جدول جو
جدول جو

معنی عقیصه - جستجوی لغت در جدول جو

عقیصه
(عَ صَ)
موی بافته و تاب داده. (از منتهی الارب). دسته ای از موی که زن از گیسوی خود برگیرد و آن را تاب دهد سپس گره زند، تا تاب و چین آن باقی بماند آنگاه آن را رها سازد، وگویند انارمانندی است که زن از موی خود برگیرد و هردسته ای از آن را عقیصه گویند. (از اقرب الموارد). لاغ. ج، عقاص و عقائص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عقیصه
موی بافته تابداده
تصویری از عقیصه
تصویر عقیصه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقیله
تصویر عقیله
(دخترانه)
زن با اصل و نسب، گرامی و نجیب زاده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عقیقه
تصویر عقیقه
موی نوزاد، گوسفندی که روز هفتم تولد نوزاد و هنگام تراشیدن موی سر او قربانی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقیصه
تصویر نقیصه
خوی و عادت زشت، خصلت بد، عیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقیله
تصویر عقیله
ویژگی زن بزرگوار و گرامی، کریمه، مخدره، هر چیز گرامی، بزرگ و مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقیده
تصویر عقیده
دین، ایمان، مذهب، رای، آنچه انسان به آن اعتقاد دارد، باور، آنچه انسان در دل و ضمیر خود نگه می دارد
فرهنگ فارسی عمید
(عُ قَ صِ)
دابه ای است صحرائی. (منتهی الارب). عقیصیر. (اقرب الموارد). و رجوع به عقیصیر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
مشکل و دشوار. (آنندراج). یکی عویص. رجوع به عویص شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
دختر عقیل بن ابی طالب. از زنان شاعر عرب بود و او را با عذری و عزه و احوص داستانی است. و نیز اشعاری در مرثیۀ شهیدان کربلا دارد. و برخی او را همسر یکی از پسران عقیل بن ابی طالب دانند. رجوع به اعلام النساء ج 3 و تاریخ طبری و الموشح مرزبانی و الاغانی و مروج الذهب و العقد الفرید شود
دختر ضحاک بن عمرو بن محرق بن منذر بن ماءالسماء. از زنان شاعر عرب بود و او را با فرزدق شاعر داستانی است. و گویند وی در عشق پسر عمش عمرو بن کعب بن محرق درگذشت. رجوع به اعلام النساء ج 3 و الاغانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
یکی عقیق. واحد عقیق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عقیق شود، موی شکمی بچۀ مردم و بهائم. (منتهی الارب). موی نوزادمردم و بهائم که در هنگام تولد بر اوست. (از اقرب الموارد). موی سر کودک که بزاید. (دهار) ، موی بزغاله. (منتهی الارب). پشم ’جذع’. (از اقرب الموارد) ، گوسپند و جز آن که در هفتۀ نخست مولود قربان کنند جهت آن مولود. (منتهی الارب). مهمانی موی سرباز کردن کودک. (دهار). ضیافت نام نهادن و موی ستردن طفل به روز هفتم از ولادت. (غیاث اللغات). گوسپندی که در هفتۀ نخستین تولد کودک برای وی قربانی می کنند. (ناظم الاطباء). در حدیث است ’الغلام مرتهن بعقیقته’، یعنی شفاعت پدرش تحریم میشود هرگاه برای او عقیقه نکرده باشد، و آن سنتی است و برخی آن را واجب دانند و برخی مستحب. برای نوزاد پسر دو گوسفند و برای نوزاد دختر یک گوسفند ذبح کنند، و مالک عقیده دارد برای هر کدام یک گوسفند باید ذبح نمود. (از منتهی الارب). ج، عقائق. (دهار) ، برق که در میان ابر درخشد و بدان تیغها را تشبیه دهند. (منتهی الارب). برقی که به درازا در عرض ابر ظاهر شود، و غالباً آن را برای شمشیر استعاره کنند تا آنجا که نام شمشیر را عقیقه گذارده اند. (از اقرب الموارد) ، توشه دان. (منتهی الارب). مزاده. (اقرب الموارد) ، جوی آب. (منتهی الارب). نهر. (اقرب الموارد) ، عصابه، وقتی که از جامه بشکافند وجدا کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غلاف سر نرۀ کودک، خستۀ خرمای نرم. (منتهی الارب). هسته ای است نرم و آسان در جویدن، که شتران ’عقق’ آن را میجوند به جهت لطیف بودن. (از اقرب الموارد) ، تیر که به سوی آسمان پرتاب کنند، و از عادت عرب جاهلیت بود که تیر را به هوا پرتاب میکردند اگر خون آلود باز می گشت جز به قصاص رضایت نمیدادند، و اگر پاکیزه بازمیگشت دست بر محاسن خود میکشیدند و بر دیه مصالحه میکردند، و دست کشیدن بر ریش علامت صلح بود. و طبیعی است که تیر پیوسته پاکیزه باز میگشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صا)
لقب ابی سعد تمیمی تابعی است. (منتهی الارب). واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا
(عَدَ)
عقیدهالرجل، دین و مذهب مرد که اعتقاد آن دارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گویند له عقیده حسنه، یعنی او راست دینی سالم و بیرون از شک. وعقائد را چیزهایی دانند که نفس اعتقاد در آن قصد شده باشد بدون عمل. عقیدت. عقیده. و رجوع به عقیدت و عقیده شود، آنچه دل بر آن بسته شده باشد، ضمیر و دل. (از اقرب الموارد). ج، عقائد. (اقرب الموارد) ، حلوا. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
پی زده از ساق و شکار و جز آن. (منتهی الارب). آنچه پی زده باشند از شکار و غیره، ساق قطعشده. (از اقرب الموارد) ، آواز گریه، و آوازبلند، و آواز سرودگوی و قاری. (از منتهی الارب). صوت مغنی و گریه کننده و قاری. (از اقرب الموارد). گویند ’رفع فلان عقیرته’، یعنی صدایش را بلند کرد، گوئی یکی از دو پایش را پی زده اند و او فریاد میکشد. (از منتهی الارب) ، شریفی که به قتل رسد. گویند مارأیت کالیوم عقیره فی وسطالقوم، که منظور مرد شریفی که بقتل رسد، می باشد، خرمابن سربریدۀ خشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عقائر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
قریه ای است در فاصله نیم روز از اقر و برخی آن را قریه ای بر ساحل دریا دانند که با هجر یک شب فاصله دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَمَ)
مؤنث عقیم. رجوع به عقیم شود، رحم عقیمه، زهدان که قبول آبستن نکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عقیم. و رجوع به عقیم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ / دِ)
عقیده. عقیدت. هر چیز که شخص بدان اعتقاد دارد و یقین بر آن دارد و نمشته و پنداشتی. (ناظم الاطباء). آنچه بدان گروند و تصدیق کنند. آنچه بدان باور دارند. آنچه بدان گرویده اند. ج، عقاید. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به عقیدت و عقیده شود.
- امثال:
عقیده آزاد است، مثلی است کهن و باستانی که نزد عوام و خواص ایرانی متداول است، و از آن اصل آزادی اندیشه و دین را اراده می کنند. (امثال و حکم دهخدا).
- باعقیده، عقیده دار. عقیده مند.
- بدعقیده، آنکه عقیده اش ناپسند باشد.
- بی عقیده، بدون عقیده. غیر معتقد.
- خوش عقیده، آنکه عقیده اش پسندیده باشد.
- عقیدۀ حقوق مطلقه، خلاصۀ این عقیده چنین است که شخص میتواند حقوق فردی را بدون قید و حد به معرض اجرا بگذارد اگر چه از اجرای حق او دیگری متضرر شود، این عقیدۀ دیون بوده و هست. این عقیده اساساً با تحلیل ماهیت حق و طرز پیدایش آن منافات دارد زیرا پیدایش حق بر اساس تصادم محرومیتها است و رفع تصادم محرومیتها (که منجر به پیدایش حقوق شده است) ایجاب میکندحقوق مطلقه ای وجود پیدا نکند. عقیدۀ مقابل عقیدۀ مزبور را تحت عنوان ’اصل محدود بودن حق’ یاد میکنند. (فرهنگ حقوقی).
- هم عقیده، دو طرف که عقیده شان مانند هم باشد
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ بَ)
ابن هبیره اسدی. از شعرای جاهلیت عرب است و درک اسلام نیز کرد. او اشعار مشهوری خطاب به معاویه دارد که چنین آغاز میشود:
معاوی اننا بشر، فاسجح
فلسنا بالجبال و لاالحدید.
عقیبه در حدود سال 50 هجری قمری در گذشت. (از الاعلام زرکلی به نقل از خزانهالبغدادی و سمط اللآلی)
لغت نامه دهخدا
(نَ صَ / صِ)
نقیصه. عیب. منقصت. آهو. کم بود. کماسی. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقیصه شود، بهتان. (ناظم الاطباء).
- نقیصه گفتن، بهتان گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ صَ)
سخن چینی. (منتهی الارب) (آنندراج). سخن چینی در میان مردم. (ناظم الاطباء). وقیعه. (از اقرب الموارد) ، عیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، خوی زشت یا سست. (منتهی الارب) (آنندراج). خصلت بد و سست و زشت خوئی. (ناظم الاطباء). خصله دنیئه و ضعیفه. (از اقرب الموارد). خصلتی پست در آدمی. (یادداشت مؤلف). ج، نقائص
لغت نامه دهخدا
(فَ صَ)
بیضۀ شکسته و کفانیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فقص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نقیصه
تصویر نقیصه
عیب، کمبود، بهتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقیده
تصویر عقیده
عقیدت، آنچه بدان باور دارند، اعتقاد، رای، ایمان، باور
فرهنگ لغت هوشیار
پی زده، آواز گریه، آواز سرود خوان، آواز نپی خوان (قرآن خوان)، کویک سر بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقیقه
تصویر عقیقه
گوسفندی که در هفته نخست مولود قربانی کنند جهت سلامتی کودک
فرهنگ لغت هوشیار
زن پرده نشین زن گرامی بانوی ارجمند، شتر گرامی، گرامی برگزیده، بانوی شوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقیمه
تصویر عقیمه
زهدان کوچک زهدان خرد، نازا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقصه
تصویر عقصه
گره شاخ گیس بافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقیصه
تصویر نقیصه
((نَ ص))
عیب، کاستی، جمع نقایص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقیده
تصویر عقیده
((عَ دَ یا دِ))
باور، فکر، آن چه که انسان به آن باور دارد، عقیدت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقیله
تصویر عقیله
((عَ لَ))
زانوبند شتر، پای بند، مانع و گره در کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقیصه
تصویر نقیصه
کاستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عقیده
تصویر عقیده
باور، دیدگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
اعتقاد، باور، حدس، رای، زعم، صرافت، عقیدت، فکر، نظر، نظریه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کاستی، کمی، علت، عیب، نقص، نقصان
فرهنگ واژه مترادف متضاد