عطله. بیکاری. (غیاث اللغات). عطالت. بطالت. بیکاری. تعطل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اتفاق خوب چنین افتاد... که خواجه ابوسعید... مرا در این بیغولۀ عطلت بازجست. (تاریخ بیهقی ص 71). طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد چنانکه... در عطلت گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 449). و رجوع به عطله شود. - در عطلت ماندن، بیکار ماندن. (فرهنگ فارسی معین) : چون مدتی سخت دراز در عطلت ماند پایمردان خاستند... تا دل مأمون را نرم کردند بر وی. (تاریخ بیهقی)
عطله. بیکاری. (غیاث اللغات). عطالت. بطالت. بیکاری. تعطل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اتفاق خوب چنین افتاد... که خواجه ابوسعید... مرا در این بیغولۀ عطلت بازجست. (تاریخ بیهقی ص 71). طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد چنانکه... در عطلت گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 449). و رجوع به عطله شود. - در عطلت ماندن، بیکار ماندن. (فرهنگ فارسی معین) : چون مدتی سخت دراز در عطلت ماند پایمردان خاستند... تا دل مأمون را نرم کردند بر وی. (تاریخ بیهقی)
پی یا گوشت درشت، و گوشت بازو و ساق، و هر گوشت که پر و مجتمع باشد در پی. (منتهی الارب). گوشت ساق و گوشت بازو. (دهار). هر عصبی که با آن گوشت بسیار و مجتمع و انباشته همراه باشد. (از اقرب الموارد). ماهیچۀ ساق و هرگوشتی که مجتمع در جوف غلافی بود و هر گوشتی که با پی همراه بود. و در اصطلاح تشریح، آلتی لحم و لیفی که متشکل می سازد گوشت بدن انسان و دیگر حیوانات را و چون متقلص گردد حاصل می نماید حرکات بدن را. (ناظم الاطباء). هر عضوی را نامند که گوشت با آن باشد، و یا عضوی است مرکب از عصب و از جسمی مانند عصب که در اطراف استخوانها روئیده می شود و آن را (جسم مانند عصب را) رباط گویند، و گویند عضله جسمی است مرکب از عصب و رباط و گوشت سرخ و غشاء. صاحب ذخیره گوید غدد عضلات بدن آدمی به قول اصح پانصدوپانزده است و شیخ گوید که پانصدوبیست ونه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). نسج فیبری و قابل تحریک که از الیاف ماهیچه ای ساخته شده و مجموعاً گوشتهای بدن را تشکیل می دهند و حرکات بدن را سبب می شوند. در بدن انسان دو نوع عضله موجود است، عضلات مخطط که عمل آنها در اختیار انسان است مثل عضلات دست و پا و دیگر عضلات صاف که عمل آنها در اختیار آدمی نیست مثل عضلات احشاء درونی (به استثنای عضلۀ قلب که با اینکه از عضلات مخطط است ولی در اختیار انسان نیست). تعداد عضلات بدن در حدود چهارصد است. وزن عضلات در حدود نصف وزن بدن است. هرعضله مرکب از سه قسمت می باشد: 1- شکم یا اندام عضله که در وسط قرار گرفته است. 2- وتر عضله که دو طرف آن واقع است و به اعضای مجاور یا استخوانهای نزدیک می چسبد. 3- غلاف یا نیام که روی عضله را می پوشاند. در ساختمان عضلات مخطط یک عده الیاف ماهیچه ای وجود دارند که بوسیلۀ یک غلاف به نام غلاف فیبری احاطه شده اند. یک فیبر ماهیچه ای عبارت از رشتۀ درازی است که در انسان ممکن است تا صدوبیست هزار میکرن (صدوبیست میلیمتر) طول داشته باشد در حالیکه قطرش بین بیست تا صد میکرن بیشتر نیست. در هر فیبر ماهیچه ای تعدادزیادی هسته در قسمت محیطی فیبر موجود است. یک فیبر ماهیچه ای را می توانیم یک سلول ماهیچه ای بنامیم. عضلات صاف از سلولهای دوکی شکل که شامل یک هسته هستند درست شده اند. (فرهنگ فارسی معین). ماهیچه. مایچه. موشک. موش گوشت ج، عضل و عضلات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). - دو عضلۀ ظهریا پشت، دو عضله است که پشت را به جانب خلف دو تا می کند. (از بحر الجواهر) (از کشاف اصطلاحات الفنون). - دو عضلۀ عریضه، دوعضله است بر رخساره از هر جانب یکی و بعضی از حرکتهای لب به این دو عضله است. (از بحر الجواهر) (از کشاف اصطلاحات الفنون). - عضلۀ مکرره، دو عضلۀ کج هستند که به آن دهان گشاده شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ، درختچه ای است مانند دفلی. (از اقرب الموارد)
