جدول جو
جدول جو

معنی عضم - جستجوی لغت در جدول جو

عضم(عُ)
جمع واژۀ عضم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عضم شود
لغت نامه دهخدا
عضم(عَ)
قبضۀ کمان. (منتهی الارب). مقبض قوس. (اقرب الموارد). ج، عضام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سرآماج و بیل گندم پاک کن که به صورت انگشتان سازند. (منتهی الارب). چوبی دارای انگشتان که گندم را بدان به باد دهند. (از اقرب الموارد). سراماج و افشون. (ناظم الاطباء) ، دمغزۀ شتر و اسب و بز کوهی نر. (منتهی الارب). عسیب اسب و شتر و بز کوهی. (از اقرب الموارد). ج، اءعضمه. عضم، تختۀ فدان که بر سرش آهن باشد، خطی در کوه که رنگش مخالف رنگ کوه باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عضم
سر آماج چوبی است که گاو آهن را بدان بندند، کرباد بیل شانه مانندی که با آن گندم کوفته را باد دهند در مازندران به خرمن کر گفته می شود، دمغازه اسب، دمغازه اشتر، دستگیر کمان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عضد
تصویر عضد
(پسرانه)
بازو، یار و یاور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از علم
تصویر علم
رایت، پرچم، بیرق، نشان، نشانه، در علوم ادبی نامی که شخص به آن معروف باشد، اسم خاص، مهتر، بزرگ تر قوم،
پارچۀ بسته شده بر بالای چوبی که در مراسم عزاداری در جلو دستۀ عزاداران حمل می شود، نقش و نگار جامه
علم به خون تازه (چرب) کردن: علم را به خون دشمن آغشته ساختن در جنگ
علم روز: کنایه از صبح، آفتاب
علم شدن: کنایه از مشهور شدن، معروف شدن، سرشناس شدن، برای مثال هر که علم شد به سخا و کرم / بند نشاید که نهد بر درم (سعدی - ۱۵۶)
علم صبح: کنایه از روشنایی صبح
علم کردن: راست کردن، افراشتن، برافراشتن، کنایه از ساختن، برپا کردن مثلاً در آن شهر یک قمارخانه علم کرده بود، کنایه از آماده کردن، کنایه از تحریک کردن، برانگیختن به ویژه بر ضد کسی یا چیزی، کنایه از مطرح کردن، به وجود آوردن مثلاً برای مؤسسه یک نام جدید علم کرده اند، کنایه از پهن کردن، چیدن مثلاً بساطش را علم کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عظم
تصویر عظم
استخوٰان، هر یک از قسمت های سختی که اسکلت مهره داران را تشکیل می دهد، سخوٰان، ستخوٰان
عظم رمیم: در علم زیست شناسی استخوان پوسیده
عظم قحف: در علم زیست شناسی آهیانه
عظم قص: در علم زیست شناسی استخوان سینه، جناغ سینه
عظم غربالی: در علم زیست شناسی استخوان پرویزنی که بالای جمجمه قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علم
تصویر علم
دانستن، یقین کردن، یقین، معرفت، دانش
علم ازلی: علم الهی، علم غیب
علم اسفل: حکمت طبیعی
علم اوسط: علم ریاضی
علم بیان: علمی که به وسیلۀ آن می توان فهمید کدام یک از طرق تعبیر واضح تر و برای ادای مقصود مناسب تر است، به عبارت دیگر علمی که شناخته می شود به آن ایراد معانی در انحای مختلف و آن شامل سه باب است، باب اول در تشبیه، باب دوم در مجاز و استعاره، باب سوم در کنایه
علم حروف: علمی که از خواص و تاثیر حروف به طور مفرد یا مرکب بحث می کند و موضوع آن حروف هجا است، علم سیمیا
علم الهی: علمی که دربارۀ ذات واجب الوجود بحث می کند
حکمت الهی: علمی که دربارۀ ذات واجب الوجود بحث می کند، علم الهی
علم غیب: علم بر امور پنهانی، غیب دانی، برای مثال حاجت موری به علم غیب بداند / در بن چاهی به زیر صخرۀ صمّا (سعدی۲ - ۳۰۳)
علم لاهوت: علمی که دربارۀ عقاید متعلق به خداوند و خداشناسی بحث می کند
علم لدنی: مقابل علم مکتسب، دانش ذاتی، علم من لدن، علمی که از طریق کشف و شهود حاصل شود، دانشی که بدون فراگیری از جانب خدا به کسی داده شود
علم لدن: مقابل علم مکتسب، دانش ذاتی، علم من لدن، علمی که از طریق کشف و شهود حاصل شود، دانشی که بدون فراگیری از جانب خدا به کسی داده شود، علم لدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عام
تصویر عام
فراگیر، مردم کم سواد، همگان، همۀ مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدم
تصویر عدم
مقابل وجود، نیستی، نابودی، نداشتن، پسوند متصل به واژه به معنای نبودن مثلاً عدم اطّلاع، عدم صراحت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عضد
تصویر عضد
بازو، کنایه از یار، یاور، مددکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرم
تصویر عرم
تند و شدید به ویژه در مورد سیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزم
تصویر عزم
اراده، قصد، آهنگ، ثبات و پایداری در کاری که اراده شده
عزم کردن: قصد کردن، آهنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجم
تصویر عجم
اعجمیّ، گنگ، بی زبان، حرکتی که روی حرف می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
(عَ مَ جَ)
روباه ماده. (منتهی الارب). ثعلبه. (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَمْ مَ زَ)
تأنیت عضمز. (ازاقرب الموارد). رجوع به عضمز شود، زن زفت گنده پیر سطبر. (منتهی الارب). عجوز. (اقرب الموارد) ، درشت کج دهن، زن نیک زیرک زشت رخسار، و زن ناکس کوتاه بالا. (منتهی الارب) ، زن درشت ’لحی’ و داهیه، و گویند زن زشت روی و لئیم و کوتاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
چرخ چاه. (منتهی الارب). دولاب. (اقرب الموارد). و آن تصحیف عصمور نیست. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضَ)
سست و ضعیف، مردکهنسال دندان ریخته. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَمْ مَ)
بخیل تنگدل و بدخوی. (منتهی الارب). بخیل. ضیق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عضو
تصویر عضو
پاره تن، جارحه، جزوی از بدن مانند دست و پا و سر و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضلم
تصویر عضلم
نیلدار درخت نیل از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجم
تصویر عجم
خلاف عرب، ایران و توران ومردم غیر عرب، مردم ایران و ایرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عام
تصویر عام
همگانی، تمام مردم، مقابل خاص
فرهنگ لغت هوشیار
زهداردشتی زیت دشتی از گیاهان زیتون درختچه ایست از تیره زیتونیان که آن را زیتون کوهی نیز نامند. برگهایش متقابل و دارای پهنک بزرگ و گلهایش کوچکند و دارای آرایش گرزن می باشند چند گونه از این گیاه در حوضه بحرالروم (مدیترانه) شرقی شناخته شده است. از این گیاه گلوکزیدی به نام فیلیرین استخراج می کنند که در طب مورد استفاده دارد زیتون کوهی زغبج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدم
تصویر عدم
نیستی، مرگ، فقدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضل
تصویر عضل
کلاکموش مسری از جانوران ماهیچه دار ستبر ساگ مرد زشت، زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضه
تصویر عضه
پاره پاره، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضم
تصویر خضم
خاییدن، خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضم
تصویر اضم
خشم گرفتن، غضب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضم
تصویر رضم
شیاراندن شیار کردن، بر هم نهادن، سنگ چنی، بر زمین زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضمور
تصویر عضمور
چرخ چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضر
تصویر عضر
آشکار گفتن بر زبان آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجم
تصویر عجم
گنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عدم
تصویر عدم
نبود، نیستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عضو
تصویر عضو
هم وند، اندام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از علم
تصویر علم
دانش
فرهنگ واژه فارسی سره