جدول جو
جدول جو

معنی عضمر - جستجوی لغت در جدول جو

عضمر
(عَ ضَمْ مَ)
بخیل تنگدل و بدخوی. (منتهی الارب). بخیل. ضیق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عامر
تصویر عامر
(پسرانه)
آباد کننده، معمور، آبادان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عمر
تصویر عمر
(پسرانه)
نام خلیفه دوم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عامر
تصویر عامر
آباد کننده، معمور، آباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضمر
تصویر مضمر
لاغر، کم گوشت، اسب لاغرمیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضمر
تصویر مضمر
پوشیده و پنهان، نهان داشته، در ضمیر نگه داشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمر
تصویر ضمر
لاغری، کم گوشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمر
تصویر عمر
حیات، زندگی، مدت زندگی، طول زندگی، مدت حیات مثلاً در عمرم چنین چیزی ندیده بودم،
مدت دوام یا بقای چیزی، کنایه از مدت یا زمان بسیار زیاد مثلاً یک عمر در همین خانه زندگی کرده است،
کنایه از شخص بسیار محبوب و عزیز
عمر ابد: زندگانی جاوید
عمر دراز: زندگانی طولانی
عمر دوباره: کنایه از بقیۀ زندگی کسی که از مرگ نجات یابد
عمر کردن: زیستن، زندگی کردن، کنایه از دوام آوردن، دوام داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
ریگستانی است نیکوگیاه آسان گذار هموار در بلاد طی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
مرد هموارشکم و باریک و لطیف اندام. (منتهی الارب). مرد هموارشکم لطیف بدن نازک اندام. (منتخب اللغات). باریک میان. (دهار) ، اسب باریک ابرو (؟). (منتهی الارب). اسبی که ابروانش باریک باشد (؟). (منتخب اللغات) ، تنگ هرچه باشد. (منتهی الارب). ضیق، نهانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ / ضُ مُ)
لاغری. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). سبکی گوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَمْ مَ)
اسب تیزرفتار باریک میان. (غیاث) (آنندراج) :
میر ما را از پر روح الامین و زلف حور
پر تیرو پرچم رخش مضمر ساختند.
خاقانی.
صحن فلک از قران انجم
ماند رمۀ مضمران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 33).
، اسب فربه. (غیاث) (آنندراج) ، لاغر و کم گوشت و باریک میان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَمْ مِ)
آنچه لاغر میکند و باریک و نحیف کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
آن که در دل نهان میدارد چیزی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ)
گیاهی است که در نان کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
چرخ چاه. (منتهی الارب). دولاب. (اقرب الموارد). و آن تصحیف عصمور نیست. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن هلال بن صعصعه بن عامر از قیس عیلان از عدنانیه. جد جاهلی است، بطون رفاعه و بنوحجیر و بنوغریر از نسل وی بودند، که مسکن آنان در بعضی از قراء اخمیمیه از دیار مصر بود. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به معجم قبائل العرب شود
ابن حارثه بن الغطریف الازدی... ملقب به ماء السماء بوده. از یمن مهاجرت کرد و در بادیه الشام سکونت گزید و پسران او را بنوماء السماء نامند. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به معجم قبائل العرب شود
ابن ثعلبه. بطنی است از کنانه از عدنانیه و آنان بنوعامربن ثعلبه بن حارث بن مالک بن کنانه بن خزیمه معدبن عدنان بودند. (از معجم قبائل العرب). و رجوع به الاعلام زرکلی شود
ابن عوف بن بکر از بنی عذره از کلب از قحطان و جدجاهلی است و فرزندان وی را بنو المزمم گویند. (از الاعلام زرکلی چ 1). و رجوع به معجم قبائل العرب شود
جد جاهلی است پسران او بطنی از لواثه از قیس عیلان یا از بربرند و منزل و مأوای آنان به بهنسا از دیار مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی)
مکنی به ابوعبیده بن جراح صحابی است که نامش عامر بن عبیدالله بن الجراح است منسوب بجد. (منتهی الارب). رجوع به ابوعبید جراج شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
عشیره ای است معروف به بوعامر، در اماکن متعدد در عراق که در نجف و رزازه و یوسفیه پراکنده اند و شغل آنان تربیت گاومیش است عده نفوس آنها بالغ بر شش هزار است. (از معجم قبائل العرب)
عشیره ای است که در زمانهای قدیم به ناحیه کوره به منطقۀ عجلون سکونت داشته و اکنون در قراء رحابا و کفرالماء پراکنده اند. (از معجم قبائل العرب)
عشیرۀ درزیه است مقیم در جبل حوران. اصل آن عشیره از آل ایوب به جبل اعلی از توابع حلب بوده است. (از معجم قبائل العرب)
عشیرۀ بزرگی است از فضل از طوقه از بنی صخره یکی از قبائل بادیۀ شرق اردن. (از معجم قبائل العرب)
عشیره ای است از آل عمر از آل کثیر یکی از قبائل حضرموت. (از معجم قبائل العرب)
عشیره ای است که معروف به عیال عامرند. (از معجم قبائل العرب)
یکی از قبایل عشیرالکبیره است. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
کوهی است به بلاد بنی سعد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از قبائل عرب در جزائرند و مرکز آنها میان و هران و تلمسان است. (معجم قبائل العرب)
بطنی است از آل ربیعه به شام و منزل و مأوای آنان در بادیه الشام است. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از خفاجه بن عمر بن عقیل بن کعب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه بن معاویه بن بکر بن هوازن بن منصور بن عکرمه بن خصفه بن قیس بن عیلان از عدنانیه. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از سعد بن عمر بن خزاعه بن ربیعه بن حارثه بن عمرو مزیقیاء از غسان از ازد از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از قبیله سبیع مقیم عارض. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه بن معاویه بن بکر بن هوازن منصور بن عکرمه بن خصفه بن قیس بن عیلان از عدنانیه. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است بزرگ از بنی کلب. (معجم قبائل العرب)
قبیله ای است از بنی ضیّه از عدنانیه. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
چفسیدن و ترنجیده شدن پوست کسی از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سر آماج چوبی است که گاو آهن را بدان بندند، کرباد بیل شانه مانندی که با آن گندم کوفته را باد دهند در مازندران به خرمن کر گفته می شود، دمغازه اسب، دمغازه اشتر، دستگیر کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضر
تصویر عضر
آشکار گفتن بر زبان آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمر
تصویر عمر
دیر داشتن و باقی گذاردن، دیر ماندن و زیستن، زندگانی، بقا، حیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضمور
تصویر عضمور
چرخ چاه
فرهنگ لغت هوشیار
آباد، آباد کننده، ماند گار، دراز زی، بچه کفتار آباد کننده، اقامت کننده در محلی معمور، زیاد عمر کننده، معمور آبادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضمر
تصویر تضمر
پوست ترنجیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضمر
تصویر مضمر
نهان داشته، پنهان و پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضمر
تصویر مضمر
((مُ مَ))
پوشیده، نهان داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامر
تصویر عامر
((مِ))
آباد کننده، اقامت کننده در جای آباد، معمور، آبادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمر
تصویر عمر
((عُ مْ))
زندگانی، مدت زندگانی
عمر نوح: کنایه از عمر طولانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمر
تصویر عمر
زیوش، زندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
پنهان، پوشیده، مستتر، نهان
متضاد: آشکار، عیان
فرهنگ واژه مترادف متضاد