آنچه بدان بسته شود، و سربندو دستار سر. (منتهی الارب). آنچه بسته شود از مندیل و عمامه و غیره. (از اقرب الموارد). سربند و دستار. (دهار). پیچه بند. (صحاح الفرس). نوعی از جامه که بدان سر بندند. (غیاث اللغات). سربند. (مهذب الاسماء). پیشانی بند (: انوشیروان) هوذه را بسیار چیز داد و خلعتها داد و یکی عصابه دادش از زر و گوهر ویاقوت و مروارید اندروی نشانده تا بر پیشانی بربندد. (ترجمه طبری بلعمی). کمان اوهرز هیچکس زه نتوانستی کردن، پس چون کمان بزه کرد عصابه بخواست و بر پیشانی بست، و چشمش ضعیف شده بود. (ترجمه طبری بلعمی). سوسن سیمین وقایه برگرفت از پیش روی نرگس مشکین عصابه برگرفت از پیش سر. فرخی (از آنندراج). بر یاسمین عصابۀ زرّ مرصع است بر ارغوان طویلۀ یاقوت معدنی. منوچهری. و اسود را کشتند و آگاهی به رسول آمد و شاد گشت و از بیماری قوت گرفت و از خانه بیرون آمد، عصابه برپیشانی بست از دردسر. (قصص الانبیاء ص 234). عصابۀ عصیان به پیشانی بازبستند و شهری که دارالاماره بود به دست بازگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 204). تقدیر آسمانی عصابۀ ادبار به روی او بازبست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342). افعال ایشان عصابۀ ادبار بر چشم همه بست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). چو شد بسته نقش نخستین طراز عصابه ز چشم خرد کرد باز. نظامی. آن سر که عصابه های زر بست خود را به عصابۀ دگربست. نظامی. آفتاب ار بر او فکندی نور دیده را در عصابه بستی حور. نظامی. وقتی در بادیه میرفتم مجرد، پیرزنی دیدم که می آمد عصابه ای بربسته و عصائی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله بازمانده است. (تذکرهالاولیاء عطار). نقلست که وقتی یکی را دید که عصابه ای بر سر بسته بود، گفت چرا عصابه بسته ای، گفت سرم درد میکند، رابعه گفت... سی سال تن درست داشتی هرگز عصابۀ شکر بر سر نبستی، به یک شب که دردسر داد عصابۀ شکایت می بندی. (تذکرهالاولیاء عطار). عصائی در دست و عصابه ای بر سر. (مجالس سعدی ص 15). پیشانی از نیمۀ عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبا در او. (نظام قاری ص 134). قطیفه ز خیلش یکی چتردار ز والا عصابه علم زرنگار. نظام قاری. اکلیل، عصابه مانندی است مرصع به جواهر. (منتهی الارب). تعصیب، عصابه به سر بازبستن. (تاج المصادر بیهقی)، رگ بند. (مهذب الاسماء)، قطعه چرم مکعبی است که در وقت نماز بر پیشانی یابازوی چپ بندند. و این قطعه چرم دارای چهار آیه است که هر آیه را بر قطعه ای از پوست یا کاغذ نوشته در آنجا قرار میدهند. (قاموس کتاب مقدس)، نوعی از ابر سرخ که در خشک سال حادث گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، از ده تا چهل عدداز مرد و اسب و مرغ. (منتهی الارب). جماعت از مردان و اسبان و پرندگان، و گویند ده عدد از آنها، و گویندمابین ده تا چهل. (از اقرب الموارد). ج، عصائب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : در میان عصابه ای از رجالۀ خویش روی به مخارم کوهها نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 259)، دردی که در دو ابرو پیدا آید متصل به بالای دو ابرو و به استخوان مأق. (یادداشت مرحوم دهخدا)
آنچه بدان بسته شود، و سربندو دستار سر. (منتهی الارب). آنچه بسته شود از مندیل و عمامه و غیره. (از اقرب الموارد). سربند و دستار. (دهار). پیچه بند. (صحاح الفرس). نوعی از جامه که بدان سر بندند. (غیاث اللغات). سربند. (مهذب الاسماء). پیشانی بند (: انوشیروان) هوذه را بسیار چیز داد و خلعتها داد و یکی عصابه دادش از زر و گوهر ویاقوت و مروارید اندروی نشانده تا بر پیشانی بربندد. (ترجمه طبری بلعمی). کمان اوهرز هیچکس زه نتوانستی کردن، پس چون کمان بزه کرد عصابه بخواست و بر پیشانی بست، و چشمش ضعیف شده بود. (ترجمه طبری بلعمی). سوسن سیمین وقایه برگرفت از پیش روی نرگس مشکین عصابه برگرفت از پیش سر. فرخی (از آنندراج). بر یاسمین عصابۀ زرّ مرصع است بر ارغوان طویلۀ یاقوت معدنی. منوچهری. و اسود را کشتند و آگاهی به رسول آمد و شاد گشت و از بیماری قوت گرفت و از خانه بیرون آمد، عصابه برپیشانی بست از دردسر. (قصص الانبیاء ص 234). عصابۀ عصیان به پیشانی بازبستند و شهری که دارالاماره بود به دست بازگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 204). تقدیر آسمانی عصابۀ ادبار به روی او بازبست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342). افعال ایشان عصابۀ ادبار بر چشم همه بست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). چو شد بسته نقش نخستین طراز عصابه ز چشم خرد کرد باز. نظامی. آن سر که عصابه های زر بست خود را به عصابۀ دگربست. نظامی. آفتاب ار بر او فکندی نور دیده را در عصابه بستی حور. نظامی. وقتی در بادیه میرفتم مجرد، پیرزنی دیدم که می آمد عصابه ای بربسته و عصائی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله بازمانده است. (تذکرهالاولیاء عطار). نقلست که وقتی یکی را دید که عصابه ای بر سر بسته بود، گفت چرا عصابه بسته ای، گفت سرم درد میکند، رابعه گفت... سی سال تن درست داشتی هرگز عصابۀ شکر بر سر نبستی، به یک شب که دردسر داد عصابۀ شکایت می بندی. (تذکرهالاولیاء عطار). عصائی در دست و عصابه ای بر سر. (مجالس سعدی ص 15). پیشانی از نیمۀ عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبا در او. (نظام قاری ص 134). قطیفه ز خیلش یکی چتردار ز والا عصابه علم زرنگار. نظام قاری. اکلیل، عصابه مانندی است مرصع به جواهر. (منتهی الارب). تعصیب، عصابه به سر بازبستن. (تاج المصادر بیهقی)، رگ بند. (مهذب الاسماء)، قطعه چرم مکعبی است که در وقت نماز بر پیشانی یابازوی چپ بندند. و این قطعه چرم دارای چهار آیه است که هر آیه را بر قطعه ای از پوست یا کاغذ نوشته در آنجا قرار میدهند. (قاموس کتاب مقدس)، نوعی از ابر سرخ که در خشک سال حادث گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، از ده تا چهل عدداز مرد و اسب و مرغ. (منتهی الارب). جماعت از مردان و اسبان و پرندگان، و گویند ده عدد از آنها، و گویندمابین ده تا چهل. (از اقرب الموارد). ج، عَصائب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : در میان عصابه ای از رجالۀ خویش روی به مخارم کوهها نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 259)، دردی که در دو ابرو پیدا آید متصل به بالای دو ابرو و به استخوان مأق. (یادداشت مرحوم دهخدا)
دورکردن بدی را از کسی. (آنندراج). اصاف عنه شرّه، دورکرد بدی را از وی. (منتهی الارب). اصاف اﷲ عنه شرّه،ای صرفه و عدله به عنه. (قطر المحیط). بچسبانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). بازگرداندن بدی. گویند: اصاف اﷲ عنی شرّه، بیک سو کند و بازدارد خدای از من بدی او را. (از منتهی الارب). اماله. (قطر المحیط).