پی یا گوشت درشت، و گوشت بازو و ساق، و هر گوشت که پر و مجتمع باشد در پی. (منتهی الارب). گوشت ساق و گوشت بازو. (دهار). هر عصبی که با آن گوشت بسیار و مجتمع و انباشته همراه باشد. (از اقرب الموارد). ماهیچۀ ساق و هرگوشتی که مجتمع در جوف غلافی بود و هر گوشتی که با پی همراه بود. و در اصطلاح تشریح، آلتی لحم و لیفی که متشکل می سازد گوشت بدن انسان و دیگر حیوانات را و چون متقلص گردد حاصل می نماید حرکات بدن را. (ناظم الاطباء). هر عضوی را نامند که گوشت با آن باشد، و یا عضوی است مرکب از عصب و از جسمی مانند عصب که در اطراف استخوانها روئیده می شود و آن را (جسم مانند عصب را) رباط گویند، و گویند عضله جسمی است مرکب از عصب و رباط و گوشت سرخ و غشاء. صاحب ذخیره گوید غدد عضلات بدن آدمی به قول اصح پانصدوپانزده است و شیخ گوید که پانصدوبیست ونه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). نسج فیبری و قابل تحریک که از الیاف ماهیچه ای ساخته شده و مجموعاً گوشتهای بدن را تشکیل می دهند و حرکات بدن را سبب می شوند. در بدن انسان دو نوع عضله موجود است، عضلات مخطط که عمل آنها در اختیار انسان است مثل عضلات دست و پا و دیگر عضلات صاف که عمل آنها در اختیار آدمی نیست مثل عضلات احشاء درونی (به استثنای عضلۀ قلب که با اینکه از عضلات مخطط است ولی در اختیار انسان نیست). تعداد عضلات بدن در حدود چهارصد است. وزن عضلات در حدود نصف وزن بدن است. هرعضله مرکب از سه قسمت می باشد: 1- شکم یا اندام عضله که در وسط قرار گرفته است. 2- وتر عضله که دو طرف آن واقع است و به اعضای مجاور یا استخوانهای نزدیک می چسبد. 3- غلاف یا نیام که روی عضله را می پوشاند. در ساختمان عضلات مخطط یک عده الیاف ماهیچه ای وجود دارند که بوسیلۀ یک غلاف به نام غلاف فیبری احاطه شده اند. یک فیبر ماهیچه ای عبارت از رشتۀ درازی است که در انسان ممکن است تا صدوبیست هزار میکرن (صدوبیست میلیمتر) طول داشته باشد در حالیکه قطرش بین بیست تا صد میکرن بیشتر نیست. در هر فیبر ماهیچه ای تعدادزیادی هسته در قسمت محیطی فیبر موجود است. یک فیبر ماهیچه ای را می توانیم یک سلول ماهیچه ای بنامیم. عضلات صاف از سلولهای دوکی شکل که شامل یک هسته هستند درست شده اند. (فرهنگ فارسی معین). ماهیچه. مایچه. موشک. موش گوشت ج، عَضَل و عَضَلات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). - دو عضلۀ ظهریا پشت، دو عضله است که پشت را به جانب خلف دو تا می کند. (از بحر الجواهر) (از کشاف اصطلاحات الفنون). - دو عضلۀ عریضه، دوعضله است بر رخساره از هر جانب یکی و بعضی از حرکتهای لب به این دو عضله است. (از بحر الجواهر) (از کشاف اصطلاحات الفنون). - عضلۀ مکرره، دو عضلۀ کج هستند که به آن دهان گشاده شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ، درختچه ای است مانند دفلی. (از اقرب الموارد)
