جدول جو
جدول جو

معنی عقیق - جستجوی لغت در جدول جو

عقیق
(دخترانه)
نام سنگی قیمتی به رنگ زرد و صورتی یا جگری
تصویری از عقیق
تصویر عقیق
فرهنگ نامهای ایرانی
عقیق
نوعی کوارتز بی شکل که مانند احجار قیمتی در زینت به کار می رود، کنایه از لب
عقیق یمنی (یمانی): نوعی عقیق که در یمن به دست می آید و سرخ رنگ است و بیشتر نگین انگشتر می کنند
تصویری از عقیق
تصویر عقیق
فرهنگ فارسی عمید
عقیق
(عُ قَ)
قریه ای است در نزدیکی سواکن از ساحل بحر، در بلاد بجاه. محصول آن تمر هندی است. و بر این لغت ’ال’ داخل نشود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عقیق
(عَ)
مهره ای است سرخ رنگ که در یمن یافته شود، و جنسی است از آن که در سواحل دریای روم خیزد، تیره رنگ مانند آب که از گوشت نمکزده رود و در آن خطوط سپید خفی می باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سنگ سرخ، و نوعی از نگینهای لعل. (دهار). سنگی است مشهور. (الفاظ الادویه). اجناس آن بسیار است در بلاد یمن و ساحل بحر روم و نیکوترین آن بود که بغایت سرخ و شفاف بود. (از اختیارات بدیعی). بهترین او سرخ و زرد و سفید است. (از تحفۀحکیم مؤمن). بر چند نوع است و سرخ آن که صفای لون بیشتر دارد به بود و آن در ملک یمن بیشتر است. (نزهه القلوب). معروف است و آن را نوعهای بسیار است لکن مخصوصاً باید در سنگ قرمز معروف استعمال شود، ولی عقیق سفید مقصودشان الماس نبوده زیرا قدما علم تراش آن را نداشتند و بعید نیست که مقصود از بلور بوده و یکی از سنگهای گرانبها و حکاکی شده است که بر سینه بند کاهن اعظم، و هم یکی از سنگهای اساس اورشلیم بوده. (ازقاموس کتاب مقدس). قسمی از بلور معدنی که به رنگهای مختلف متلون است. (ناظم الاطباء). سنگی است سیلیسی وآبدار که از کانیهای مجاور کوآرتز است، و آن سیلیس خالص است که دارای n مولکول آب است و این n ممکن است تا 18 مولکول هم برسد و نسبت به انواع مختلف عقیق مقدار مولکولهای آب فرق می کند. بطور کلی فرمول عقیق را میتوانم بصورت nh2o و sio2 بنویسم. به علت وجود همین مولکولهای آب است که اگر عقیق خرد شده را روی آتش بریزند مثل خرده های نمک تک تک می کند و آبش را از دست میدهد. عقیق بر خلاف کوارتز بی شکل - یعنی آمورف - است و خاصیت ژلاتینی و کلوئیدی دارد، بطوری که گاهی منظرۀ صمغ را پیدا می کند و سبک وزن است. عقیق در طبیعت به رنگهای مختلف بسیار زیاد است این سنگ در قلیائیات مثل پتاس و سود حل میشود و وزن مخصوصش بین 1/9 تا 2/3 متغیر است، و گاه آنقدر سبک میشود که ممکن است روی آب بایستد. سختی این کانی نیز از کوآرتز کمتر است و بین 5/5 و 6 می باشد. عقیق اقسام بسیار مختلف دارد و اگر مخصوصاً رنگ سرخ آتشی داشته باشد بسیار جالب است و در زینت به عنوان یکی از احجار کریمه مصرف میشود. قسم دیگر عقیق سنگی است به نام دلربا که در داخل آن ذرات میکا فراوان است و برق این ذرات جلوۀ مخصوصی به سنگ میدهد (وجه تسمیۀ دلربا به همین مناسبت است). عقیق در نتیجۀ جریانهای آب در سنگهای سیلیسی یا سنگهای سیلیکات دار و یا در نتیجۀ برخاستن گازهای اسید از درون زمین ایجاد میشود و در خلال سنگهای دیگر بوجود می آید مخصوصاً در بین سنگهای آذرین سطحی که ساختمان سماکی دارد. (فرهنگ فارسی معین). سنگی است شفاف به الوان، و از آن نگین انگشتری کنند. و چون برنگ عقیق گویند مراد سرخ باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). واحد آن عقیقه است. (از اقرب الموارد) (دهار). ج، عقائق. (منتهی الارب). و رجوع به الجماهر بیرونی صص 172- 174 شود:
یک لخت خون بچۀ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونۀ عقیق.