دورکردن بدی را از کسی. (آنندراج). اصاف عنه شرّه، دورکرد بدی را از وی. (منتهی الارب). اصاف اﷲ عنه شرّه،ای صرفه و عدله به عنه. (قطر المحیط). بچسبانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). بازگرداندن بدی. گویند: اصاف اﷲ عنی شرّه، بیک سو کند و بازدارد خدای از من بدی او را. (از منتهی الارب). اماله. (قطر المحیط).
فال گرفتن از طیر. (منتهی الارب). زجر به پرندگان، و آن این است که به اعتبار نام و مسقط و صوت آنها بفال نیک یا بفال بد گرفته شود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). از مرغ فال گرفتن، یعنی بنام آن یا به آواز آن و یا بخاصیت آن. و این حرام است و اگر اعتقاد کند، کافر گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، بمعانی مصدر عیف است. (از منتهی الارب). رجوع به عیف شود
فال گرفتن از طیر. (منتهی الارب). زجر به پرندگان، و آن این است که به اعتبار نام و مسقط و صوت آنها بفال نیک یا بفال بد گرفته شود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). از مرغ فال گرفتن، یعنی بنام آن یا به آواز آن و یا بخاصیت آن. و این حرام است و اگر اعتقاد کند، کافر گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، بمعانی مصدر عَیف است. (از منتهی الارب). رجوع به عیف شود
عصاره. آب افشردۀ نباتات است، اعم از آنکه خشک کنند یا نکنند. (تحفۀ حکیم مؤمن). به معنی عصیر است اما در آنچه به آتش و آفتاب منعقد کرده باشند استعمال می نمایند. (مخزن الادویه). افشره. (تفلیسی). افشاره. فشاره. فشرده. افشرده. شیره. رب. چکیده. آب: و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبیذ خیزد. (حدود العالم). ز ما اینجا همی کنجاره ماند چو روغنگر گرفت از ما عصاره. ناصرخسرو. ازبهر آنکه اندر قنطوریون و اندر عصارۀ او یعنی افشرۀ او این قوتها و این منفعتها از او (از خشکی و قبض) بحاصل آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عصارۀ نایی بقدرتش شهد فایق گشته. (گلستان سعدی). - عصارۀ آرغیس، عصارۀ پوست انبرباریس است و در امراض مستعمل و بهتر از مامیران چینی است. (مخزن الادویه). - عصارۀ افسنتین،افشردۀ افسنتین است و صفت آن مانند غافث است. (از اختیارات بدیعی) (از الفاظ الادویه). رجوع به افسنتین شود. - عصارۀ املج، سک ّ است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به سک شود. - عصارۀ انبرباریس، افشردۀ زرشک است. و برای ساختن آن زرشک تر خوب رسیده را گرفته آب آن بگیرند و بجوشانند تا غلیظشود و بر روی کاغذ کنند تا رطوبت که باقی مانده نشف کند و یا در آفتاب نهند تا تمام شود یا به آتش چنانکه گفته شد. (از اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه). - عصارۀ خشخاش اسود، افیون است. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). - عصارۀ سوس، رب سوس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به عصارهالسوس شود. - عصارۀ شجرهالجوز، افشردۀ درخت گردکان است و بدل آن مرزنجوش است. (از الفاظ الادویه) (ازاختیارات بدیعی). - عصارۀ شقائق النعمان، افشردۀ لاله است و بدل آن عصارۀ بخور مریم. (از اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه). - عصارۀ طرانیث، افشردۀ طرانیث است و بدل آن عصارۀ قرط وایل است. (از الفاظ الادویه). - عصارۀ لحیهالتیس، افشردۀ درخت سوس است، و بهترین آن