جدول جو
جدول جو

معنی عصم - جستجوی لغت در جدول جو

عصم
(عِ مَ)
نام جبلی است ازآن هذیل، قلعه ای است ازآن بنی زبید در یمن، و آن را عصم نیز گویند. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عصم
(عُ)
ابن وهب بن ابی ابراهیم تمیمی برجمی، مکنی به ابوشبل. شاعر و از اهالی بصره بود. وی در زمان مأمون خلیفه می زیست و او را عمری طولانی بود و در حدود سال 220 ه. ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی از الامدی)
لغت نامه دهخدا
عصم
(عِ صَ)
جمع واژۀ عصمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عصمه شود، جمع واژۀ عصمه. (منتهی الارب). رجوع به عصمه شود
لغت نامه دهخدا
عصم
(خَ)
سپید گردیدن دست آهو. (از منتهی الارب). ’اعصم’ شدن آهوو بز کوهی. (از اقرب الموارد). رجوع به اعصم شود
لغت نامه دهخدا
عصم
(خَ یَ)
ورزیدن. (از منتهی الارب). اکتساب و کسب کردن. (از اقرب الموارد). کسب. (تاج المصادر بیهقی) ، چنگ زدن به کسی. (از منتهی الارب). اعتصام. (از اقرب الموارد) ، عصام ساختن مشک را. (از منتهی الارب) : عصم القربه، برای مشک عصام و بند قرار داد و بوسیلۀ عصام آن را بست. (از اقرب الموارد) ، بازداشتن کسی را از گرسنگی. (منتهی الارب) : عصم الطعام آکله، آن طعام، خورندۀ خود را از گرسنگی حفظ کرد و منع نمود. (از اقرب الموارد) ، عصم اﷲ فلاناً من المکروه، خداوند او را از ارتکاب زشتی و گناه محفوظ داشت. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عصم
(عُ صُ)
باقیماندۀ هر چیزی. (از اقرب الموارد) ، باقی ماندۀ اثر حنا و قطران و خضاب و مانند آن در دست و پا. (منتهی الارب). اثر خضاب و قطران و مانند آن. (از اقرب الموارد). عصم. و رجوع به عصم شود، جمع واژۀ عصام. (منتهی الارب). رجوع به عصام شود
لغت نامه دهخدا
عصم
(عُ)
باقیماندۀ هر چیزی. (از اقرب الموارد) ، باقی ماندۀ اثر حنا و قطران و خضاب و مانند آن در دست و پا. (منتهی الارب). اثر خضاب و قطران و مانند آن. (از اقرب الموارد). عصم. و رجوع به عصم شود، سپیدی بازوی آهو و مانند آن. ج، أعصام. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ عصام. (اقرب الموارد). رجوع به عصام شود
لغت نامه دهخدا
عصم
(عَ صَ)
سپیدی است در دستهای چهارپایان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عصم
ورزیدن
تصویری از عصم
تصویر عصم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عصمت الملوک
تصویر عصمت الملوک
(دخترانه)
عصمت پادشاهان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عصمت
تصویر عصمت
(دخترانه)
بی گناهی، پاکدامنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معصم
تصویر معصم
جایی که دستبند را می بندند، مچ دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصمت
تصویر عصمت
منع، نگه داری نفس از گناه، پاکدامنی، ملکۀ اجتناب از گناه و خطا
فرهنگ فارسی عمید
(عِ مَ تُلْ لاه)
خواجه عصمه الله، بخاری، مشهور به خواجه عصمت. از شعرای ایران در عهد تیموری. رجوع به عصمت (خواجه...، شود
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
ابن جشم بن معاویۀ هوازنی عدنانی. جدّی است جاهلی، و فرزندان او بطنی از جشم را تشکیل می دهند. ابوالاحوص عوف بن مالک تابعی از نسل او بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایه الارب و السبائک و جمهرهالانساب)
ابن حی بن السید بن مالک ضبی. از شاعران جاهلیت. وی ارقم بن جون را بقتل رسانده است و درباره او شعری دارد. (از الاعلام زرکلی از المرزبانی)
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
ابن حدره بن قیس یربوعی تمیمی. شاعر و سوارکار عهد جاهلیت. بنی عبس، پسرعم او را بقتل رساندند و او نذر کرد که تا هفتادتن از آنان را بقتل نرساند لب به خمر و گوشت نزند، و چون به نذر خود وفا کرد رجزی سرود که المرزبانی آن را ذکر کرده است. (از الاعلام زرکلی از المرزبانی)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
جای یاره از دست. (منتهی الارب) (آنندراج). جای یاره وسوار از دست و بند دست. (ناظم الاطباء). جای دست برنجن یعنی ساعد. (غیاث). جایی از بازو و یا دست که دستبند را بندند. ج، معاصم. (از اقرب الموارد). جای دستبند از دست. مچ. مچ دست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگز دیده ای دست دغایی بر کتف بسته... یا دستی از معصم بریده الا به علت درویشی. (گلستان).
بسا کاخا به زیر پای نادان
که گر بازش کنی دست است و معصم.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف و معصم.
سعدی.
، نام بزی. (منتهی الارب) (آنندراج). نام بز. (ناظم الاطباء). نامی است برای بز. (از اقرب الموارد) ، کلمه ای است که بدان بز را در وقت دوشیدن خوانند و گویند معصم معصم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
آهوو بز کوهی که یک دست یا هر دو دستش سفید باشد و تمام اندام سیاه یا سرخ باشد. مؤنث: عصماء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنک یک دست وی سیاه بود و یکی سپید از حیوان. (تاج المصادر بیهقی). آن آهو که دست و پای سپید دارد. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آن آهو یا بز کوهی که در یک دست یا هر دو دست آن سپیدی باشد و سایر اندام آن سرخ یا سیاه بود. مؤنث:عصماء. (از اقرب الموارد). از رنگهایی است در اسب که مخالف رنگ سایر اندام باشد و از اقسام تحجیل (سپیدی دست و پای اسب) باشد، پس اگر سپیدی تحجیل تنها دردستها باشد آنرا اعصم گویند، خواه مجاور باشد با رسغ (پیوند دست و پا) و خواه مجاور نباشد و تحجیل بر اسپیدی دو دست و یک دست گفته نمی شود مگر آنکه با سپیدی پاها یا سپیدی یک پا جمع گردد. و اگر در یک دست باشد گویند: اعصم الیدالیمنی، یا اعصم الیدالیسری. و اگر سپیدی در هر دو دست باشد، اعصم الیدین گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20).
لغت نامه دهخدا
(اَ صُ)
جج عصمه وعصمه. (منتهی الارب). رجوع به اعصام و عصمه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
خواجه عصمت، نام او خواجه عصمهالله بخاری، مشهور به خواجه عصمت است. وی شاعری ایرانی بود و در عهد تیموری میزیست. در نظم اشعار پیرو امیرخسرو دهلوی بود و مضامین و معانی او را عیناً در اشعار خود نقل میکرد. یکی از فاضلان درباره او چنین گفته است:
میرخسرو را علیه الرحمه شب دیدم بخواب
گفتمش: عصمت تو را یک خوشه چین خرمن است
شعر او چون بیشتر از شعر تو شهرت گرفت ؟
گفت: باکی نیست شعر او همان شعر من است.
عصمت قصیده ای در رثای امیر تیمور ساخته است به مطلع ذیل:
ای فلک خرگاه ویران کن که سلطان غایبست
تخت گو بر خاک بنشین، چون سلیمان غایبست.
میرزا خلیل سلطان بجهت این قصیده او را انعام و احسان فراوان کرد. وفات خواجه عصمت بسال 829 ه. ق. رخ داد. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رجال حبیب السیر و مجالس النفائس شود
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
عصمه. پاکدامنی و نبناد و ناآلودگی به گناه. (ناظم الاطباء). نگاهداری نفس از گناه. (فرهنگ فارسی معین). بازداشتن خود را از گناه، و به اصطلاح اطلاق این لفظ بر پاکی است که از ابتدای وجود تا انتهای عمر گناه کبیره خصوصاً زنا نکرده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). در مورد عصمت ملائکه اختلاف نظر است و برخی آن را موجود می دانند و برخی آن را نفی می کنند، و هر یک از دو فرقه را دلایلی است. اما در مورد وجوب عصمت انبیا، جمیع ملل و شریعت ها اتفاق نظر دارند، جز اینکه آن را در برخی امور لازم می دانند و در برخی جایز، و هر کدام را دلایلی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون وشرح مواقف و شرح طوالع شود. بی گناهی. عفاف. عفت. خودداری. خویشتن داری. و رجوع به عصمه شود:
یونان که بود مادر یونس ز بطن حوت
یادی نکرد و کرد ز عصمت جهان بخود.
دقیقی.
ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ص 254).
ز رحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
ناصرخسرو.
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه میگوید.
خاقانی.
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سرمنصب دیوان شدنم نگذارند.
خاقانی.
عصمتیان در حرمش پردگی
عصمت از او یافته پروردگی.
نظامی.
پشت دار جمله عصمتهای من
گوئیا هستند خود اجزای من.
مولوی.
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود.
حافظ.
- زن باعصمت، زن پاکدامن که دامن آن به هیچگونه فسق و فجور و معصیتی آلوده نشده باشد. (ناظم الاطباء).
- بی عصمت، بی ناموس. بدکار.
- بی عصمتی، گناهکار بودن. نداشتن عصمت. زشتکاری.
- عصمت کبری، لقب فاطمۀ زهراء سلام اﷲ علیها. (ناظم الاطباء).
- عصمت مقومه، عصمت مؤثمه. رجوع به عصمهالمقومه و عصمهالمؤثمه در ترکیبات عصمه شود.
، نگهداری. نگهبانی. محافظت: بخشاینده ای که تار عنکبوت را سد عصمت دوستان کرد. (کلیله و دمنه).