رودکی.
زان عقیقین میی که هر که بدید
از عقیق گداخته نشناخت.
رودکی.
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لؤلؤی که کنی با عقیق سرخ همال.
آغاجی.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی.
خسروی.
زمرد اندر تاکم عقیقم اندر شرب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام.
ابوالعلاء ششتری.
خوشه چون عقد در و برگ چو زر
باد همچون عقیق و آب چو زنگ.
عماره.
دوگویا عقیق گهرپوش را
که بنده بدش چشمۀ نوش را.
فردوسی.
عقیق و زبرجد فروریختند
می و مشک و عنبر برآمیختند.
فردوسی.
عقیق و زبرجد بر او برنگار
میان اندرون گوهر شاهوار.
فردوسی.
به یک تختشان شاد بنشاندند
عقیق و زبرجد برافشاندند.
فردوسی.
در گردنش از عقیق تعویذ
بر سرش کلاه ارغوانی.
ناصرخسرو.
سالها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن.
سنائی.
دل او هست سنگین پس چه معنی
که عشق او عقیق از اشک من ساخت.
خاقانی.
دروغ است آنکه گویند اینکه درسنگ
فروغ خورعقیق اندر یمن ساخت.
خاقانی.
رواقی جداگانه دید از عقیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق.
نظامی.
بخور مجلسش از ناله های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده های خون پالای.
سعدی.
ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد
حنای عید می از بهر بوسه پیدا شد.
میرزا صائب (از آنندراج).
- عقیق ابلق. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- عقیق احمر، عقیق سرخ. عقیق قرمز، که نوعی عقیق است. ینع. رجوع به عقیق سرخ در همین ترکیبات شود.
- عقیق اسود، عقیق سیاه. رجوع به عقیق سیاه در همین ترکیبات شود.
- عقیق جگری. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- عقیق چشم بلبلی، نوعی عقیق شجری است که دارای دوایر متحدالمرکز کوچکتری است. زمینۀ این کانی به رنگ صورتی کم رنگ است. (فرهنگ فارسی معین).
- عقیق دلربا، نوعی عقیق براق با جلوه ای زیاد. رجوع به عقیق شود.
- عقیق رطبی، عقیقی است سرخ تیره و خطوطی سفید و نازک در آن هست. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عقیق سرخ، عقیق احمر. نوعی عقیق که دارای رنگ سرخ آتشی است و در جواهرسازی مصرف میشود (فرهنگ فارسی معین).
- ، نوعی مهر سلیمان سرخ رنگ، که در جواهرسازی مصرف میگردد. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مهر سلیمان شود.
- عقیق سیاه، عقیق اسود. نوعی سنگ آذرین شیشه ای شکل تیره از دستۀ سنگهای آتشفشانی قلیایی که شبیه شیشه های سیاه یا سبز (مثل شیشۀ ته بطریهای شکسته) می باشد، به همین جهت به آن شیشۀ آتشفشانی نیز گویند. این سنگ چون دارای سختی و برندگی بالنسبه جالب است انسانهای نخستین وسایل دفاعی خود را (از قبیل سرنیزه و کارد و سوزن و غیره) از این سنگ میساخته اند. ساختمان این سنگ در زیر میکرسکپ اغلب به صورت توده های بی شکل است و ندرهً دارای بلورهای فلدسپات می باشد. حجرالمینا. عقیق اسود. البسیدین. شیشۀ آتشفشانی. شیشۀ معدنی. (فرهنگ فارسی معین).
- عقیق لب، کنایه از لب از جهت تشبیه آن به عقیق در رنگ از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
به یکدست گیرد رخ شهرناز
به دیگر عقیق لب ارنواز.
فردوسی.
عقیق لب صنما تا جدایم از بر تو
همی حسدبرد از اشک من عقیق مذاب.
ادیب صابر (از آنندراج).
- عقیق لب، که لبی چون عقیق دارد:
کنار من ز عقیق آن زمان تهی گردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود.
امیرمعزی (از آنندراج).
- عقیق مذاب، کنایه از شراب. رجوع به عقیق مذاب در ردیف خود شود.
- عقیق یمان، عقیق یمن. عقیق یمنی. عقیق سرخ رنگ. رجوع به عقیق شود:
درّ یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر زعقیق یمان شود.
سعدی.
- عقیق یمن، عقیق یمانی. عقیق یمنی. عقیق که از یمن آرند و سرخ رنگ باشد. رجوع به عقیق شود:
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دستۀ نسترن.
فردوسی.
- عقیق یمنی، عقیق یمن. عقیق یمان. عقیق که از یمن آرند و سرخ رنگ باشد: عقیق در یمن معدن نیک و عقیق یمنی مشهور است و آن معدن را قساس می خوانند. (نزهه القلوب ج 3 ص 204).
