تنگ نمودن بر کسی. (از منتهی الارب). تنگ کردن بر کسی و حبس کردن و منع کردن وی را. (از اقرب الموارد) ، دشوار گردیدن بر کسی کار. (از منتهی الارب) : عضل به الامر، کار بر او سخت شد. (از اقرب الموارد) ، به ستم بازداشتن زنی را ازشوی کردن. (از منتهی الارب). زن را از شوی کردن بازداشتن. (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). بازداشتن از شوی کردن. (تاج المصادر بیهقی) : عضل المراءه عن الزواج، زن را از ازدواج حبس کرد و بازداشت. (از اقرب الموارد). عضل. عضلان. و رجوع به عضل و عضلان شود، بد زیستن با زن خویش تا خود رابه کاوین بازخرد. (المصادر زوزنی). بد زیستن با زن تا خود را بازخرد. (تاج المصادر بیهقی) ، عضل الرجل، آن مرد را بیوه کرد. (از اقرب الموارد) ، بر عضلۀ کسی زدن. (از اقرب الموارد از تاج) ، خسته شدن شتر از حرکت و سواری و از هر کاری. (از اقرب الموارد به نقل از لسان)
تنگ نمودن بر کسی. (از منتهی الارب). تنگ کردن بر کسی و حبس کردن و منع کردن وی را. (از اقرب الموارد) ، دشوار گردیدن بر کسی کار. (از منتهی الارب) : عضل به الامر، کار بر او سخت شد. (از اقرب الموارد) ، به ستم بازداشتن زنی را ازشوی کردن. (از منتهی الارب). زن را از شوی کردن بازداشتن. (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). بازداشتن از شوی کردن. (تاج المصادر بیهقی) : عضل المراءه عن الزواج، زن را از ازدواج حبس کرد و بازداشت. (از اقرب الموارد). عِضل. عِضلان. و رجوع به عضل و عضلان شود، بد زیستن با زن خویش تا خود رابه کاوین بازخرد. (المصادر زوزنی). بد زیستن با زن تا خود را بازخرد. (تاج المصادر بیهقی) ، عضل الرجل، آن مرد را بیوه کرد. (از اقرب الموارد) ، بر عضلۀ کسی زدن. (از اقرب الموارد از تاج) ، خسته شدن شتر از حرکت و سواری و از هر کاری. (از اقرب الموارد به نقل از لسان)
ابن هون بن خزیمه بن مدرکه، از کنانه از مضر. جدی است جاهلی و فرزندانش با برادرزادۀ او به نام دیش درهم آمیختند و بنام ’قاره’ خوانده شدند. و قاره در عهد جاهلیت در تیراندازی شهرت داشتند و آنان هم پیمان بنی زهره بودند و عبدالرحمان بن عبدالقاری و عبدالله بن عثمان بن خشیم قاری از آنان است. (از الاعلام زرکلی به نقل از نهایه الارب و جمهره الانساب و الاغانی و مجمع الامثال)
ابن هون بن خزیمه بن مدرکه، از کنانه از مضر. جدی است جاهلی و فرزندانش با برادرزادۀ او به نام دیش درهم آمیختند و بنام ’قاره’ خوانده شدند. و قاره در عهد جاهلیت در تیراندازی شهرت داشتند و آنان هم پیمان بنی زهره بودند و عبدالرحمان بن عبدالقاری و عبدالله بن عثمان بن خشیم قاری از آنان است. (از الاعلام زرکلی به نقل از نهایه الارب و جمهره الانساب و الاغانی و مجمع الامثال)
کلاکموش. (منتهی الارب). جرذ. (اقرب الموارد). به لغت اهل یمن جرذ است. (مخزن الادویه). ج، عضلان و عضلان، جمع واژۀ عضله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گوشت پاره ها با پی ها مرکب، واحدش عضله. (غیاث اللغات) : فاضلترین گوشت مواشی و نیکوترین عضله است که به شیرازی مشکک خوانند و زودترهضم شود. (از اختیارات بدیعی). رجوع به عضله شود
کلاکموش. (منتهی الارب). جُرَذ. (اقرب الموارد). به لغت اهل یمن جرذ است. (مخزن الادویه). ج، عِضلان و عُضلان، جَمعِ واژۀ عَضَله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گوشت پاره ها با پی ها مرکب، واحدش عضله. (غیاث اللغات) : فاضلترین گوشت مواشی و نیکوترین عضله است که به شیرازی مشکک خوانند و زودترهضم شود. (از اختیارات بدیعی). رجوع به عضله شود
هر برگ تافته بی پهن (نگسترده) باریک مانند برگ گز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخت ارطی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برگ درخت ارطی که سخت و صالح گردد که به وی دباغت کرده شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). برگ باریک دراز باشد یا کوتاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). الورق الدقیق. (اقرب الموارد) ، برگ از درخت ریخته، برگ نو درآمده. (از لغات اضداد است). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، أعبال
هر برگ تافته بی پهن (نگسترده) باریک مانند برگ گز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخت ارطی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برگ درخت ارطی که سخت و صالح گردد که به وی دباغت کرده شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). برگ باریک دراز باشد یا کوتاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). الورق الدقیق. (اقرب الموارد) ، برگ از درخت ریخته، برگ نو درآمده. (از لغات اضداد است). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، أعبال
کلان و سطبر از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). سطبر از هر چیزی. یقال: رجل عبل الذراعین، أی ضخمها و فرس عبل الشوی، ای غلیظ القوائم. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (المنجد) ، تمام اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). ج ، عبال
کلان و سطبر از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). سطبر از هر چیزی. یقال: رجل عبل الذراعین، أی ضخمها و فرس عبل الشوی، ای غلیظ القوائم. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (المنجد) ، تمام اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). ج ِ، عِبال
شدید وسخت: داء عضال، بیماری سخت و عاجزکننده اطبا و غالب بر ایشان. (از منتهی الارب). بیماری سخت و خسته کننده و چیره شونده. (از اقرب الموارد) ، حلقه عضال، حلقۀ سخت و استوار. (از منتهی الارب). حلقۀسخت که ضعف و سستی در آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، امر عضال، کار دشوار. (منتهی الارب)
شدید وسخت: داء عضال، بیماری سخت و عاجزکننده اطبا و غالب بر ایشان. (از منتهی الارب). بیماری سخت و خسته کننده و چیره شونده. (از اقرب الموارد) ، حلقه عضال، حلقۀ سخت و استوار. (از منتهی الارب). حلقۀسخت که ضعف و سستی در آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، امر عضال، کار دشوار. (منتهی الارب)
زن جوان خوب صورت تمام خلقت نیکواندام پرگوشت درازگردن. (منتهی الارب). زن جوان زیبای پرگوشت گردن دراز. (از اقرب الموارد). ج، عطابل، عطابیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عطبول. عطبوله. عیطبول. رجوع به عطبول و عطبوله و عیطبول شود
زن جوان خوب صورت تمام خلقت نیکواندام پرگوشت درازگردن. (منتهی الارب). زن جوان زیبای پرگوشت گردن دراز. (از اقرب الموارد). ج، عَطابل، عَطابیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عُطبول. عُطبوله. عَیطَبول. رجوع به عطبول و عطبوله و عیطِبول شود
گند و تلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). بظر و تلاق. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود، آنچه بگذارد ختنه ناکرده از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، زن درازتلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، چوبی که بدان در جواز گندم کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بدان در هاون چیزی کوبند. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود
گند و تلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). بظر و تلاق. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود، آنچه بگذارد ختنه ناکرده از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، زن درازتلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). عنبله. رجوع به عنبله شود، چوبی که بدان در جُواز گندم کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بدان در هاون چیزی کوبند. (ناظم الاطباء). عنبله. رجوع به عنبله شود
بریدن. (منتهی الارب). قطع کردن. (از اقرب الموارد) ، دشنام دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرفتن و زدن و طعن کردن. (منتهی الارب) : عضبه بالعصا، با چوبدست وی را زد. عضبه بالرمح، با نیزه وی را طعن کرد. (از اقرب الموارد) ، ضعیف کردن. (منتهی الارب) :عضب المرض فلاناً، بیماری او دیرینه شد و وی را از حرکت بازداشت. (از اقرب الموارد) ، بازگشتن. (منتهی الارب). رجوع. (از اقرب الموارد) ، کهنه گردیدن. (منتهی الارب) ، ناقه وگوسپند را عضباء کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عضباء شود، جلوگیری کردن وحبس کردن کسی را از حاجت خود. (از اقرب الموارد)
بریدن. (منتهی الارب). قطع کردن. (از اقرب الموارد) ، دشنام دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرفتن و زدن و طعن کردن. (منتهی الارب) : عضبه بالعصا، با چوبدست وی را زد. عضبه بالرمح، با نیزه وی را طعن کرد. (از اقرب الموارد) ، ضعیف کردن. (منتهی الارب) :عضب المرض فلاناً، بیماری او دیرینه شد و وی را از حرکت بازداشت. (از اقرب الموارد) ، بازگشتن. (منتهی الارب). رجوع. (از اقرب الموارد) ، کهنه گردیدن. (منتهی الارب) ، ناقه وگوسپند را عضباء کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عضباء شود، جلوگیری کردن وحبس کردن کسی را از حاجت خود. (از اقرب الموارد)