عزله. گوشه نشینی و خانه نشینی. (ناظم الاطباء). جدا شدن از زن و فرزند و گوشه نشینی برای عبادت. (غیاث اللغات). کناره گرفتن از خلق. انزوا. گوشه گیری. اعتزال. و رجوع به عزله شود: بود پرهیز تو پاکی و طاعت راز با ایزد چو خلوت هست تنهائی و عزلت حضرت سلطان. ناصرخسرو. گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا. سنائی. کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید. سنائی. دار عزلت گزید خاقانی که به از دار ملک خاقان است. خاقانی. وحدت من داده ز دولت خبر عزلت من کرده به عزت ضمان. خاقانی. دفتر آز از بر من برگرفت مصحف عزلت عوض آن نهاد. خاقانی. جملگی امور ملک به رأی او بقطع میرسیدی و وزارتی در پردۀ عزلت میراندی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364). چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم بتنهائی چو عنقا خو گرفتم. نظامی. تا درین زندان فانی زندگانی باشدت کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت. عطار. نیستت بر وفق من مهر و مهار کرد باید از تو عزلت اختیار. مولوی. مصلحت آن دیدم که در نشیمن عزلت نشینم. (گلستان سعدی). ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم. (گلستان). سلاطین عزلت گدایان حی منازل شناسان گم کرده پی. سعدی. کنج عزلت که طلسمات عجایب دارد فتح آن در نظر رحمت درویشان است. حافظ. - امثال: عزت اندر عزلت آمد ای فلان تو چه جوئی زاختلاط این و آن. شیخ بهائی (از امثال و حکم دهخدا). ، در تصوف و عرفان، یکی از مراتب است. مشایخ طریقت عزلت و خلوت و انقطاع و انزوا را ازآن جهت اختیار کرده اند تا حواس ظاهر بسته شود و از اعمال خود معزول گردند که هر حجابی که به روح انسان رسد او را از مشاهدۀ جمال مولی محجوب گرداند. و بواسطۀ عزلت امداد نفسانی کم شود و حجاب مرتفع گردد و به مقام شهود جمال او برسد، و سالک را قبل از وصول به مقام توحید که مقصود اصلی تمام عبادات و سلوک و ریاضات است، انواع حالات دست دهد. (فرهنگ مصطلحات عرفاءاز شرح گلشن راز ص 629 و مقدمۀ نفحات الانس ص 120)
عزله. گوشه نشینی و خانه نشینی. (ناظم الاطباء). جدا شدن از زن و فرزند و گوشه نشینی برای عبادت. (غیاث اللغات). کناره گرفتن از خلق. انزوا. گوشه گیری. اعتزال. و رجوع به عزله شود: بود پرهیز تو پاکی و طاعت راز با ایزد چو خلوت هست تنهائی و عزلت حضرت سلطان. ناصرخسرو. گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببُر صحبت که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا. سنائی. کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید. سنائی. دار عزلت گزید خاقانی که به از دار ملک خاقان است. خاقانی. وحدت من داده ز دولت خبر عزلت من کرده به عزت ضمان. خاقانی. دفتر آز از بر من برگرفت مصحف عزلت عوض آن نهاد. خاقانی. جملگی امور ملک به رأی او بقطع میرسیدی و وزارتی در پردۀ عزلت میراندی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364). چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم بتنهائی چو عنقا خو گرفتم. نظامی. تا درین زندان فانی زندگانی باشدت کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت. عطار. نیستت بر وفق من مهر و مهار کرد باید از تو عزلت اختیار. مولوی. مصلحت آن دیدم که در نشیمن عزلت نشینم. (گلستان سعدی). ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم. (گلستان). سلاطین عزلت گدایان حی منازل شناسان گم کرده پی. سعدی. کنج عزلت که طلسمات عجایب دارد فتح آن در نظر رحمت درویشان است. حافظ. - امثال: عزت اندر عزلت آمد ای فلان تو چه جوئی زاختلاط این و آن. شیخ بهائی (از امثال و حکم دهخدا). ، در تصوف و عرفان، یکی از مراتب است. مشایخ طریقت عزلت و خلوت و انقطاع و انزوا را ازآن جهت اختیار کرده اند تا حواس ظاهر بسته شود و از اعمال خود معزول گردند که هر حجابی که به روح انسان رسد او را از مشاهدۀ جمال مولی محجوب گرداند. و بواسطۀ عزلت امداد نفسانی کم شود و حجاب مرتفع گردد و به مقام شهود جمال او برسد، و سالک را قبل از وصول به مقام توحید که مقصود اصلی تمام عبادات و سلوک و ریاضات است، انواع حالات دست دهد. (فرهنگ مصطلحات عرفاءاز شرح گلشن راز ص 629 و مقدمۀ نفحات الانس ص 120)