جدول جو
جدول جو

معنی عضل

عضل
(خَسَ)
تنگ نمودن بر کسی. (از منتهی الارب). تنگ کردن بر کسی و حبس کردن و منع کردن وی را. (از اقرب الموارد) ، دشوار گردیدن بر کسی کار. (از منتهی الارب) : عضل به الامر، کار بر او سخت شد. (از اقرب الموارد) ، به ستم بازداشتن زنی را ازشوی کردن. (از منتهی الارب). زن را از شوی کردن بازداشتن. (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). بازداشتن از شوی کردن. (تاج المصادر بیهقی) : عضل المراءه عن الزواج، زن را از ازدواج حبس کرد و بازداشت. (از اقرب الموارد). عضل. عضلان. و رجوع به عضل و عضلان شود، بد زیستن با زن خویش تا خود رابه کاوین بازخرد. (المصادر زوزنی). بد زیستن با زن تا خود را بازخرد. (تاج المصادر بیهقی) ، عضل الرجل، آن مرد را بیوه کرد. (از اقرب الموارد) ، بر عضلۀ کسی زدن. (از اقرب الموارد از تاج) ، خسته شدن شتر از حرکت و سواری و از هر کاری. (از اقرب الموارد به نقل از لسان)
لغت نامه دهخدا