جدول جو
جدول جو

معنی عفنی - جستجوی لغت در جدول جو

عفنی
(عُ فَ)
به معنی کسی که شفا میدهد، مردی از اهل تسالونیکی که از خویشان پولس بود، (رسالۀ رومیان 16:21)، و دور نیست که سبب حبس شدنش بواسطۀ این بودکه پولس را مهمان کرد و پس از آن ضمانت از وی گرفته وی را رها کرد، (اعداد: 17:9) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
عفنی
(عَ فِ)
عفن بودن. گنده بودن:
خصم نخستین قدری زهر ساخت
کز عفنی سنگ سیه را گداخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفنی
تصویر مفنی
نابود کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علنی
تصویر علنی
آشکارا، هویدا، علناً
علنی شدن: آشکار شدن
علنی کردن: آشکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عینی
تصویر عینی
مقابل ذهنی، آنچه با یکی از حواس پنجگانه قابل حس باشد، آشکار، هویدا، واقعی، حقیقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عفونی
تصویر عفونی
دارای چرک و عفونت
فرهنگ فارسی عمید
حمار عانی ّ و حمرٌ عانیه، منسوب به ده عانه، (ناظم الاطباء)، رجوع به عانه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نا / اَ)
شعر افنی، موی دراز و نیکو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(دَ نا)
جمع واژۀ دفین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دفین شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ نی ی)
منسوب به دفنه که شهرکی است در شام. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ نی ی)
نوعی از جامه های خطدار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عان، اسیر، بندی، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، دستگیر کرده، (مهذب الاسماء)، یقال رجل عان و قوم عناه و نسوه عوان، خون روان، (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب است به عون، و آن لقب شاعری بود رافضی که سب صحابه میکرد، و گویند به امر عمر بن عبدالعزیز وی را زدند تا درگذشت. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
سنگی باشد سیاه رنگ و آن دافع قروح و جذام است. (برهان) (آنندراج). سنگی سیاه رنگ و دوائی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام او محمدعلی است و از کردان ساکن قاهره بود و بر زبان کردی تسلط داشت. در بخش ترجمه قصر عابدین به کار مشغول بود و بسال 1371 هجری قمری درگذشت. عونی، کتاب خلاصۀ تاریخ کرد و کردستان از قدیمترین ازمنه تا کنون را که امین زکی بزبان کردی نوشته بود، بزبان عربی ترجمه کرده است. (از الاعلام زرکلی)
نام او محمد بن عبداﷲ عونی است و از مشهورترین سرایندگان اشعار عامیانه در نجد بود. وی در بریده، در قصیم متولد شد و بسال 1342 هجری قمری درگذشت. برای اطلاع از شرح حال وی رجوع به الاعلام زرکلی و دیوان النبط ج 2 ص 270 شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
منسوب به عنف. سخت و درشت و ستمی و ظلمی و اجباری. و بصورت مؤنث (عنفیه) نیز آید.
- تکالیف عنفی (عنفیه) ، امور اجباری و دشوار که به ظلم و ستم و جبر بر کسی وارد گردد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ)
منسوب به عین. رجوع به عین شود، اصیل و خالص و ناب و صاف و صالح. (آنندراج). اصلی و حقیقی و خالص، هر چیز که تعلق به ذات و عین گیرد. (ناظم الاطباء). در مقابل ذهنی.
- واجب عینی، چیزی که بر همه افراد مردم ارتکاب آن فرض و واجب بود و هرگز از آنها ساقط نشود (مانند نماز و روزه و حج، که اگر دیگری بدان قیام کند از شخص ساقط نشود). برخلاف واجب کفائی که چون یک نفر مرتکب آن شود از دیگران ساقط شود (مانند نماز میت). (از ناظم الاطباء). رجوع به واجب و واجب عینی و واجب کفائی شود.
- وجوب عینی، واجب عینی بودن. مقابل وجوب کفائی. رجوع به واجب عینی شود.
