جدول جو
جدول جو

معنی عماقریب - جستجوی لغت در جدول جو

عماقریب
پس از اندک مدت، به زودی، در این نزدیکی
تصویری از عماقریب
تصویر عماقریب
فرهنگ فارسی عمید
عماقریب
پس از اندک مدت، به زودی، در این نزدیکی، عمّاًقریب
تصویری از عماقریب
تصویر عماقریب
فرهنگ فارسی عمید
عماقریب
(وَ مَ دَ)
مرکّب از: عن، حرف جر + ما، زائد + قریب، در زمان کمی. در این نزدیکی. بزودی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عماری
تصویر عماری
کجاوه، هودج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عن قریب
تصویر عن قریب
به زودی، به همین زودی، به همین نزدیکی، زود باشد که
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
نام بطنی است از شاقیه، و آن یکی از قبائل عرب در سودان باشد. و قبیلۀ مزبور در ساحل نیل کبیر بسر میبرد. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحالهج 2 ص 821 از تاریخ السودان نعوم شقیر ج 1 ص 53)
لغت نامه دهخدا
نام فرقه ای از هلسه که یکی از عشایر کرک است. (از معجم قبائل العرب از تاریخ شرقی الاردن تألیف بیک ص 352)
لغت نامه دهخدا
ابن عجلان. نام یکی از عشایر جبارات در بیرالسبع است. این عشیره دارای هشتادویک خانوار و 622 تن جمعیت است. به افخاذ ذیل تقسیم میشود: فوایده، رویتبیه، مذاکیر، حلیسات. (از معجم قبائل العرب از القضاء بین البدو تألیف عارف ص 31، و تاریخ بیرالسبع و قبائلها تألیف عارف ص 150)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عمروط. رجوع به عمروط شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عمروس. رجوع به عمروس شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قِ)
ابن الندیم در الفهرست گوید که وی در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند به عمل اکسیر تام دست یافته است
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
گیاه یا نوعی از درخت است در زمین حجاز و تهامه که عمقی ̍ نامند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به عمقی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(وَ پُ لُ دَ)
عن قریب. مرکب ازعن + قریب. بزودی. بهمین زودی. بهمین نزدیکی. زود. زود باشد که. در این نزدیکی. تا نه دیر:
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
که سالوک این منزلم عنقریب
بد از نیک نادر شناسد غریب.
سعدی.
تبه گردد آن مملکت عنقریب
کز او خاطرآزرده گردد غریب.
سعدی.
عنقریب بود که آن سرای و خانه بر سر خداوندش فرودآید و خراب گردد. (تاریخ قم ص 148).
این چنین پرده برانداز که او را دیدم
عنقریب است که رسوای جهانم دارد.
میرزا محمدقلی میلی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ قی یَ)
معدنی است و دهی است بزرگ نزدیک حمای ضربه مرضباب را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ج مقرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ مقرب به معنی زن یا اسب و گوسپند نزدیک زاییدن رسیده. (آنندراج). و رجوع به مقرب شود، جمع واژۀ مقربه. (ناظم الاطباء). رجوع به مقربه شود
لغت نامه دهخدا
نام بطنی است که در شهر جرابلس بسر برند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از عشائرالشام)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما ری یَ)
دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 151 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَ ری یَ /عَمْ ما یَ)
هودجی که در آن نشینند. (از اقرب الموارد). ج، عماریات: فأخرج رأسه من العماریه و علیه مطرف خزّذووجهین. (عیون أخبارالرضا). رجوع به عماری شود
لغت نامه دهخدا
(عَ شی یَ)
قریه ای است در یمامه ازآن عبدالله بن دؤل. (از معجم البلدان یاقوت) (از تاج العروس) (از متن اللغه). و مؤلف منتهی الارب آن را به تخفیف یاء ضبط کرده است
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما ری یَ)
نام فرقه ای است از فرق فطحیّه که آن از فرق شیعه است. و عماریه اصحاب عمار بن موسی ساباطی میباشند. (از خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص 260)
نام بطنی است از ذوی منصور، از معقل در مغرب أقصی. ریاست این بطن با فرزندان مظفر بن ثابت بن مخلف بن عمران بوده است. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از تاریخ ابن خلدون ج 6 ص 67)
لغت نامه دهخدا
(ُگ)
دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول که در 25هزارگزی جنوب شرقی دزفول و 3هزارگزی جنوب باختری شوشتر به دزفول دشت واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 100 تن است. آب آنجا از رود کارون و چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات، برنج و کنجد و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَ نِ / نَ دَ)
از آن کمتر. (دستورالادب نطنزی)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما / عَ)
آنچه بر پشت پیل نهند و در آن نشینند و آن منسوب است به ’عمار’ واضع آن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). صندوق مانندی که برای نشستن سوار آن را بر روی پشت شتر و فیل میگذارند وآن را محمل و هودج هم گویند. و در عربی با تشدید میم است و منسوب به ’عمار’ که نام اول سازندۀ آن بود.و بیشتر عمّاریه استعمال می شده. (از فرهنگ نظام). حوضۀ چوبی که بر پشت فیل بندند، و این بمنزلۀ کجاوه و محمل باشد بر پشت استر. (بهار عجم). هودج مانندی که بر پشت فیل بندند، مانند کجاوه و محمل که بر پشت استر و اشتر بندند. (ناظم الاطباء). و از لفظ ’عماری دار’ که کنایه از ساربان است، مستفاد میشود که عماری بمعنای ’محمل’ نیز آمده است. (آنندراج) :
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندردگر دوخته.
فردوسی.
عماری به پشت هیونان مست
چنان چون بود ساز و آیین ببست.
فردوسی.
عماری و بالای هودج بساخت
یکی مهد تا ماه را درنشاخت.
فردوسی.
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد، عماری چهل.
فردوسی.
عماری بماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته.
فردوسی.
با شیر ژیان روز شکار آن بنماید
کز بیم شود نرمتر از پیل عماری.
فرخی.
باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست
از پی آن تا ترا کشند عماری.
فرخی.
بندگان تو با عماری و مهد
خادمان تو با کلاه و کمر.
فرخی.
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری.
منوچهری.
بوستان بانا امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری.
گر زآنکه خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیل است بر عماری.
منوچهری.
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب و از کوس چتر و عماری.
زینبی.
سعد را به عماری اندر به سیستان فرستاد. (تاریخ سیستان). احمد بیرون شد... سوی کرکوری اندر عماری و سرهنگان با او و غلام او تگین با او بود اندر عماری، و یاران او بازگشتند و استر را پی کردند. (تاریخ سیستان).
پس آنگه بود چون شاهانه آیین
فرستادش عماریهای زرین.
(ویس و رامین).
کوتوال قلعۀ کوهتیز با پیاده ای سیصد تمام سلاح با او نشاندند، حرمها را در عماریها و حاشیت را بر استران و خران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 67). از بلخ حرکت کرد (خواجه احمد) و در راه هرچند پیل با عماری و استر بامهد بود با خواجه، وی بر تختی می نشست. (تاریخ بیهقی ص 246). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها و بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی ص 290). فزون از صد شتر در زیر بار او، و او در عماری نشسته بود. (منتخب قابوسنامه ص 21).
ایا دیده تا روز شبهای تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری.
ناصرخسرو.
نز عماری من آمدم بیرون
نه بدیده ست روی من مادر.
مسعودسعد.
تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک
بهر عماریش کند ابلق گیتی استری.
خاقانی.
ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب
چو رکیب تو روان شد، چه محل روان ما را.
خاقانی.
حد قدم مپرس که هرگز نیامده ست
در کوچۀ حدوث عماری کبریا.
خاقانی.
جمعی را فرستادند و او را در عماری نهاده به قهندز نقل کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 51). او را در عماری بر صوب ترکستان بردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 90). درپوشید ردای ردی و درآمد در عماری بلاء. (ترجمه تاریخ یمینی ص 450).
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پرده داری.
نظامی.
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری.
نظامی.
پریرویی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پرده داری.
نظامی.
سلیمان است گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روان است.
سعدی (بدایع).
ز جا برخاست با صد بیقراری
چو مه بنشست در شبگون عماری.
میرخسرو (از آنندراج).
بر گوهر غم کشد عماری
بر مرکب خون کند سواری.
شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
توحید تو هرکه راند بی قیل
بر مورچه زد عماری فیل.
شیخ ابوالفیض فیاضی.
چشم بهار مثلت لیلی وشی ندیده
گلشن به دوش گیرد چون گل عماری تو.
محسن تأثیر (از آنندراج).
شدم از صحاری من اندر عماری
و قد صرت حقاً سعیدالعواقب.
(منسوب به حسن متکلم).
- عماری یکی، دو کس که در یک محمل نشینند، مانند: خانه یکی. (از آنندراج).
، تابوت. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از بهار عجم). تابوت حمل مرده. (فرهنگ نظام). تابوت بزرگ با سقف، و سقف آن هلالی باشد، و خاص سلاطین و بزرگان از علماء و ارکان باشد. تخت روان. (یادداشت مرحوم دهخدا). تخت روان مانندی که تابوت مرده را در آن گذاشته بر دوش کشند. (ناظم الاطباء) :
به آب سرشکم بشویید تن
بسازیدم از برگ نسرین کفن
گل اندرعماری من گسترید
عماریم چون غنچۀ گل برید.
سلمان ساوجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عباقری
تصویر عباقری
بپ (غالی نفیس) فریش
فرهنگ لغت هوشیار
عصب ضخیم بالای پاشنه پا جمع عراقیب. عصب ضخیم بالای پاشنه پا جمع عراقیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماریط
تصویر عماریط
جمع عمروط، دزدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقریب
تصویر عنقریب
بهمین زودی، بهمین نزدیکی، بزودی
فرهنگ لغت هوشیار
به زودی زود باشد که بزودی بهمین زودی بهمین نزدیکی زود زود باشد که: تبه گردد آن مملکت عن قریب کزو خاطر آزده آید غریب. (بوستان. کلیات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماری
تصویر عماری
تابوت، تخته ای که مرده را بر روی آن گذارند و به گورستان میبرند
فرهنگ لغت هوشیار
بزودی پس از اندک مدت: آن غمام عما قریب منجلی گردد. توضیح تلفظ و تحریر این کلمه بصورت عما قریب غلط است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماریس
تصویر عماریس
جمع عمروس، برگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عن قریب
تصویر عن قریب
((عَ قَ))
به زودی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عماری
تصویر عماری
((عَ))
کجاوه، محمل، هودج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عن قریب
تصویر عن قریب
به زودی
فرهنگ واژه فارسی سره
بزودی
فرهنگ واژه مترادف متضاد