تازه بود و صفت آن مانند غافث است. (از الفاظ الادویه) (از اختیارات بدیعی). - عصارۀ مامیثا، شیاف مامیثا است. (الفاظ الادویه) (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به عصارهالمامیثا شود. - عصارۀ هوقیفصداس، عصارۀ لحیهالتیس است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به عصارۀ لحیهالتیس شود. ، کنایه از خلاصه و برگزیدۀ هر چیزی است. (از فرهنگ فارسی معین)، کنجاره. (دهار) (تفلیسی). ثفل چیزی که افشرده شود. (غیاث اللغات) : خری که آبخورش زیر ناودان عصیر علف عصارۀ بکنی و بخسم و شوشو. سوزنی. ، (اصطلاح شیمی) دارویی که از غلظت محلولهای استخراجی که با مواد دارویی حیوانی و نباتی تهیه شده اند به دست می آید. (فرهنگ فارسی معین)
عصاره. آب افشردۀ نباتات است، اعم از آنکه خشک کنند یا نکنند. (تحفۀ حکیم مؤمن). به معنی عصیر است اما در آنچه به آتش و آفتاب منعقد کرده باشند استعمال می نمایند. (مخزن الادویه). افشره. (تفلیسی). افشاره. فشاره. فشرده. افشرده. شیره. رُب. چکیده. آب: و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبیذ خیزد. (حدود العالم). ز ما اینجا همی کنجاره ماند چو روغنگر گرفت از ما عصاره. ناصرخسرو. ازبهر آنکه اندر قنطوریون و اندر عصارۀ او یعنی افشرۀ او این قوتها و این منفعتها از او (از خشکی و قبض) بحاصل آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عصارۀ نایی بقدرتش شهد فایق گشته. (گلستان سعدی). - عصارۀ آرغیس، عصارۀ پوست انبرباریس است و در امراض مستعمل و بهتر از مامیران چینی است. (مخزن الادویه). - عصارۀ افسنتین،افشردۀ افسنتین است و صفت آن مانند غافث است. (از اختیارات بدیعی) (از الفاظ الادویه). رجوع به افسنتین شود. - عصارۀ املج، سُک ّ است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به سُک شود. - عصارۀ انبرباریس، افشردۀ زرشک است. و برای ساختن آن زرشک تر خوب رسیده را گرفته آب آن بگیرند و بجوشانند تا غلیظشود و بر روی کاغذ کنند تا رطوبت که باقی مانده نشف کند و یا در آفتاب نهند تا تمام شود یا به آتش چنانکه گفته شد. (از اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه). - عصارۀ خشخاش اسود، افیون است. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). - عصارۀ سوس، رب سوس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به عصارهالسوس شود. - عصارۀ شجرهالجوز، افشردۀ درخت گردکان است و بدل آن مرزنجوش است. (از الفاظ الادویه) (ازاختیارات بدیعی). - عصارۀ شقائق النعمان، افشردۀ لاله است و بدل آن عصارۀ بخور مریم. (از اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه). - عصارۀ طرانیث، افشردۀ طرانیث است و بدل آن عصارۀ قرط وایل است. (از الفاظ الادویه). - عصارۀ لحیهالتیس، افشردۀ درخت سوس است، و بهترین آن تازه بود و صفت آن مانند غافث است. (از الفاظ الادویه) (از اختیارات بدیعی). - عصارۀ مامیثا، شیاف مامیثا است. (الفاظ الادویه) (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به عصارهالمامیثا شود. - عصارۀ هوقیفصداس، عصارۀ لحیهالتیس است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به عصارۀ لحیهالتیس شود. ، کنایه از خلاصه و برگزیدۀ هر چیزی است. (از فرهنگ فارسی معین)، کنجاره. (دهار) (تفلیسی). ثفل چیزی که افشرده شود. (غیاث اللغات) : خری که آبخورش زیر ناودان عصیر علف عصارۀ بکنی و بخسم و شوشو. سوزنی. ، (اصطلاح شیمی) دارویی که از غلظت محلولهای استخراجی که با مواد دارویی حیوانی و نباتی تهیه شده اند به دست می آید. (فرهنگ فارسی معین)
