نافرمانی و بیفرمانی کردن. خلاف طاعت. (منتهی الارب). خلاف طاعت، و ترک گفتن انقیاد و فرمانبرداری. (از اقرب الموارد). نافرمانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث اللغات) (آنندراج). نافرمان برداری کردن و بی فرمانی. (دهار). نافرمانی و نافرمانبرداری. (المصادر زوزنی). نافرمانی. (مهذب الاسماء). ترک انقیاد. (تعریفات جرجانی). در اصل لغت معنی آن سخت شدن است، پس گناه را عصیان از آن نام کردند که آدمی از گناه سخت دل میشود، و نافرمانی کردن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سرکشی. سر کشیدن: دلت همانا زنگار معصیت دارد به آب توبه خالص بشویش از عصیان. خسروانی. چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خار. فرخی. وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نکردند که به عصیان ماند. (تاریخ بیهقی ص 328). سپاه سالار گفت او را چه زهرۀ عصیان ؟ (تاریخ بیهقی ص 411). هارون پسر خوارزمشاه آلتونتاش عصیان خود را آشکار کرد. (تاریخ بیهقی ص 403). برادر شهرک را به شاپور بردند و عصیان آغازیدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). هوای عصیان بر سر او بادخان ساخت. (کلیله و دمنه). که خواند تختۀ عصیان تو که درنفتاد ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز. سوزنی. این دو صادق، خرد و رای که میزان دلند بر پی عقرب عصیان شدنم نگذارند. خاقانی. ابوعلی بن سیمجور چون عصیان بر ملک نوح آغاز کرد خواست تا ناحیت غرشستان را به تدبیرخویش کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). و رای تقاعدو تکاسل پیش گرفت تا عصیان او ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341). اندیشید که عصیان بر ولی نعمت خویش عاقبتی وخیم دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39) ، گناه. ذنب. اثم. بزه. جرم. جناح. مأثم. خطا. معصیت. گناه را عصیان از آن نام کردند که آدمی از گناه سخت دل می شود، چه اصل معنای عصیان سخت شدن است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سرکشی کردن در اوامرالهی: و کره اًلیکم الکفر و الفسوق و العصیان (قرآن 7/49) ، و کفر و فسق و عصیان را بر شما ناپسند گردانید. مبتلای درد عصیانی به طاعت بازگرد درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا. ناصرخسرو. تو را نفس کلی چو بشناسی او را نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان. ناصرخسرو. طاعت و علم راه جنت اوست جهل و عصیانت رهبر ناراست. ناصرخسرو. از معرض عصیان و موقف کفران تجافی جست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). مادح وی اجتناب از هوی و عصیان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم باز عضبان گاه اهل بغی و عصیان آمده. خاقانی. نزد یزدان دین و احسان نیست خرد وای آنکو مرد و عصیانش نمرد. مولوی. به عصیان در رزق بر کس نبست. (گلستان). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلی گردد. (گلستان). نماند به عصیان کسی در گرو که دارد چنین سیدی پیشرو. سعدی
نافرمانی و بیفرمانی کردن. خلاف طاعت. (منتهی الارب). خلاف طاعت، و ترک گفتن انقیاد و فرمانبرداری. (از اقرب الموارد). نافرمانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث اللغات) (آنندراج). نافرمان برداری کردن و بی فرمانی. (دهار). نافرمانی و نافرمانبرداری. (المصادر زوزنی). نافرمانی. (مهذب الاسماء). ترک انقیاد. (تعریفات جرجانی). در اصل لغت معنی آن سخت شدن است، پس گناه را عصیان از آن نام کردند که آدمی از گناه سخت دل میشود، و نافرمانی کردن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سرکشی. سر کشیدن: دلت همانا زنگار معصیت دارد به آب توبه خالص بشویش از عصیان. خسروانی. چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خار. فرخی. وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نکردند که به عصیان ماند. (تاریخ بیهقی ص 328). سپاه سالار گفت او را چه زهرۀ عصیان ؟ (تاریخ بیهقی ص 411). هارون پسر خوارزمشاه آلتونتاش عصیان خود را آشکار کرد. (تاریخ بیهقی ص 403). برادر شهرک را به شاپور بردند و عصیان آغازیدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). هوای عصیان بر سر او بادخان ساخت. (کلیله و دمنه). که خواند تختۀ عصیان تو که درنفتاد ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز. سوزنی. این دو صادق، خرد و رای که میزان دلند بر پی عقرب عصیان شدنم نگذارند. خاقانی. ابوعلی بن سیمجور چون عصیان بر ملک نوح آغاز کرد خواست تا ناحیت غرشستان را به تدبیرخویش کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). و رای تقاعدو تکاسل پیش گرفت تا عصیان او ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341). اندیشید که عصیان بر ولی نعمت خویش عاقبتی وخیم دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39) ، گناه. ذنب. اثم. بزه. جرم. جناح. مأثم. خطا. معصیت. گناه را عصیان از آن نام کردند که آدمی از گناه سخت دل می شود، چه اصل معنای عصیان سخت شدن است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سرکشی کردن در اوامرالهی: و کره اًلیکم الکفر و الفسوق و العصیان (قرآن 7/49) ، و کفر و فسق و عصیان را بر شما ناپسند گردانید. مبتلای درد عصیانی به طاعت بازگرد درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا. ناصرخسرو. تو را نفس کلی چو بشناسی او را نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان. ناصرخسرو. طاعت و علم راه جنت اوست جهل و عصیانْت رهبر ناراست. ناصرخسرو. از معرض عصیان و موقف کفران تجافی جست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). مادح وی اجتناب از هوی و عصیان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم باز عضبان گاه اهل بغی و عصیان آمده. خاقانی. نزد یزدان دین و احسان نیست خرد وای ِ آنکو مرد و عصیانش نمرد. مولوی. به عصیان در رزق بر کس نبست. (گلستان). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلی گردد. (گلستان). نماند به عصیان کسی در گرو که دارد چنین سیدی پیشرو. سعدی
کانی از کانهای عرب، (منتهی الارب) (آنندراج)، از معادن بنی نمیربن کعب، در نزدیکی اضاخ البرم است، و درآنجا مردمی از بنی حنیفه ساکنند، و گویند آنجا ناحیه ای است در فاصله پنج روزی حجر، از اعمال یمامه، که در آن معدنی است ازآن بنی نمیر، (از معجم البلدان)
کانی از کانهای عرب، (منتهی الارب) (آنندراج)، از معادن بنی نمیربن کعب، در نزدیکی اُضاخ البُرم است، و درآنجا مردمی از بنی حنیفه ساکنند، و گویند آنجا ناحیه ای است در فاصله پنج روزی حجر، از اعمال یمامه، که در آن معدنی است ازآن ِ بنی نمیر، (از معجم البلدان)
وی از عقلای مجانین اواخر قرن دوم هجری به شمار میرفت. نام اصلی او ’علی’ بود ولی با تصغیر مشهور شده بود. او با موسی هادی چهارمین خلیفۀ عباسی (161- 170 هجری قمری) و با بهلول مشهور معاصر بود و همانند بهلول کلمات عاقلانه و حکیمانۀ بسیار داشت. و عبدالملک بن ابجر و حسن کوفی و سری و علی بن طبیان را از او و گفته هایش روایاتی است. (از ریحانه الادب ج 3 ص 124 از عقلاءالمجانین ص 77) ابن أرجب بن دعام اکبر. جدی است جاهلی و یمانی، اصل او از همدان است و از فرزندان او قبایل و بطونی پیدا آمده است. (از الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 188 از الاکلیل ج 10 ص 162 و اللباب ج 2 ص 149)
وی از عقلای مجانین اواخر قرن دوم هجری به شمار میرفت. نام اصلی او ’عَلی’ بود ولی با تصغیر مشهور شده بود. او با موسی هادی چهارمین خلیفۀ عباسی (161- 170 هجری قمری) و با بهلول مشهور معاصر بود و همانند بهلول کلمات عاقلانه و حکیمانۀ بسیار داشت. و عبدالملک بن ابجر و حسن کوفی و سری و علی بن طبیان را از او و گفته هایش روایاتی است. (از ریحانه الادب ج 3 ص 124 از عقلاءالمجانین ص 77) ابن أرجب بن دعام اکبر. جدی است جاهلی و یمانی، اصل او از همدان است و از فرزندان او قبایل و بطونی پیدا آمده است. (از الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 188 از الاکلیل ج 10 ص 162 و اللباب ج 2 ص 149)
مرد دراز تن آور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد دراز تن آور که درازی وی بی تناسب باشد. (ناظم الاطباء). مذکر و مؤنث در آن یکسان است. و یاء آن مبدل از واو میباشد. (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). علیان. رجوع به علیان شود
مرد دراز تن آور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد دراز تن آور که درازی وی بی تناسب باشد. (ناظم الاطباء). مذکر و مؤنث در آن یکسان است. و یاء آن مبدل از واو میباشد. (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عِلیان. رجوع به عِلیان شود
مثنای عصر (در حالت رفعی). رجوع به عصر شود، شب و روز. (منتهی الارب). لیل و نهار. (اقرب الموارد) ، بامداد و شبانگاه. (منتهی الارب). غداه و عشی ّ. (اقرب الموارد) ، نماز ظهر و عصر. (ناظم الاطباء). نماز فجر و نماز عصر، که از آن جمله است ’حافظ علی العصرین’. (از اقرب الموارد) ، طعام چاشت و طعام شام. (آنندراج)
مثنای عصر (در حالت رفعی). رجوع به عصر شود، شب و روز. (منتهی الارب). لیل و نهار. (اقرب الموارد) ، بامداد و شبانگاه. (منتهی الارب). غداه و عَشی ّ. (اقرب الموارد) ، نماز ظهر و عصر. (ناظم الاطباء). نماز فجر و نماز عصر، که از آن جمله است ’حافظ علی العصرین’. (از اقرب الموارد) ، طعام چاشت و طعام شام. (آنندراج)
النذیر العریان. مردی از خثعم معروف به دیانت. (ناظم الاطباء). مردی از خثعم که در واقعۀ ذی الخلصه، عوف بن عامر بر او حمله برد و دست او و همسرش راقطع کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به نذیر شود
النذیر العریان. مردی از خثعم معروف به دیانت. (ناظم الاطباء). مردی از خثعم که در واقعۀ ذی الخلصه، عوف بن عامر بر او حمله برد و دست او و همسرش راقطع کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به نذیر شود
برهنه. (منتهی الارب) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج، عریانون. (منتهی الارب) : ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را. ناصرخسرو. زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان. ناصرخسرو. نیست پوشیده که شاه حیوانی تو که نه عریانی و ایشان همگان عریان. ناصرخسرو. وقت پیکار نقش خانه فتح نفس آن حله پوش عریان باد. مسعودسعد. چون صفر و الف تهی و تنها چون تیر و قلم نحیف و عریان. خاقانی. عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر. خاقانی. تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی. خاقانی. از برونم پردۀ اطلس چه سود چون برون پرده عریان میزیم. عطار. قفاخورد و گریان و عریان نشست جهاندیده ای گفتش ای خودپرست. سعدی. سفر کرد بامدادان، دیدند عرب را گریان و عریان. (گلستان سعدی). کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند. نظیری. از نور مهر و ماه چه میکاهد گر کسوتی ببخشد عریان را. قاآنی. از لعاب سنگ تابد شعلۀ عریان عشق پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق. صائب (از آنندراج). - عریان النّجی ّ، زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد). ، بمجاز، بری. دور. محروم: بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم. مسعودسعد. ، ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب) : رمل عریان، قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، اسب دراز. (منتهی الارب). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد)
برهنه. (منتهی الارب) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج، عریانون. (منتهی الارب) : ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را. ناصرخسرو. زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا خیره نروی گُرْسنه و تشنه و عریان. ناصرخسرو. نیست پوشیده که شاه حیوانی تو که نه عریانی و ایشان همگان عریان. ناصرخسرو. وقت پیکار نقش خانه فتح نفس آن حله پوش عریان باد. مسعودسعد. چون صفر و الف تهی و تنها چون تیر و قلم نحیف و عریان. خاقانی. عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر. خاقانی. تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی. خاقانی. از برونم پردۀ اطلس چه سود چون برون پرده عریان میزیَم. عطار. قفاخورد و گریان و عریان نشست جهاندیده ای گفتش ای خودپرست. سعدی. سفر کرد بامدادان، دیدند عرب را گریان و عریان. (گلستان سعدی). کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند. نظیری. از نور مهر و ماه چه میکاهد گر کسوتی ببخشد عریان را. قاآنی. از لعاب سنگ تابد شعلۀ عریان عشق پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق. صائب (از آنندراج). - عریان النَّجی ّ، زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد). ، بمجاز، بری. دور. محروم: بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم. مسعودسعد. ، ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب) : رمل عریان، قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، اسب دراز. (منتهی الارب). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ أعمی ̍. کوران. نابینایان: ز نابیناست پنهان رنگ، بانگ از کر پنهانست همی بینند کران رنگ را، و بانگ را عمیان. ناصرخسرو. رجوع به أعمی ̍ شود، کور. نابینا: مور بر دانه از آن لرزان بود که ز خرمنگاه خود عمیان بود. مولوی. - برعمیان، چون کوران. کورکورانه. بطریق کوران: چند برعمیان دوانی اسب را باید استا پیشه را و کسب را. مولوی. - علی العمیان، کورکورانه. (از دزی)
جَمعِ واژۀ أعمی ̍. کوران. نابینایان: ز نابیناست پنهان رنگ، بانگ از کر پنهانست همی بینند کران رنگ را، و بانگ را عمیان. ناصرخسرو. رجوع به أعمی ̍ شود، کور. نابینا: مور بر دانه از آن لرزان بود که ز خرمنگاه خود عمیان بود. مولوی. - برعمیان، چون کوران. کورکورانه. بطریق کوران: چند برعمیان دوانی اسب را باید استا پیشه را و کسب را. مولوی. - علی العمیان، کورکورانه. (از دزی)