جدول جو
جدول جو

معنی عضط - جستجوی لغت در جدول جو

عضط
(خَس س)
حدث کردن وقت جماع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عضد
تصویر عضد
(پسرانه)
بازو، یار و یاور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عضو
تصویر عضو
بخشی از بدن با کارکرد مشخص مانند دست، پا، سر، قلب، ریه و معده، اندام، یک فرد از جماعت، کنایه از کارمند یک اداره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عضد
تصویر عضد
بازو، کنایه از یار، یاور، مددکار
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
نکاح و گائیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
درازی گردن و خوبی آن. یا درازی هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ أعیط، (ناظم الاطباء)، رجوع به اعیط شود، جمع واژۀ عیطاء، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به عیطاء شود، جمع واژۀ عائط، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به عائط شود، شتر برگزیده و جوان، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، شتران برگزیده و جوان، (آنندراج) (از اقرب الموارد)، نیک از شتران و جوانان آنها مابین ’حقه’ تا ’رباعیه’، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُیْ یَ)
جمع واژۀ عائط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عائط شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
آواز جوانان چابک و سبک، چون همدیگر را آوازکنند. یا کلمه ای است که وقت مستی و بازی و چیرگی بدان بانگ کنند و خروشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن مبنی بر کسر می باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ لَ)
دراز گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گویند: عاطت العنق، یعنی گردن درازشد. (از اقرب الموارد) ، باردار نگردیدن ناقه سالها، بی نازایندگی، و کذا عاطت المراءه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). عیاط. عوط. رجوع به عیاط و عوط شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فِ)
رجل عفط، مرد تیزدهنده. (منتهی الارب). ضروط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ فَ)
سخت کشیدن. (از منتهی الارب). کشیدن چیزی را در حال جدا کردن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ عائط، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، رجوع به عائط شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نخامۀ بینی میش. (منتهی الارب). آب بینی میش. (ناظم الاطباء). عفطه. (اقرب الموارد). رجوع به عفطه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
تیز دادن بز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ضرط. (المصادر زوزنی) ، بینی افشاندن میش چون بینی افشاندن خر. (از اقرب الموارد). عفیط. و رجوع به عفیط شود، درماندن به سخن. (از منتهی الارب). سخن گفتن به لکنت. (از اقرب الموارد) ، تیز دادن به هر دو لب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواندن گوسپندان را و بینی افشاندن آن، راندن شبان گوسپندان را به همان روش که عطسه دهند. (از منتهی الارب). زجر کردن شبان گوسفندان را به صورتی که شبیه ’عفط’ آنها باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ بُ)
ج عبیط. (ناظم الاطباء) (المنجد). رجوع به عبیط شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بی علت کشتن ذبیحۀ پرگوشت و جوان را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (المنجد) ، بی علت و جوان کشتن. (منتهی الارب) ، پنهان و غایب گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد) ، عبط الارض عبطاً، کندن جای ناکنده را، دروغ بربستن بی سبب و بهانه، بی سبب و بی باک انداختن خود را در جنگ. برانگیختن خاک را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، اسب را تاختن چندانکه عرق آورد. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) ، خون آلود کردن پستان را، دریدن جامۀ نو و درست را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد) ، بی موجب رسیدن بلا کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، شکافتن رستنی زمین را. (اقرب الموارد) (المنجد). شکافتن چیزی را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ)
جمع واژۀ عروط. رجوع به عروط شود
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ)
دراز گردیدن گردن و عنق. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، باردار نگشتن زن و ناقه، مدت سالها، بی آنکه نازا باشد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). عیط. عیاط. رجوع به عیط و عیاط شود، بار گرفتن ناقه سال نخست. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
عیب کردن ناموس کسی را و رخنه انداختن در آن، سپاس نکردن نعمت خدای را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عمط. رجوع به عمط شود
سپاس نکردن نعمت خدای را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ لَ)
خوردن ناقه درخت را چندانکه ریخته شود دندان او. (از منتهی الارب). عرطت الناقه الشجر، آن ماده شتر درخت را خورد تا آنکه دندان او از بین رفت. و چنین ناقه ای را عروط نامند. (از اقرب الموارد) ، معیوب کردن آبروی کسی از غیبت. (از منتهی الارب). غیبت کردن از عرض و آبروی کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنط
تصویر عنط
زیبا گردنی زیبایی گردن
فرهنگ لغت هوشیار
پرش ساختگی (پرش خال) پرش چسبان، بد یاد کنی به بدی یاد کردن، به تیر زدن
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر بران، تیز سخن چربزبان: مرد، کودک خرد سر، گوساله شاخ بر آورده، بریدن، دشنام دادن، کوفتن زدن، کهنه گردیدن، گواژه زدن، باز گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضد
تصویر عضد
بازو، کرانه و ناحیه، ساعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضر
تصویر عضر
آشکار گفتن بر زبان آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
کرد و خورد کردی خوردی مزدوری که برابر خوراک کار کند پیرو بندم، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضل
تصویر عضل
کلاکموش مسری از جانوران ماهیچه دار ستبر ساگ مرد زشت، زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
سر آماج چوبی است که گاو آهن را بدان بندند، کرباد بیل شانه مانندی که با آن گندم کوفته را باد دهند در مازندران به خرمن کر گفته می شود، دمغازه اسب، دمغازه اشتر، دستگیر کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضو
تصویر عضو
پاره تن، جارحه، جزوی از بدن مانند دست و پا و سر و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضه
تصویر عضه
پاره پاره، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
پنهان گشتن، دروغ بستن، کندیدن جای ناکنده را، بی باکی در جنگ، دریدن جامه نو را، دریده شدن، خون آلوده کردن پستان را، رندیدن باد زمین را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضد
تصویر عضد
((عَ ضُ))
بازو، کنایه از یار و یاور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عضو
تصویر عضو
((عُ ضْ))
اندام، هر یک از اجزای بدن، یک فرد از جماعت، جمع اعضاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عضو
تصویر عضو
هم وند، اندام
فرهنگ واژه فارسی سره