حزم. احتیاط. (آنندراج). - شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن: در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن یعنی بود برابر با قطره های باران. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) : قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) : نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد. صائب. نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است. صائب. - گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) : از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم. صائب (از آنندراج). ، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) : سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار. منوچهری. عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)
نگاه داشتن و ساز و برگ گردانیدن چیزی را و آماده نمودن. (منتهی الارب). ’عطرود’ قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). عطرده لنا (به صیغه امر) و اجعله لنا عطروداً، آن را برای ما نزد خود چون گروهی از مردم و یا چون تجهیزات و ساز برگ قرار بده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عطرود شود
نگاه داشتن و ساز و برگ گردانیدن چیزی را و آماده نمودن. (منتهی الارب). ’عُطرود’ قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). عَطرده لنا (به صیغه امر) و اجعله لنا عطروداً، آن را برای ما نزد خود چون گروهی از مردم و یا چون تجهیزات و ساز برگ قرار بده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عطرود شود
فربه شدن و توانا گردیدن. (از منتهی الارب). فربه شدن و قوی گشتن و سطبر شدن و سخت و شدید شدن بچه وشتر. (از اقرب الموارد) ، برگردانیدن ناقه کسی را بسوی مألوف خود با آن پسند نداشتن آن را. (از منتهی الارب) : عکردت ناقنی، خواستم ناقۀ خود رابه قصد راهی سوار شوم ولی او بسوی مألوفان خود بازگشت در حالی که من مایل نبودم. (از اقرب الموارد)
فربه شدن و توانا گردیدن. (از منتهی الارب). فربه شدن و قوی گشتن و سطبر شدن و سخت و شدید شدن بچه وشتر. (از اقرب الموارد) ، برگردانیدن ناقه کسی را بسوی مألوف خود با آن پسند نداشتن آن را. (از منتهی الارب) : عکردت ناقنی، خواستم ناقۀ خود رابه قصد راهی سوار شوم ولی او بسوی مألوفان خود بازگشت در حالی که من مایل نبودم. (از اقرب الموارد)
نام یکی از محله های باب البصره در بغداد است و نسبت آن به عمر نامی است که شناخته نیست. و جمعی از بزرگان بدانجا منسوبند که یاقوت نام آنها را آورده است. رجوع به معجم البلدان شود
نام یکی از محله های باب البصره در بغداد است و نسبت آن به عمر نامی است که شناخته نیست. و جمعی از بزرگان بدانجا منسوبند که یاقوت نام آنها را آورده است. رجوع به معجم البلدان شود