جدول جو
جدول جو

معنی عصبی - جستجوی لغت در جدول جو

عصبی
مربوط به عصب، مربوط به سلسلۀ اعصاب، ویژگی کسی که زود عصبانی می شود، خشمگین، دارای عصبانیت یا فشار روحی مثلاً واکنش عصبی، از روی عصبانیت، باحالت خشم
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
فرهنگ فارسی عمید
عصبی(عَ صَ)
منسوب به عصب. بسیارپی. رجوع به عصب شود، (اصطلاح پزشکی) مربوط به عصب و سیستم اعصاب. (فرهنگ فارسی معین).
- حالت عصبی، فشار روحی شدید بر اثر ناراحتی بسیار. افتادن بحالت بیهوشی و اغماء بسبب ضربۀ روحی ناگهانی و شدید. (فرهنگ فارسی معین).
- حرکت عصبی، مقابل حرکت تسخیری. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- حملۀ عصبی، صرع. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به صرع شود.
، عصبانی. (فرهنگ فارسی معین). خشمگین. خشمناک. رجوع به عصبانی شود، عصبی مزاج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عصبی مزاج شود
لغت نامه دهخدا
عصبی(عَ صَ بی ی)
منسوب به عصبه بن هصیص بن حی است که بطنی از قضاعه باشند. رجوع به عصبه (ابن هصیص...) و اللباب فی تهذیب الانساب شود
لغت نامه دهخدا
عصبی
کسی که تعصب بخرج دهد و از کسی یا چیزی حمایت کند، عصبانی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
فرهنگ لغت هوشیار
عصبی((عَ صَ))
مربوط به عصب و سیستم اعصاب، عصبانی، عصبی مزاج
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
فرهنگ فارسی معین
عصبی
آتشی مزاج، تند، تندخو، خشم آلود، خشمگین، عصبانی، قهرآلود
متضاد: آرام، سلیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عصبی
متوتّرٌ
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به عربی
عصبی
Infuriating, Edgy, Crossly, Irritable, Neurological, Neurotic, Snapping
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
عصبی
fâché, nerveux, irritant, irritable, neurologique, névrosé
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
عصبی
โกรธ , ขุ่นเคือง , ที่ทำให้หงุดหงิด , หงุดหงิด , ทางประสาท , โรคประสาท , หงุดหงิด
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به تایلندی
عصبی
غصے میں , چڑچڑا , غصہ دلانے والا , چڑچڑا , اعصابی , غصہ والا
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به اردو
عصبی
রেগে , খিটখিটে , বিরক্তিকর , স্নায়ুবিজ্ঞানী , স্নায়ুবিষণ্ন , বিরক্ত
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به بنگالی
عصبی
sinirli bir şekilde, sinirli, sinir bozucu, nörolojik, nevrotik
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
عصبی
kwa hasira, hasira, kero, wa neva, neva
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
عصبی
сердито , нервный , раздражающий , раздражительный , неврологический , невротический
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به روسی
عصبی
怒って , 神経質な , イライラさせる , イライラする , 神経の , 神経質な , 怒りっぽい
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
عصبی
כועס , עצבני , מעצבן , רגזן , נוירולוגי , נוירוטי , זועם
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به عبری
عصبی
화난 , 신경질적인 , 짜증나는 , 신경의 , 신경증적인
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به کره ای
عصبی
dengan marah, gugup, menjengkelkan, mudah marah, neurologis, neurotik
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
عصبی
गुस्से में , चिड़चिड़ा , चिढ़चिढ़ा , तंत्रिका संबंधी , मानसिक , चिड़चिड़ा
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به هندی
عصبی
boos, zenuwachtig, irritant, prikkelbaar, neurologisch, neurotisch
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به هلندی
عصبی
arrabbiato, nervoso, irritante, irritabile, neurologico, nevrotico, irritato
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
عصبی
enojado, nervioso, irritante, irritable, neurológico, neurótico
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
عصبی
zangado, nervoso, irritante, irritável, neurológico, neurótico, irritado
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
عصبی
rozgniewany, nerwowy, irytujący, drażliwy, neurologiczny, neurotyczny
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به لهستانی
عصبی
роздратовано , нервовий , роздратовуючий , дратівливий , неврологічний , невротичний , роздратований
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
عصبی
zornig, nervös, ärgerlich, reizbar, neurologisch, neurotisch
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به آلمانی
عصبی
生气地 , 神经质的 , 恼人的 , 易怒的 , 神经的 , 神经质的
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
دیکشنری فارسی به چینی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عصبیت
تصویر عصبیت
تعصب، کنایه از خصومت، تعصب آلود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقبی
تصویر عقبی
عقبا، جهان، دیگر آخرت
فرهنگ فارسی عمید
(عَ صَ بی یَ)
عصبیّه. حمایت و طرفداری و مدافعه از کسی که خود را به شخص بستگی داده و یا شخص بدان بستگی دارد. (ناظم الاطباء). تعصب، و اصل آن، خصلتی است منسوب به عصبه که آن خویشان شخص باشند از جانب پدر، و در واقع آنان کسانی هستند که از حریم جد اعلای خود دفاع کنند: نبض منه عرق العصبیه، عصبیت او شعله ور شد و به هیجان آمد. (از اقرب الموارد). طرفداری و استواری و خویشاوندی. (غیاث اللغات). حمیت و تعصب. (فرهنگ فارسی معین). حمیت و طرفداری و سختی و میل و رغبت و تعصب و اشتیاق و حب وطن و حب خویشاوندی و قرابت و نسبت، و دستگیری و معاونت و حب مذهب و غیرت و عقاید مذهبی. (ناظم الاطباء) : دانی که عداوت و عصبیت میان ایشان تا کدام جایگاهست، افشین و بودلف عجلی. (تاریخ بیهقی ص 170).
چون عصبیت کمر کین گرفت
خانه ز پرداختن آیین گرفت.
نظامی.
عصبیت دین و غیرت پادشاهانه باعث آن شد که حضرت صاحبقرانی عزم گرجستان جزم فرمود. (ظفرنامۀ یزدی، از فرهنگ فارسی معین). تعصب، عصبیت کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تصبی
تصویر تصبی
زن فریبی، جوان نمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تعصب، حمایت و طرفداری و مدافعه از کسی که خود را به شخص بستگی داده و یا شخص بدان بستگی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصبیت
تصویر عصبیت
((عَ صَ یَّ))
تعصب
فرهنگ فارسی معین
حمیت، مردانگی، تندمزاجی، خشم، سودا، تعصب، قوم گرایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد