جدول جو
جدول جو

معنی عضبل - جستجوی لغت در جدول جو

عضبل
(عَ بَ)
سخت و رست. (منتهی الارب). صلب و شدید. (از اقرب الموارد). گویا آن تصحیف عضیل ّ باشد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبل
تصویر عبل
هر برگ پیچیده و باریک مانند برگ درخت گز
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
فروریختن برگ درخت، پیکان پهن نهادن تیر را، رد کردن چیزی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازداشتن چیزی را، بریدن چیز را، بردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، انداختن بر وی سنگینی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ریختن برگ درخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برگ برآوردن درخت (از اضداد است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
شکسته گردیدن شاخ و شکافته گوش شدن. (از منتهی الارب). اعضب شدن قوچ و ناقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به اعضب شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عضله ناک گردیدن، یا سطبر شدن پی ساق کسی. (منتهی الارب). بسیار عضل شدن یا ضخیم شدن عضلۀ ساق شخص. (اقرب الموارد). بسیار عضله شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَسَ)
تنگ نمودن بر کسی. (از منتهی الارب). تنگ کردن بر کسی و حبس کردن و منع کردن وی را. (از اقرب الموارد) ، دشوار گردیدن بر کسی کار. (از منتهی الارب) : عضل به الامر، کار بر او سخت شد. (از اقرب الموارد) ، به ستم بازداشتن زنی را ازشوی کردن. (از منتهی الارب). زن را از شوی کردن بازداشتن. (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). بازداشتن از شوی کردن. (تاج المصادر بیهقی) : عضل المراءه عن الزواج، زن را از ازدواج حبس کرد و بازداشت. (از اقرب الموارد). عضل. عضلان. و رجوع به عضل و عضلان شود، بد زیستن با زن خویش تا خود رابه کاوین بازخرد. (المصادر زوزنی). بد زیستن با زن تا خود را بازخرد. (تاج المصادر بیهقی) ، عضل الرجل، آن مرد را بیوه کرد. (از اقرب الموارد) ، بر عضلۀ کسی زدن. (از اقرب الموارد از تاج) ، خسته شدن شتر از حرکت و سواری و از هر کاری. (از اقرب الموارد به نقل از لسان)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
به ستم بازداشتن زن را از شوی کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عضل. رجوع به عضل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جایگاهی است در بادیه. (از معجم البلدان). جایی است در بادیه نیستان ناک، و آن را به سکون دوم نیز خوانده اند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ)
ابن هون بن خزیمه بن مدرکه، از کنانه از مضر. جدی است جاهلی و فرزندانش با برادرزادۀ او به نام دیش درهم آمیختند و بنام ’قاره’ خوانده شدند. و قاره در عهد جاهلیت در تیراندازی شهرت داشتند و آنان هم پیمان بنی زهره بودند و عبدالرحمان بن عبدالقاری و عبدالله بن عثمان بن خشیم قاری از آنان است. (از الاعلام زرکلی به نقل از نهایه الارب و جمهره الانساب و الاغانی و مجمع الامثال)
لغت نامه دهخدا
(عَ ضِ / ضُ)
عضله ناک. (منتهی الارب). آنکه پر عضل باشد یا عضلۀ ساق او سطبر و ضخیم باشد. (از اقرب الموارد). ج، أعضال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَضَ)
کلاکموش. (منتهی الارب). جرذ. (اقرب الموارد). به لغت اهل یمن جرذ است. (مخزن الادویه). ج، عضلان و عضلان، جمع واژۀ عضله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گوشت پاره ها با پی ها مرکب، واحدش عضله. (غیاث اللغات) : فاضلترین گوشت مواشی و نیکوترین عضله است که به شیرازی مشکک خوانند و زودترهضم شود. (از اختیارات بدیعی). رجوع به عضله شود
لغت نامه دهخدا
(عُ / عُ ضَ)
جمع واژۀ عضله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عضله شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مرد زیرک. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، سخت درشت. (منتهی الارب). سخت زشت و قبیح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ / عُ)
جمع واژۀ عضل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عضل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
هر برگ تافته بی پهن (نگسترده) باریک مانند برگ گز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخت ارطی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برگ درخت ارطی که سخت و صالح گردد که به وی دباغت کرده شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). برگ باریک دراز باشد یا کوتاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). الورق الدقیق. (اقرب الموارد) ، برگ از درخت ریخته، برگ نو درآمده. (از لغات اضداد است). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، أعبال
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کلان و سطبر از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). سطبر از هر چیزی. یقال: رجل عبل الذراعین، أی ضخمها و فرس عبل الشوی، ای غلیظ القوائم. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (المنجد) ، تمام اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). ج ، عبال
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
درشت و سطبر و سپید از سنگ و جز آن. (منتهی الارب). سطبر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
شدید وسخت: داء عضال، بیماری سخت و عاجزکننده اطبا و غالب بر ایشان. (از منتهی الارب). بیماری سخت و خسته کننده و چیره شونده. (از اقرب الموارد) ، حلقه عضال، حلقۀ سخت و استوار. (از منتهی الارب). حلقۀسخت که ضعف و سستی در آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، امر عضال، کار دشوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ بُ)
زن جوان خوب صورت تمام خلقت نیکواندام پرگوشت درازگردن. (منتهی الارب). زن جوان زیبای پرگوشت گردن دراز. (از اقرب الموارد). ج، عطابل، عطابیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عطبول. عطبوله. عیطبول. رجوع به عطبول و عطبوله و عیطبول شود
لغت نامه دهخدا
(عِ یَل ل)
ناکس دشوارخوی. (منتهی الارب). لئیم و پست و تنگ خوی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُمْ بُ)
گند و تلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). بظر و تلاق. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود، آنچه بگذارد ختنه ناکرده از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، زن درازتلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، چوبی که بدان در جواز گندم کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بدان در هاون چیزی کوبند. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بریدن. (منتهی الارب). قطع کردن. (از اقرب الموارد) ، دشنام دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرفتن و زدن و طعن کردن. (منتهی الارب) : عضبه بالعصا، با چوبدست وی را زد. عضبه بالرمح، با نیزه وی را طعن کرد. (از اقرب الموارد) ، ضعیف کردن. (منتهی الارب) :عضب المرض فلاناً، بیماری او دیرینه شد و وی را از حرکت بازداشت. (از اقرب الموارد) ، بازگشتن. (منتهی الارب). رجوع. (از اقرب الموارد) ، کهنه گردیدن. (منتهی الارب) ، ناقه وگوسپند را عضباء کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عضباء شود، جلوگیری کردن وحبس کردن کسی را از حاجت خود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عابل
تصویر عابل
فربه
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر بران، تیز سخن چربزبان: مرد، کودک خرد سر، گوساله شاخ بر آورده، بریدن، دشنام دادن، کوفتن زدن، کهنه گردیدن، گواژه زدن، باز گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضل
تصویر عضل
کلاکموش مسری از جانوران ماهیچه دار ستبر ساگ مرد زشت، زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبل
تصویر عبل
درشت، سطبر و پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطبل
تصویر عطبل
زن خوبروی دراز گردن گردن گلابی، آهو آهوی دراز گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضال
تصویر عضال
سخت بی درمان از پا در آرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضبا
تصویر عضبا
((عَ ضْ))
ماده شتری که گوشش شکافته باشد، لقب ناقه حضرت رسول (ص)
فرهنگ فارسی معین