جدول جو
جدول جو

معنی عطربیز - جستجوی لغت در جدول جو

عطربیز
عطربیزنده، آنچه بوی خوش پراکنده می سازد
تصویری از عطربیز
تصویر عطربیز
فرهنگ فارسی عمید
عطربیز
(بَ)
عطربیزنده. عطرپاش. (فرهنگ فارسی معین). عطرافشان
لغت نامه دهخدا
عطربیز
((عَ طْ))
آن چه که بوی خوش می پراکند
تصویری از عطربیز
تصویر عطربیز
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عربیت
تصویر عربیت
زبان عربی، عرب بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عربی
تصویر عربی
زبانی از شاخۀ زبان های سامی که در شبه جزیرۀ عربستان، شمال قارۀ افریقا و کشورهای کویت، عراق، فلسطین، امارات و چند کشور دیگر رایج است، مربوط به قوم عرب مثلاً رقص عربی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطرآمیز
تصویر عطرآمیز
آمیخته به عطر، خوش بو
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رِ)
آوازخوانی و سرودگویی و مغنی گری و ساززنی و رقاصی. (ناظم الاطباء). عمل خنیاگری و رامشگری:
بر گل نو زندواف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامۀ پا زند و زند.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 836).
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از مهتر و کهتر بستانی.
عبید زاکانی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) : و تبریزی شاعر در مقام تبریز هنر تربیز ساغری نتواند نمود. (درۀ نادره چ شهیدی ص 70). و از کف بلور مانند سقاه لعلی شفاه تبریزی تبریز ساغر یاقوت فام و تربیز معنی خون آشامی نموده. (درۀ نادره چ شهیدی ص 657). و رجوع به تربیس شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
لغتی است در طریثیث. و در این زمان این شهر در دست تصرف ملاحدۀ اسماعیلیه است و آن را ترشاش مینامند، به نیشابور نزدیک میباشد و بنابراین شهر مزبور دارای سه نام است، شهری بزرگ و دارای دیه های بسیاری است. (مراصدالاطلاع). رجوع به طریثیث و کاشمر و ترشیز شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
منسوب به عقرب. رجوع به عقرب شود، نوعی از لعل، که جوهر مشهور است. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(عَ بی یَ)
بمعنی خدای بیت ایل، اسم مکانی بود که یعقوب بدانجامذبحی برای خدای حی بنا نمود. (قاموس کتاب مقدس) ، سردسیرها
لغت نامه دهخدا
(عِ)
آنکه بسیار عربده کند. کثیر العربده، آنکه جلیس خود را اذیت کند از مستی. (از اقرب الموارد). ستمکار جلیس خود، وقت مستی. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجل عربید و معربد، مردشریر مشاربها. (از اقرب الموارد). بدخوی جنگجوی که شر طلب باشد. و رجوع به عربد و عرابد و معربد شود
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِکَ دَ)
عرب بودن. متصف به صفات عرب بودن، در اصطلاح علوم و ادبیات و زبان عرب گویند: عربیت فلان خوب است یعنی به لغت و علوم عرب آشنا است
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ بی یَ)
مؤنث عربی. رجوع به عربی شود، لغت عرب. زبان عرب، آنچه عرب بدان سخن گوید و تکلم کند. (از اقرب الموارد) ، گاه در کتابهای فارسی پیش از نقل بیت یا قطعه از شعر عرب عربیه نویسند، مقصود از آن شعری عربی یا قطعه ای عربی است. (یادداشت مؤلف).
- علوم عربیه، علوم عربی. دانشها که عرب را بود. ادب عرب. ادبیات عرب.
- نقود عربیه، مسکوک قوم عرب یا ممالک عرب. سکه که نقش کلمات عرب دارد. یا در سرزمین عرب نقش شود یا در سرزمینی که حکومت عرب دارد زده شود. و نیز رجوع به النقود العربیه ص 92 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عطبل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عطبل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ)
عطرآمیخته. خوشبو. معطر. (فرهنگ فارسی معین) :
از بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته باد برف انگیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نوره که بدان خرمن را کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). نورج. ابزار خرمن کوبی. این کلمه از لاتینی تریبولوم گرفته شده است
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ بی یَ)
دیگ که در آن تتم انداخته باشند. (آنندراج). قدرٌ عبربیه، أی سماقیه. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف عنبربیزنده. آنچه عنبر بیفشاند.
- عنبربیز کردن، عنبر بیختن. عنبر افشاندن:
کابر آزار و باد نوروزی
درفشان می کنند و عنبربیز.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
غربال کننده زهر. بیزندۀ زهر، در بیت زیر (در صفت شمشیر) ظاهراً بمعنی به زهر آمیخته آمده است:
کشید آبگون آتش زهربیز
زدش بر سر و ترک و یال از ستیز.
اسدی (گرشاسبنامه).
رجوع به زهر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
عطرریزنده. عطرپاش:
نباشد صراحی چرا عطرریز
که کام و زبان گشت خمیازه خیز.
نورالدین ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
عطرپاشی. (فرهنگ فارسی معین). عطر افشاندن
لغت نامه دهخدا
(اِءْ تِ)
بر جامه طراز کردن. (زوزنی). طراز کردن جامه. (دهار). نگارین کردن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربیز
تصویر ربیز
زیرک، دانا، کاردان ویژه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربیت
تصویر عربیت
عرب بودن، متصف به صفات عرب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده رامشگری عمل و شغل مطرب مغنی گری: گفت: ای دل افروز همه سازهای مطربی دانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطریه
تصویر عطریه
مونث عطری بویه دار مونث عطری جمع عطرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربیه
تصویر عربیه
مونث عربی تازیکی مونث عربی. مونث عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طربید
تصویر طربید
تازی گشته اژدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طربیل
تصویر طربیل
از تویبولوم لاتینی تازی گشته خرمنکوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطر بیزی
تصویر عطر بیزی
عطر پاشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطر بیز
تصویر عطر بیز
عطر پاش ریاحین عطر بیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربی
تصویر عربی
منسوب به عرب
فرهنگ لغت هوشیار
خوشبو، دماغ پرور، عاطر، معطر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خنیاگری، رامشگری، مغنی گری، نوازندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد