جدول جو
جدول جو

معنی علباء - جستجوی لغت در جدول جو

علباء
(عِ)
ابن مره بن عائذه بن مالک بن بکر بن سعد بن ضبه ضبی. از صحابه است و در واقعۀ ’مؤته’ شهید شد. (از الاصابه ج 4 قسم اول ص 261). در علم رجال و حدیث، صحابی جایگاه رفیعی دارد. هر فردی که پیامبر را درک کرده، مسلمان شده و در مسیر اسلام باقی مانده، به عنوان صحابی شناخته می شود. صحابه پل ارتباطی بین پیامبر و نسل های بعدی مسلمانان بودند.
ابن هیثم بن جریر. وی در دورۀ جاهلیت و اسلام میزیست. و در فتوحات عمر شرکت کرد. و در واقعۀ جمل شهید شد. پدرش از سردارانی بود که در واقعۀ ’ذی قار’ با کسری جنگید. (از الاصابه ج 5 قسم سوم ص 111)
لغت نامه دهخدا
علباء
(عَ)
پی گردن. (منتهی الارب). ج، علابی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الباء
تصویر الباء
لبیب ها، صاحبان خرد، مردمان عاقل، جمع واژۀ لبیب، خردمندان، ذوی الالباب، اهل عقول، اولوالالباب، ذوی العقول، اهل خرد
فرهنگ فارسی عمید
(عِ نَ)
جمع واژۀ عنبه. (منتهی الارب). رجوع به عنبه شود. لغه فی العنب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مؤنث اهلب. زن بسیار موی سرین، هلبه هلباء، بلای سخت. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ پِ)
موضعی میان مکه و یمامه، و آن را روزی (جنگی) است. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام شوره زاری است معروف به ناحیۀ بحرین برابر قطیف، کنار دریای عمان و در آن سنگ نرم باشد... و سبب تسمیۀ آن به این نام آن است که هر رودبار در آن به بازی پرداخته، یعنی جریان یافته و منسوب بدان لعبانی است، چون: صنعاء و صنعانی. (از معجم البلدان)
زمین درشتی است بالای حمی از آن بنی زنباع از عبدبن ابی بکر بن کلاب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
میش و از قبیل آن، که در پهنای گردنش طوقی سیاه باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعضب. (از اقرب الموارد). رجوع به اعضب شود، شاه عضباء و ناقه عضباء، گوسپند و شتر مادۀ گوش شکافته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گوش اسب که بریدگیش از ربع گذشته باشد، گوسپند مغزشاخ شکسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عرب خالص. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زن به شگفت آرنده از حسن و زشتی خود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). از لغات اضداد است، شترماده ای که از لاغری و باریکی حلقه دبر او بلند برآمده باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، شتر مادۀ دفزک درشت. (منتهی الارب) (آنندراج). الغلیظه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کان روئین است به بلاد قیس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). نام سنگ سفیدی است. ابوعمر گوید معدن مس است در بلاد قیس. (معجم البلدان ج 2 ص 113)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
صخره عبلاء، سنگ سپید. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگ و گفته اند سنگ سپید. ج، عبال. (اقرب الموارد) ، أکمه عبلاء، پشتۀ درشت، شجره عبلاء، سنگ سپید سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ ئُلْ بَ)
شهرکی بوده است خثعم را که بدانجا بتی بوده است و گویند عبلات است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زن استواراندام درشت خلقت. (منتهی الارب). زن جافی الخلق. (از اقرب الموارد) ، زن سطبر لب و دندان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زن بی شوی، زن دوشیزه و باکره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ هَِ بْ با)
اول جوانی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زمان و روزگار ملک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عهبی. رجوع به عهبی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نام پدر قبیلۀ تغلب. (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب تاج العروس آرد: غلباء نام پدرقبیله ای است معروف به تغلب، شاعر گوید:
و اورثنی بنوالغلباء مجداً
حدیثاً بعدمجدهم القدیم.
و شاید بنی غلباءقبیلۀ دیگری جز تغلب باشد. در مصباح آمده: بنی تغلب قبیله ای از مشرکان عرب بودند. - انتهی
لغت نامه دهخدا
(عَلْ)
ابن هیثم. از همراهان علی بن ابی طالب (ع) در جنگ جمل. (از حبیب السیر چ خیام ج 1، ص 529)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مؤنث اقلب، به معنی برگشته: شفه قلباء، لب برگشته. (منتهی الارب). زن برگشته لب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ لَ)
جمع واژۀ طلیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن گول. زن احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
جمع واژۀ خلب. (منتهی الارب). یقال: هم خلباء نساء
لغت نامه دهخدا
(اَ لِبْ با)
جمع واژۀ لبیب. (منتهی الارب). رجوع به لبیب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فله خوراندن قوم را. و گویند البأت الجدی، یعنی فله خورانیدم بزغاله را. (منتهی الارب). فله دادن گوسفند بچه را. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(غَ)
مرغزار بسیاردرهم درخت. ج، غلب. (منتهی الارب). موضعی که درختانش به یکدیگر پیوسته و درهم یا انبوه باشند و غلباء را به ضم اول خواندن محض غلط است زیرا صیغۀ مؤنث است از افعل فعلاء. (از غیاث اللغات) (آنندراج). الحدیقه المتکاثفه. (اقرب الموارد) ، پشتۀ بزرگ و بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، قبیلۀ گرامی و بزرگ. (منتهی الارب). القبیله العزیره الممتنعه. (اقرب الموارد) ، عزه غلباء، عزت استوار و قوی. (اقرب الموارد) ، مؤنث اغلب به معنی ستبرگردن: ناقه غلباء، غلیظهالرقبه. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
جامه ای بلند و گشاد که روی لباسها بدوش اندازند، وستر پوششی است پیش شکافته از پشم و جز آن، گلیم پوششی است از پشم و جز آن که جلوش شکافته است و بر روی لباس پوشند، روی پوش گشاد و بلند پشمی یا نخی که در میان پیش باز است و دو سوراخ در طرفین دارد که دستها را از آن بیرون آورند و طبقه روحانیون و جز آنان آن را بر دوش اندازند، گلیم خط دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علبا
تصویر علبا
پی گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیاء
تصویر علیاء
بلند نای، آسمان، لچه (قله کوه)، کار شگرف کار سترگ
فرهنگ لغت هوشیار
لفچن: زن کسی را گویند که لب های ستبر شتر وار داشته باشد، درشت اندام: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرباء
تصویر عرباء
تازی ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجباء
تصویر عجباء
شگفت زیبا زن، شگفت زشت: زن از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علماء
تصویر علماء
((عُ لَ))
جمع علیم، دانایان، دانشمندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلباء
تصویر غلباء
((غَ لْ))
باغ و مرغزار پر درخت، ستبر گردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علاء
تصویر علاء
((عَ))
بزرگی، شرف، بلندی
فرهنگ فارسی معین