بسیار تلخ و دارای تلخی. (ناظم الاطباء). ناگوار. سخت و رنج آمیز: جهان زهر است و خوی تلخناکش به کم خوردن توان رست از هلاکش. نظامی. گلابم گر کنم تلخی چه باک است گلاب آن به که او خود تلخناک است. نظامی. این شربت اگرچه تلخناک است ساقیش چو عشق شد چه باک است. نظامی. آنگه از آنجا گرینده بدر آمد و رفت بیرون و تلخناک زارزار گریست. (ترجمه دیاتسارون ص 342، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بسیار تلخ و دارای تلخی. (ناظم الاطباء). ناگوار. سخت و رنج آمیز: جهان زهر است و خوی تلخناکش به کم خوردن توان رست از هلاکش. نظامی. گلابم گر کنم تلخی چه باک است گلاب آن به که او خود تلخناک است. نظامی. این شربت اگرچه تلخناک است ساقیش چو عشق شد چه باک است. نظامی. آنگه از آنجا گرینده بدر آمد و رفت بیرون و تلخناک زارزار گریست. (ترجمه دیاتسارون ص 342، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بسیارخلاف. مذکر و مؤنث و واحد و جمع در وی یکسانست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فی خلقه خلفناه، یعنی در خلق او خلاف است. رجوع به خلفنه شود
بسیارخلاف. مذکر و مؤنث و واحد و جمع در وی یکسانست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فی خلقه خلفناه، یعنی در خلق او خلاف است. رجوع به خلفنه شود
معیوب. دارای عیب. فاسد. (ناظم الاطباء). نقص دار. باآهو: که تو هم عیب دار و عیب ناکی خدا را شد سزا از عیب پاکی. ناصرخسرو. پس گوشش به دندان برکند تا عیبناک شود و خلافت را نشاید. (مجمل التواریخ). هرمز دست خود ببرید و در سفط پیش پدر فرستاد و گفت من عیبناک شدم و پادشاهی را نشایم. (مجمل التواریخ). زآن حرف که عیبناک باشد آن به که جریده پاک باشد. نظامی. زین بیش قدم زمان هلاک است در مذهب عشق عیبناک است. نظامی. گرفتم که خود هستی از عیب پاک تعنت مکن بر من عیبناک. سعدی. ببین به ناوک کج تا تو را شود روشن که عیبناک شود هرکه عیب بین باشد. ملانور (از آنندراج). فرزند اگرچه عیبناک است در پیش پدر ز عیب پاکست. ؟ (از مجموعۀ امثال فارسی چ هند). ، رسوا. بدنام. لکه دار. داغدار، گناهکار. مقصر. شرور. (ناظم الاطباء)
معیوب. دارای عیب. فاسد. (ناظم الاطباء). نقص دار. باآهو: که تو هم عیب دار و عیب ناکی خدا را شد سزا از عیب پاکی. ناصرخسرو. پس گوشش به دندان برکند تا عیبناک شود و خلافت را نشاید. (مجمل التواریخ). هرمز دست خود ببرید و در سفط پیش پدر فرستاد و گفت من عیبناک شدم و پادشاهی را نشایم. (مجمل التواریخ). زآن حرف که عیبناک باشد آن به که جریده پاک باشد. نظامی. زین بیش قدم زمان هلاک است در مذهب عشق عیبناک است. نظامی. گرفتم که خود هستی از عیب پاک تعنت مکن بر من عیبناک. سعدی. ببین به ناوک کج تا تو را شود روشن که عیبناک شود هرکه عیب بین باشد. ملانور (از آنندراج). فرزند اگرچه عیبناک است در پیش پدر ز عیب پاکست. ؟ (از مجموعۀ امثال فارسی چ هند). ، رسوا. بدنام. لکه دار. داغدار، گناهکار. مقصر. شرور. (ناظم الاطباء)
دارای عرق و پوشیده از عرق. (ناظم الاطباء) : مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریائی که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرائی. میرزا صائب (از آنندراج). چون عرقناک شود روی تو از گرمی مل شیشه ها از عرق فتنه توان پر کردن. میرزا جلال اسیر (از آنندراج). أرش الفرس، عرقناک گردانیدن اسب را بدوانیدن. (منتهی الارب). - عرقناک بودن، ازعرق پوشیده بودن. (ناظم الاطباء)
دارای عرق و پوشیده از عرق. (ناظم الاطباء) : مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریائی که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرائی. میرزا صائب (از آنندراج). چون عرقناک شود روی تو از گرمی مل شیشه ها از عرق فتنه توان پر کردن. میرزا جلال اسیر (از آنندراج). أرش الفرس، عرقناک گردانیدن اسب را بدوانیدن. (منتهی الارب). - عرقناک بودن، ازعرق پوشیده بودن. (ناظم الاطباء)