، به مجاز لب معشوق. (از آنندراج). کنایه از لب است به مناسبت رنگ:
آتش چو نبات و سنگ حیوان
دارش چو عقیق تو سخنور.
ناصرخسرو.
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ میبرید در جنگ.
نظامی.
وزین پس برعقیق الماس میداشت
زمرد را به افعی پاس میداشت.
نظامی.
، کنایه از هر چیز سرخ و به رنگ عقیق است:
بر آن عقیق من سپه آورد زعفران
تا ساخت با الف من چو دال ذال.
ناصرخسرو.
تا چهرۀ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب.
خاقانی.
- مثل عقیق، مثل عقیق یمن: لبی سرخ. ماهی یا سیب زمینی یا پیازی خوب برشته شده. (امثال و حکم دهخدا).
، وادی و دره. (از اقرب الموارد) ، هرچه سیل بشکافد از زمین. (منتهی الارب). هر مسیلی که آب سیل، از پیش آن را شکافته باشد و وسیع شده باشد. گویند ’سال العقیق’ که مجاز است در معنی ’سال الماء فی العقیق’ ج، أعقّه. (از اقرب الموارد) ، موی همزاد کودک. (منتهی الارب). موی هر نوزادی از انسان و بهائم. (از اقرب الموارد) ، پشم شتر بچه، موی شکمی هر چه از ستور باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عقیق
(عَ)
وادیی است نزدیک مدینه. وموضعی است به مدینه و به یمامه و به طائف و به تهامه و به نجد و شش موضع دیگر. ج، أعقّه. (از منتهی الارب). نام چند وادی است در بلاد عرب، از آن جمله است: عقیق عارض یمامه، که وادی وسیعی است و چشمه های گوارایی دارد. و نیز در ناحیۀ مدینه عقیقی است دارای چشمه ها و نخلها، و برخی آن را دو عقیق دانند به نام عقیق اکبر و عقیق اصغر. و دیگر عقیق البصره است و آن وادیی است به دنبال سفوان. و عقیق دیگری است که سیل آن در غور تهامه جاری میشود. و عقیق تمره در نزدیکی تباله و بیشه است و برخی آن را همان عقیق یمامه دانند. دیگر وادیی است از آن بنی کلاب. نام عقیق در اشعار شاعران عرب بسیار آمده است که غالباً تشخیص اینکه کدام یک از این عقیقها است مشکل است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عقیق
مهره ای است سرخرنگ که در یمن یافت شود و جنسی است از آن که در سواحل دریای روم خیزد
فرهنگ لغت هوشیار
عقیق
((عَ))
نوعی سنگ قیمتی به رنگ های گوناگون که نوع بهتر آن سرخ رنگ است
تصویری از عقیق
تصویر عقیق
فرهنگ فارسی معین
عقیق
اگر درخواب بیند عقیق داشت، دلیل که از بزرگی منفعت یابد. اگر بیند عقیق از وی ضایع گردید، تاویلش به خلاف این است. اگر بیند عقیق به خروار داشت، دلیل که به قدر آن مال یابد - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقیل
تصویر عقیل
(پسرانه)
خردمند، بزرگوار، عاقل، گرامی، نام برادر علی (ع)، پسر موسی کاظم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شقیق
تصویر شقیق
(پسرانه)
نام یکی از سرداران علی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شقیق
تصویر شقیق
برادر، پسری که با دختر یا پسر دیگر از یک پدر و مادر باشد، نسبت به آن پسر یا دختر برادر است، داداش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمیق
تصویر عمیق
دارای عمق، دراز و دورتک، ژرف، گود، کنایه از دارای دقت و تلاش ذهنی، دارای معانی بلند، در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن فاعلن فاعلاتن فاعلن فاعلاتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دقیق
تصویر دقیق
نکتۀ باریک، کار پوشیده و دشوار، امر غامض، باریک، کم، هر چیز نرم، آرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقعق
تصویر عقعق
زاغ پیسه، پرنده ای شبیه کلاغ با پرهای سیاه و سفید، شک، عکّه، کسک، کلاغ پیسه، کشکرت، زاغ پیسه، زاغه پیسه، عکعک، کلاژه، غلبه، غلپه، کلاژاره، قلازاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقیق
تصویر رقیق
مقابل غلیظ، آبکی، کنایه از حساس مثلاً قلب رقیق، کنایه از نرم، لطیف مثلاً شعر رقیق، نازک، ظریف، جمع ارقّاء، مملوک، بنده، برده، غلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عتیق
تصویر عتیق
کهنه، دیرینه، ویژگی اسب اصیل و نجیب، عتیقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عایق
تصویر عایق
آنچه سر راه کسی یا چیزی واقع می شود، در علم فیزیک ماده ای که برق، حرارت، صدا و مانند آن از آن عبور نمی کند، نارسانا مثلاً عایق صوتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقیب
تصویر عقیب
آنکه پس از دیگری می آید، ازپی آینده، چیزی که پس از چیز دیگر باشد، دنبال، دنباله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقوق
تصویر عقوق
نافرمانی کردن، آزردن پدر یا مادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقیم
تصویر عقیم
نازا، استرون، سترون، استاغ، ستاغ، در پزشکی ویژگی زنی که فرزند نمی آورد، کنایه از بی نتیجه، بی حاصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقیر
تصویر عقیر
مرد عقیم، خسته، مجروح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیق
تصویر علیق
خوراک ستور، آنچه چهارپایان می خورند از کاه، جو، بیده و علف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقیقه
تصویر عقیقه
موی نوزاد، گوسفندی که روز هفتم تولد نوزاد و هنگام تراشیدن موی سر او قربانی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
منسوب به عقیق. عقیقین. (فرهنگ فارسی معین) :
خود هنوزت پستۀ خندان عقیقی نقطه ای است
باش تا گردش قضا پرگار مینائی کشد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
یکی عقیق. واحد عقیق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عقیق شود، موی شکمی بچۀ مردم و بهائم. (منتهی الارب). موی نوزادمردم و بهائم که در هنگام تولد بر اوست. (از اقرب الموارد). موی سر کودک که بزاید. (دهار) ، موی بزغاله. (منتهی الارب). پشم ’جذع’. (از اقرب الموارد) ، گوسپند و جز آن که در هفتۀ نخست مولود قربان کنند جهت آن مولود. (منتهی الارب). مهمانی موی سرباز کردن کودک. (دهار). ضیافت نام نهادن و موی ستردن طفل به روز هفتم از ولادت. (غیاث اللغات). گوسپندی که در هفتۀ نخستین تولد کودک برای وی قربانی می کنند. (ناظم الاطباء). در حدیث است ’الغلام مرتهن بعقیقته’، یعنی شفاعت پدرش تحریم میشود هرگاه برای او عقیقه نکرده باشد، و آن سنتی است و برخی آن را واجب دانند و برخی مستحب. برای نوزاد پسر دو گوسفند و برای نوزاد دختر یک گوسفند ذبح کنند، و مالک عقیده دارد برای هر کدام یک گوسفند باید ذبح نمود. (از منتهی الارب). ج، عقائق. (دهار) ، برق که در میان ابر درخشد و بدان تیغها را تشبیه دهند. (منتهی الارب). برقی که به درازا در عرض ابر ظاهر شود، و غالباً آن را برای شمشیر استعاره کنند تا آنجا که نام شمشیر را عقیقه گذارده اند. (از اقرب الموارد) ، توشه دان. (منتهی الارب). مزاده. (اقرب الموارد) ، جوی آب. (منتهی الارب). نهر. (اقرب الموارد) ، عصابه، وقتی که از جامه بشکافند وجدا کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غلاف سر نرۀ کودک، خستۀ خرمای نرم. (منتهی الارب). هسته ای است نرم و آسان در جویدن، که شتران ’عقق’ آن را میجوند به جهت لطیف بودن. (از اقرب الموارد) ، تیر که به سوی آسمان پرتاب کنند، و از عادت عرب جاهلیت بود که تیر را به هوا پرتاب میکردند اگر خون آلود باز می گشت جز به قصاص رضایت نمیدادند، و اگر پاکیزه بازمیگشت دست بر محاسن خود میکشیدند و بر دیه مصالحه میکردند، و دست کشیدن بر ریش علامت صلح بود. و طبیعی است که تیر پیوسته پاکیزه باز میگشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقیقی
تصویر عقیقی
منسوب به عقیق عقیقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقیقه
تصویر عقیقه
گوسفندی که در هفته نخست مولود قربانی کنند جهت سلامتی کودک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقیق
تصویر دقیق
باریک از هر چیز، لطیف و تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقیق
تصویر شقیق
چاک شده و نیمه شده، نیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقیق
تصویر حقیق
سزاوار، لایق، درخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیق
تصویر رقیق
باریک، نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمیق
تصویر عمیق
ژرف، گود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عتیق
تصویر عتیق
باستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رقیق
تصویر رقیق
کم مایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دقیق
تصویر دقیق
درست تیزنگر، ریزبین، باریک بین، مو به مو، تیزنگر
فرهنگ واژه فارسی سره