جدول جو
جدول جو

معنی عضل - جستجوی لغت در جدول جو

عضل
(خَ)
عضله ناک گردیدن، یا سطبر شدن پی ساق کسی. (منتهی الارب). بسیار عضل شدن یا ضخیم شدن عضلۀ ساق شخص. (اقرب الموارد). بسیار عضله شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
عضل
(خَسَ)
تنگ نمودن بر کسی. (از منتهی الارب). تنگ کردن بر کسی و حبس کردن و منع کردن وی را. (از اقرب الموارد) ، دشوار گردیدن بر کسی کار. (از منتهی الارب) : عضل به الامر، کار بر او سخت شد. (از اقرب الموارد) ، به ستم بازداشتن زنی را ازشوی کردن. (از منتهی الارب). زن را از شوی کردن بازداشتن. (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). بازداشتن از شوی کردن. (تاج المصادر بیهقی) : عضل المراءه عن الزواج، زن را از ازدواج حبس کرد و بازداشت. (از اقرب الموارد). عضل. عضلان. و رجوع به عضل و عضلان شود، بد زیستن با زن خویش تا خود رابه کاوین بازخرد. (المصادر زوزنی). بد زیستن با زن تا خود را بازخرد. (تاج المصادر بیهقی) ، عضل الرجل، آن مرد را بیوه کرد. (از اقرب الموارد) ، بر عضلۀ کسی زدن. (از اقرب الموارد از تاج) ، خسته شدن شتر از حرکت و سواری و از هر کاری. (از اقرب الموارد به نقل از لسان)
لغت نامه دهخدا
عضل
(خِ)
به ستم بازداشتن زن را از شوی کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عضل. رجوع به عضل شود
لغت نامه دهخدا
عضل
(عَ)
جایگاهی است در بادیه. (از معجم البلدان). جایی است در بادیه نیستان ناک، و آن را به سکون دوم نیز خوانده اند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عضل
(عَ ضَ)
ابن هون بن خزیمه بن مدرکه، از کنانه از مضر. جدی است جاهلی و فرزندانش با برادرزادۀ او به نام دیش درهم آمیختند و بنام ’قاره’ خوانده شدند. و قاره در عهد جاهلیت در تیراندازی شهرت داشتند و آنان هم پیمان بنی زهره بودند و عبدالرحمان بن عبدالقاری و عبدالله بن عثمان بن خشیم قاری از آنان است. (از الاعلام زرکلی به نقل از نهایه الارب و جمهره الانساب و الاغانی و مجمع الامثال)
لغت نامه دهخدا
عضل
(عَ ضِ / ضُ)
عضله ناک. (منتهی الارب). آنکه پر عضل باشد یا عضلۀ ساق او سطبر و ضخیم باشد. (از اقرب الموارد). ج، أعضال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عضل
(عَضَ)
کلاکموش. (منتهی الارب). جرذ. (اقرب الموارد). به لغت اهل یمن جرذ است. (مخزن الادویه). ج، عضلان و عضلان، جمع واژۀ عضله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گوشت پاره ها با پی ها مرکب، واحدش عضله. (غیاث اللغات) : فاضلترین گوشت مواشی و نیکوترین عضله است که به شیرازی مشکک خوانند و زودترهضم شود. (از اختیارات بدیعی). رجوع به عضله شود
لغت نامه دهخدا
عضل
(عُ / عُ ضَ)
جمع واژۀ عضله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عضله شود
لغت نامه دهخدا
عضل
(عِ)
مرد زیرک. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، سخت درشت. (منتهی الارب). سخت زشت و قبیح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عضل
(عِ / عُ)
جمع واژۀ عضل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عضل شود
لغت نامه دهخدا
عضل
کلاکموش مسری از جانوران ماهیچه دار ستبر ساگ مرد زشت، زیرک
تصویری از عضل
تصویر عضل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عضله
تصویر عضله
گوشت بدن که پیچیده و مجتمع باشد، ماهیچه، مایچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معضل
تصویر معضل
سخت و دشوار و زشت، امر مشکل و دشوار
فرهنگ فارسی عمید
(عَ ضِ لَ)
زن پرگوشت و سمج و زشت. (از اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ لَ)
پی یا گوشت درشت، و گوشت بازو و ساق، و هر گوشت که پر و مجتمع باشد در پی. (منتهی الارب). گوشت ساق و گوشت بازو. (دهار). هر عصبی که با آن گوشت بسیار و مجتمع و انباشته همراه باشد. (از اقرب الموارد). ماهیچۀ ساق و هرگوشتی که مجتمع در جوف غلافی بود و هر گوشتی که با پی همراه بود. و در اصطلاح تشریح، آلتی لحم و لیفی که متشکل می سازد گوشت بدن انسان و دیگر حیوانات را و چون متقلص گردد حاصل می نماید حرکات بدن را. (ناظم الاطباء). هر عضوی را نامند که گوشت با آن باشد، و یا عضوی است مرکب از عصب و از جسمی مانند عصب که در اطراف استخوانها روئیده می شود و آن را (جسم مانند عصب را) رباط گویند، و گویند عضله جسمی است مرکب از عصب و رباط و گوشت سرخ و غشاء. صاحب ذخیره گوید غدد عضلات بدن آدمی به قول اصح پانصدوپانزده است و شیخ گوید که پانصدوبیست ونه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). نسج فیبری و قابل تحریک که از الیاف ماهیچه ای ساخته شده و مجموعاً گوشتهای بدن را تشکیل می دهند و حرکات بدن را سبب می شوند. در بدن انسان دو نوع عضله موجود است، عضلات مخطط که عمل آنها در اختیار انسان است مثل عضلات دست و پا و دیگر عضلات صاف که عمل آنها در اختیار آدمی نیست مثل عضلات احشاء درونی (به استثنای عضلۀ قلب که با اینکه از عضلات مخطط است ولی در اختیار انسان نیست). تعداد عضلات بدن در حدود چهارصد است. وزن عضلات در حدود نصف وزن بدن است. هرعضله مرکب از سه قسمت می باشد: 1- شکم یا اندام عضله که در وسط قرار گرفته است. 2- وتر عضله که دو طرف آن واقع است و به اعضای مجاور یا استخوانهای نزدیک می چسبد. 3- غلاف یا نیام که روی عضله را می پوشاند.
در ساختمان عضلات مخطط یک عده الیاف ماهیچه ای وجود دارند که بوسیلۀ یک غلاف به نام غلاف فیبری احاطه شده اند. یک فیبر ماهیچه ای عبارت از رشتۀ درازی است که در انسان ممکن است تا صدوبیست هزار میکرن (صدوبیست میلیمتر) طول داشته باشد در حالیکه قطرش بین بیست تا صد میکرن بیشتر نیست. در هر فیبر ماهیچه ای تعدادزیادی هسته در قسمت محیطی فیبر موجود است. یک فیبر ماهیچه ای را می توانیم یک سلول ماهیچه ای بنامیم. عضلات صاف از سلولهای دوکی شکل که شامل یک هسته هستند درست شده اند. (فرهنگ فارسی معین). ماهیچه. مایچه. موشک. موش گوشت ج، عضل و عضلات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- دو عضلۀ ظهریا پشت، دو عضله است که پشت را به جانب خلف دو تا می کند. (از بحر الجواهر) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- دو عضلۀ عریضه، دوعضله است بر رخساره از هر جانب یکی و بعضی از حرکتهای لب به این دو عضله است. (از بحر الجواهر) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- عضلۀ مکرره، دو عضلۀ کج هستند که به آن دهان گشاده شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
، درختچه ای است مانند دفلی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد). انه لعضله من العضل، آن بلائی است از بلاها. ج، عضل و عضل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ لَ)
درخت نیل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
عضله. بلا. سختی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به عضله شود
لغت نامه دهخدا
در فارسی معضل گویند سخت دشوار غلبه کرده شد، خسته و مانده کرده. (اسم و مصدر) سخت دشوار مشکل. توضیح باین معنی در تداول فارسی بفتح ضاد تلفظ کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضلم
تصویر عضلم
نیلدار درخت نیل از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضله
تصویر عضله
ماهیچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضله
تصویر عضله
((عَ ضُ لَ یا لِ))
ماهیچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معضل
تصویر معضل
((مُ ضَ))
مشکل، دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معضل
تصویر معضل
دشواری، کاستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عضله
تصویر عضله
ماهیچه
فرهنگ واژه فارسی سره
گوشت، ماهیچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از معضل
تصویر معضل
Dilemma
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معضل
تصویر معضل
dilemme
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از معضل
تصویر معضل
dilema
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معضل
تصویر معضل
Dilemma
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معضل
تصویر معضل
dylemat
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از معضل
تصویر معضل
дилемма
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از معضل
تصویر معضل
дилема
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از معضل
تصویر معضل
dilemma
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از معضل
تصویر معضل
dilema
دیکشنری فارسی به اسپانیایی