اعتمادی دارد اوبر عصمت بخت آنچنانک
هر سلاحی در خزانۀ او بیابی جز سپر.
سنائی.
گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد
ظن مبر کز دادن مرسوم اندر عصمتی.
سوزنی.
نه از بادیه بل ز طوفان نوح
به کشتی ّ عصمت درون آمدیم.
خاقانی.
، پیوستگی. استحکام. پناه:
بنده ز بی دولتی نیست به حضرت مقیم
دیو ز بی عصمتی نیست به جنت مکین.
خاقانی.
عقدۀ الفت و عصمت مستحکم شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 233) ، در نزد اشاعره، اینست که خداوند گناهی را در بنده نیافریند، چه آنان تمام اشیاء را ازابتدا به فاعل مختار اسناد میدهند، و نیز آنان گویند عصمت عبارت از آفریدن قدرت اطاعت است در بشر، که شامل ’لطف’ میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به لطف شود، در نزد حکما، ملکه ای است نفسانی که صاحب خود را از ارتکاب فسق و فجور و گناهان بازمیدارد، و آن بسبب اعتقاد آنها است به ایجاب و قائل بودن به استعداد قوابل. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح حقوق جزا) مانند اصطلاح ’هتک ناموس’ در جرائم راجع به مواقعه استعمال میشود، بر خلاف اصطلاح ’منافیات عفت’ که در اعم از مواقعه و غیر آن استعمال شده است. (از فرهنگ حقوقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
بازداشتن و نگاه داشتن از گناه و جز آن. (ازمنتهی الارب). نگاه داشتن. (دهار) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی). منع. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(عِ صَ مَ)
جمع واژۀ عصمه. (اقرب الموارد). جج عصمه و عصمه. (منتهی الارب). رجوع به عصمه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
گردن بند و حمیل. (منتهی الارب). قلاده و گردن بند و حمایل. (ناظم الاطباء). قلاده. (اقرب الموارد). رسن. (دهار) (مهذب الاسماء). عصمه. و رجوع به عصمه شود. ج ، عصم، أعصم، و عصمه، أعصام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، بازداشتگی از گناه و جز آن. (ناظم الاطباء). منع و خودداری، و گویند آن ملکۀ اجتناب از گناهان است با وجود امکان ارتکاب گناه. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). عصمت. رجوع به عصمت شود.
- عصمه المقوّمه (ال...) ، عصمتی است که بوسیلۀ آن قیمت انسان ثابت گردد، و هر کس آن را هتک کند قصاص یا دیه بر او خواهد بود. (از تعریفات جرجانی و اقرب الموارد).
- عصمهالمؤثّمه (ال...) ، عصمتی است که هر کس آن را هتک کند گناهکار و آثم خواهد بود. (از تعریفات جرجانی و اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
محمد بن عباس بن احمد بن محمد بن عصم بن بلال عصمی هروی. از رؤسا و دانشمندان و محدثان بود. بسال 294 ه. ق. متولد شد و در نهم صفر سال 378 ه. ق. درگذشت. حدیث را نزد ابوالحسن محمد مخلدی و ابوعمرو حیری ودیگران آموخته بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب). نقش محدثان در انتقال دقیق سنت پیامبر اسلام، چنان حیاتی بوده که بسیاری از علوم اسلامی مانند فقه و تفسیر، بر پایه تحقیقات آنان شکل گرفته اند. محدث کسی بود که عمر خود را صرف شنیدن، حفظ کردن، مقایسه و روایت احادیث کرد و در این مسیر، سفرهای طولانی به شهرهای مختلف را به جان می خرید. کتاب هایی چون صحیح بخاری و مسلم، نتیجه تلاش نسل های متعدد از محدثان هستند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از عصمتیان
تصویر عصمتیان
پردگیان اشویان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصمور
تصویر عصمور
چرخ چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصمه الکلب
تصویر عصمه الکلب
گردن بند سگ
فرهنگ لغت هوشیار
دستبند، مچ دست بند، جایی از دست که دستبند را بندند مچ دست، جمع معاصم
فرهنگ لغت هوشیار
پاساد خود باز داری پاکدامنی پاکشلواری، پاکی بیگناهی، پیوند زنا شویی، گردن بند گردن بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصمت
تصویر عصمت
پاکدامنی و نا آلودگی به گناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعصم
تصویر اعصم
((اَ صَ))
اسبی که دو دستش سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصمت
تصویر عصمت
((عِ صْ مَ))
پاک دامنی، نگاهداری نفس از گناه و خطا، فرشته اجتناب از گناه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معصم
تصویر معصم
((مِ صَ))
دست بند، جایی از دست که دستبند رابندند، مچ دست، جمع معاصم
فرهنگ فارسی معین
پارسایی، پاکدامنی، پاکی، عفت، ناموس، نجابت، بازداشتن، منع
فرهنگ واژه مترادف متضاد