- وجود عینی، وجود خارجی و ظاهری. در مقابل وجود ذهنی. رجوع به وجود شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نسبت است به عین التمر، از شهرهای حجاز. ابوالعتاهیه شاعر قرن دوم هجری منسوب بدانجاست. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام وی محمود بن احمد بن موسی بن احمد، مکنی به ابومحمد و ملقب به بدرالدین است. وی مورخ و محدث و اصل او از حلب بود. بسال 762 هجری قمری در عینتاب متولد شد و مدتی در حلب و مصر و دمشق و قدس بسر برد. در قاهره از خواص الملک المؤید شد. و در اواخر عمر از وظایف دیوانی و دولتی دست کشید و به تدریس و تصنیف پرداخت و بسال 855 هجری قمری در قاهره درگذشت. او را کتابهای بسیاری در حدیث و فقه و تاریخ میباشد که از آن جمله است: عمدهالقاری فی شرح البخاری (در یازده جلد) ، العلم الهیب فی شرح الکلم الطیب، تاریخ البدر فی اوصاف اهل العصر، تاریخ الاکاسرهبه زبان ترکی. (از الاعلام زرکلی از التبر المسبوک و الضوء اللامع و شذرات الذهب و آداب اللغه العربیه)
لغت نامه دهخدا
بمعنی جنگی، و فینحاس (یعنی راست) ، هر دو پسران عالی رئیس الکهنه اند که در منصب و گناه و موت شرکت داشته اند و نمونۀ تهاون و تأخیر در امورات تربیت اهالی خانه میباشند، زیرا که ایشان همواره تابع شهوات نفسانی و دنیوی و شرارت گردیده در وقتی که تابوت عهد از بنی اسرائیل گرفته شد. (اسمو 1:3 و 2:2 1- 17 و 22- 26 و 24 و 4:11). و هر دو هلاک شدند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
محمد بن سالم بن احمد حفناوی شافعی. ملقب به نجم الدین یا شمس الدین (1101- 1181 هجری قمری). از دانشمندان وعرفاست. او در حفنه تولد و پرورش یافت و به قاهره رفت و به حفظ متون اشتغال ورزید. و در تحصیل علوم و فنون همت گماشت تا بمقام افتاء نائل گردید و بتدریس مشغول شد. طریقۀ خلوتیه را از مصطفی بکری آموخت و درترویج آن کوشید. تألیفاتی دارد. او راست: 1- حاشیه ای بر شرح الهمزیۀ ابن حجر. بنام انفس نفایس الدرر که در حواشی کتاب المنح المکیه فی شرح الهمزیه بچاپ رسیده است. 2- حاشیه بر رسالۀ وضع و چند حاشیه و شرح دیگر. (سلک الدرر ج 4 ص 49 و الخطط الجدیده ج 10 ص 74)
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ)
منسوب به کفن. یک قسم لباس فرسوده مر درویشان را. (ناظم الاطباء). نوعی از پیراهن که فقیران پوشند. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). قیظه. (فرهنگ فارسی معین) :
مرد میدانی اگر بگذری از ما و منی
رتبۀ خودشکنی نیست کم از بت شکنی
نسبت فقر و فنا بس که به هم نزدیک است
نیست یک پرده جدایی زکفن تا کفنی.
شاه قاسم انوار (از آنندراج).
تا چه آید به سر خاک شهیدان از تو
پیش بالای تو پوشیده قیامت کفنی.
میرزامعز (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سپری کننده نیست گرداننده سپری نیست گردانیده فانی کننده تباه سازنده نابود کننده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است کپنی کپنک گونه ای جامه منسوب به کفن، نوعی پیراهن که فقیران و درویشان می پوشیدند قیظه: (مرد میدانی اگر بگذری از ما و منی رتبه خود شکنی نیست کم از بت شکنی)، (نسبت فقر و فنابس که بهم نزدیک است نیست یک پرده جدایی ز کفن تا کفنی)، (قاسم انوار)
فرهنگ لغت هوشیار
نژاده، ناب، بی آلایش، راستین منسوب به عین آنچه به چشم دیده شود محسوس مقابل غیبی، خارجی مقابل ذهنی وجود عینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علنی
تصویر علنی
علناً، آشکارا، فاش کردن، اظهار نمودن، ظاهر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفونی
تصویر عفونی
پلشت چرکن گنده منسوب به عفونت مقابل ضد عفونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عانی
تصویر عانی
بندی، خون روان زهاری برمگانی اسیر بندی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به عدن، نوعی پارچه که در نیشابور بافته می شده. منسوب به عدن، نوعی پارچه که در نیشابور بافته می شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفنی
تصویر جفنی
پلکی مربوط بپلک آنچه که مربوط بانساج پلک است پلکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفنی
تصویر مفنی
((مُ))
فانی کننده، تباه سازنده، نابود کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علنی
تصویر علنی
((عَ لَ))
آشکارا، هویدا، به طور آشکارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عینی
تصویر عینی
((عَ یا ع))
منسوب به عین. آن چه به چشم دیده شود، محسوس، مقابل غیبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عانی
تصویر عانی
اسیر، بندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علنی
تصویر علنی
آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره