سخت شدن، سفت شدن تصلب شرائین: در پزشکی سفت و ستبر شدن دیوارۀ سرخ رگ ها و تنگ شدن راه جریان خون که ممکن است باعث فشارخون شود و بیشتر مربوط به پیری و سالخوردگی است
سخت شدن، سفت شدن تصلب شرائین: در پزشکی سفت و ستبر شدن دیوارۀ سرخ رگ ها و تنگ شدن راه جریان خون که ممکن است باعث فشارخون شود و بیشتر مربوط به پیری و سالخوردگی است
سخت تر. محکم تر. استوارتر. صلب تر. (ناظم الاطباء). - امثال: اصلب من الانضر. اصلب من الجندل. اصلب من الحجر. اصلب من الحدید. اصلب من النضار. اصلب من عودالنبع، خلاف فرعی. (قطرالمحیط). مقابل فرعی، بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء) ، در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط). - حروف اصلی (اصلیه) ، حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود. ، مادی. جوهری. هیولانی، معنوی. (ناظم الاطباء) ، درست، خالص و بی غش، حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه) ، جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. (ناظم الاطباء). - حرارت اصلی، حرارت غریزی: شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). ورجوع به حرارت شود. ، (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته: گرچه نیابد مدد آب جوی از گل اصلی نرود رنگ و بوی. نظامی. - جهات اصلی، چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود. - لغت اصلی، لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفۀ مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغه لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حاله وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95). و رجوع به لغت شود
سخت تر. محکم تر. استوارتر. صلب تر. (ناظم الاطباء). - امثال: اصلب من الانضر. اصلب من الجندل. اصلب من الحجر. اصلب من الحدید. اصلب من النضار. اصلب من عودالنبع، خلاف فرعی. (قطرالمحیط). مقابل فرعی، بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء) ، در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط). - حروف اصلی (اصلیه) ، حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود. ، مادی. جوهری. هیولانی، معنوی. (ناظم الاطباء) ، درست، خالص و بی غش، حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه) ، جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. (ناظم الاطباء). - حرارت اصلی، حرارت غریزی: شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). ورجوع به حرارت شود. ، (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته: گرچه نیابد مدد آب جوی از گل اصلی نرود رنگ و بوی. نظامی. - جهات اصلی، چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود. - لغت اصلی، لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفۀ مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغه لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حاله وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95). و رجوع به لغت شود
آنچه بدان بدن بسته شود جز سر، سربند. (منتهی الارب). سربند و عمامه. (ناظم الاطباء). آنچه بر سر بسته شود از قبیل مندیل و غیره. (از اقرب الموارد) ، رسن که ران های ناقه را بندند برای دوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
آنچه بدان بدن بسته شود جز سر، سربند. (منتهی الارب). سربند و عمامه. (ناظم الاطباء). آنچه بر سر بسته شود از قبیل مندیل و غیره. (از اقرب الموارد) ، رسن که ران های ناقه را بندند برای دوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
اسم بربری شیطرج است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه). به لغت بربری دوائی است که آن را شاهتره گویند و معرب آن شیطرج باشد، وبه یونانی لبیدیون خوانند. اگر دندان طرف راست درد کند قدری از آن به دست چپ باید گرفت و دست را در زیروی بجانبی که دندان درد میکند باید گذاشت، درد را ساکن کند، و همچنین برعکس. (برهان قاطع) (آنندراج)
اسم بربری شیطرج است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه). به لغت بربری دوائی است که آن را شاهتره گویند و معرب آن شیطرج باشد، وبه یونانی لبیدیون خوانند. اگر دندان طرف راست درد کند قدری از آن به دست چپ باید گرفت و دست را در زیروی بجانبی که دندان درد میکند باید گذاشت، درد را ساکن کند، و همچنین برعکس. (برهان قاطع) (آنندراج)
نام او حسن بن عبدالله بن میسرۀ عصاب است. وی محدث بود و از نافع مولای ابن عمر روایت دارد. و فضل بن موسی سینانی از او روایت کرده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (از منتهی الارب). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
نام او حسن بن عبدالله بن میسرۀ عصاب است. وی محدث بود و از نافع مولای ابن عمر روایت دارد. و فضل بن موسی سینانی از او روایت کرده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (از منتهی الارب). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
به پنجه گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). گرفتن. (از اقرب الموارد). عصب. و رجوع به عصب شود، فرض و واجب کردن: عصب اﷲ بکم کذا. (از اقرب الموارد). عصب. و رجوع به عصب شود
به پنجه گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). گرفتن. (از اقرب الموارد). عَصب. و رجوع به عصب شود، فرض و واجب کردن: عصب اﷲ بکم کذا. (از اقرب الموارد). عَصب. و رجوع به عصب شود