عصار. (منتهی الارب). آنچه به فشاردن بیرون آید از آب و روغن و جز آن. (غیاث اللغات). چیزی که از فشاردن بچکد. (دهار). آنچه خارج شده است از چیز فشرده شده. (از اقرب الموارد). و رجوع به عصاره شود: و عصاره حب الرمان و خاصه الحامض منه اذا طبخ و خلط بالعسل، کان نافعاً فی القروح التی فی الفم. (ابن البیطار). - عصارهالبنج، افشردۀ بزرالبنج است و بدل آن عصارۀ عوسج. (از اختیارات بدیعی) (از الفاظالادویه). - عصارهالخشخاش، افیون است. (فهرست مخزن الادویه). - عصارهالسوس، رب السوس است به شیرازی. (الفاظ الادویه). - عصارهالغافث، غافث تر را بکوبند و آب بگیرند و در آفتاب نهند تا منجمد گردد و بردارند و استعمال کنند، و در غایت تلخی بود مانند صبر. (از اختیارات بدیعی). - عصارهالقرظ، اقاقیا است. (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). - عصارهالمامیثا، به فارسی شاف مامیثا گویند، بهترینش آن بود که زرد و سبک باشد. طریق ساختنش آن است که آبش را بگیرندو بجوشانند تا غلیظ شود، پس شافها سازند و در سایه خشک ساخته نگاه دارند. - عصارهالمشک، عصارهالسوس و رب السوس است. (از اختیارات بدیعی). ، آنچه ماند از ثفل. (منتهی الارب). ثفل چیزی که افشرده شود. (غیاث اللغات). آنچه باقی مانده باشد از ثفل پس از فشردن، و آن تفالۀ چیزی است که فشرده اند. (از اقرب الموارد). کنجاره. (دهار) (تفلیسی) ، رجل کریم العصاره، مرد سخی در وقت مسألت و درخواست. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اشتف ّ عصاره أرضی، غلۀ زمین مرا برداشت. (از اقرب الموارد)
عصار. (منتهی الارب). آنچه به فشاردن بیرون آید از آب و روغن و جز آن. (غیاث اللغات). چیزی که از فشاردن بچکد. (دهار). آنچه خارج شده است از چیز فشرده شده. (از اقرب الموارد). و رجوع به عصاره شود: و عصاره حب الرمان و خاصه الحامض منه اذا طبخ و خلط بالعسل، کان نافعاً فی القروح التی فی الفم. (ابن البیطار). - عصارهالبنج، افشردۀ بزرالبنج است و بدل آن عصارۀ عوسج. (از اختیارات بدیعی) (از الفاظالادویه). - عصارهالخشخاش، افیون است. (فهرست مخزن الادویه). - عصارهالسوس، رب السوس است به شیرازی. (الفاظ الادویه). - عصارهالغافث، غافث تر را بکوبند و آب بگیرند و در آفتاب نهند تا منجمد گردد و بردارند و استعمال کنند، و در غایت تلخی بود مانند صبر. (از اختیارات بدیعی). - عصارهالقرظ، اقاقیا است. (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). - عصارهالمامیثا، به فارسی شاف مامیثا گویند، بهترینش آن بود که زرد و سبک باشد. طریق ساختنش آن است که آبش را بگیرندو بجوشانند تا غلیظ شود، پس شافها سازند و در سایه خشک ساخته نگاه دارند. - عصارهالمشک، عصارهالسوس و رب السوس است. (از اختیارات بدیعی). ، آنچه ماند از ثفل. (منتهی الارب). ثفل چیزی که افشرده شود. (غیاث اللغات). آنچه باقی مانده باشد از ثفل پس از فشردن، و آن تفالۀ چیزی است که فشرده اند. (از اقرب الموارد). کنجاره. (دهار) (تفلیسی) ، رجل کریم العصاره، مرد سخی در وقت مسألت و درخواست. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اشتف ّ عصاره أرضی، غلۀ زمین مرا برداشت. (از اقرب الموارد)