جدول جو
جدول جو

معنی عشوق - جستجوی لغت در جدول جو

عشوق
(عَ)
بسیار عشق کننده و صاحب عشق. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشوق
تصویر تشوق
اظهار اشتیاق کردن، شوق شدید ظاهر ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشوه
تصویر عشوه
ناز و کرشمه، نیرنگ، فریب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
مرد موردعلاقۀ یک زن، دلبر، محبوبه، در تصوف خداوند، دوست داشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروق
تصویر عروق
عرق ها، ریشه ها، اصل ها و ریشه های چیزی، رگ ها، جمع واژۀ عرق
عروق شعریه: در علم زیست شناسی مویرگ ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشور
تصویر عشور
عشرها، یک دهم ها، ده یک چیزی، جمع واژۀ عشر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشوا
تصویر عشوا
شبکور، ویژگی آنکه در شب جایی را نبیند، در علم زیست شناسی جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشاق
تصویر عشاق
عاشق ها، دلباختگان، جمع واژۀ عاشق، در موسیقی گوشه ای در دستگاه نوا، آواز دشتی و بیات اصفهان، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشوه
تصویر عشوه
ظلمت، تاریکی، یک چهارم اول شب، شام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقوق
تصویر عقوق
نافرمانی کردن، آزردن پدر یا مادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
آرزومند کننده، به شوق آورنده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
کوشکی است به سرمن رأی. (منتهی الارب) (آنندراج). کاخ باشکوهی است در جانب غربی سامرااکنون مسکن برزگران شده. (از معجم البلدان). نام قصری نزدیک سامرا به ساحل دجله در مقابل آن به ساحل دیگر قصر هارونی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دوست داشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی و یا چیزی که آن را دوست می دارند و آنکه از کسی دلربایی کند و دلبر. (ناظم الاطباء). که بدو شیفته شده باشند. دلبر. دلدار. جانان. جانانه. محبوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوق درمان بود.
ابوشکور.
آهو مر جفت رابغالد بر خوید
عاشق معشوق را به باغ بغالید.
عماره (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی (یادداشت ایضاً).
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.
منوچهری.
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نباشد یار چون یار نخستین
نه هر معشوق چون معشوق پیشین.
(ویس و رامین).
و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفند به هر وقتی و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
معشوق جهانی و ندانی
یک عاشق باسزای درخور.
ناصرخسرو.
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس بسان دیدۀ شیدا شد.
ناصرخسرو.
اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست. (قابوسنامه چ نفیسی ص 59). اما اگر مهمان روی معشوق را با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش. (قابوسنامه چ نفیسی ص 60). کفشگر...بینی زن حجام ببرید و بر دست او نهاد که به نزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه).
ابر بر باغ عاشق است ولی
هست معشوق او قرین جفا
این بگرید چو دیدۀ وامق
و آن بخندد چو چهرۀ عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نبوده وفا.
ادیب صابر.
چون به محلت معشوق رسید عشق او را بجنبانید حرکت بدل شد. (چهارمقاله ص 123).
معشوق من است صبح اگر نی
چون خندۀ بی دهان زند صبح.
خاقانی.
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
خاقانی.
نگوید غزل و آفرین هم نخواهد
که معشوق و مالک رقابی نبیند.
خاقانی.
قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز
پای که از سر کنی در صف عشاق نه.
خاقانی.
اگر عشق اوفتد درسینۀ سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ.
نظامی.
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان.
مولوی.
عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید ز کشتگان آواز.
(گلستان).
ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است.
سعدی.
گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است.
سعدی.
معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است.
حافظ.
معشوق چون نقاب ز رخ برنمی کشد
هرکس حکایتی به تصور چرا کنند.
حافظ.
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گرچه نزدیک است دور است.
جامی.
بی وصل نیست عاشق چون رو دهد جدایی
باشد خیال جانان معشوق بینوایی.
شفیع اثر (از آنندراج).
و رجوع به معشوقه شود.
- معشوق پران، کسی که هر روز معشوق نو گیرد و بر این قیاس عاشق پران آنکه عاشق نو گیرد. (آنندراج) :
حیف باشد که ز بی مهری تو شکوه کنیم
ما که معشوق پران همچو کبوتربازیم.
سلیم (از آنندراج).
- معشوق تنگدل، کنایه از دنیا و عالم است و به این معنی به جای لفظ ’تنگ دل’ ’سنگ دل’ هم بنظر آمده است و سنگدل را به معنی سخت دل گفته اند. (برهان). دنیا و عالم. (ناظم الاطباء).
- معشوق خیالی، معشوق که در خیال موجود باشد و در خارج نه. (آنندراج) :
دلبری لایق نمی بیند به دل دادن رفیع
بعد از این دل را به معشوق خیالی می دهد.
حسن رفیع (از آنندراج).
نباشد گر سریاری به ما آن لاابالی را
کسی از دست ما نگرفته معشوق خیالی را.
خان خالص (از آنندراج).
- معشوق سنگدل، دلبر سخت دل. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب معشوق تنگدل شود.
، (اصطلاح عرفانی) حق تعالی را گویند از آن جهت که مستحق دوستی از جمیع وجوه اوست که از جلوات انوار وجودیش تمام موجودات حیران و سرگردانند. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی) ، معشوقا. رجوع به همین مدخل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تشوق
تصویر تشوق
شورمندی، آرزومند شدن، آرزومندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشاق
تصویر عشاق
جمع عاشق، مردمان عاشق و عاشقها، شیفتگان و دوست داران معشوق
فرهنگ لغت هوشیار
داروی بوییدنی دارویی که در بینی کشند یا ببویند توضیح فرق میان سعوط و نشوق در این است که سعوط چکاندن دواست در بینی و نشوق استنشاق دوا
فرهنگ لغت هوشیار
سو تنیتار خواست انگیز امید بخش به آرزو درآورنده سو تنیده (از ریشه پهلوی) خواست انگیخته امید وار بشوق آورده شده بشوق آوردنده آرزومند کننده: و نیز طالبان محقق ومریدان صادق رادلیلی باشد بماده صواب و مشوقی باشد بمرجع و ماب. . ، جمع مشوقین. یا مشوق اول. ذات حق تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنوق
تصویر عنوق
جمع عناق، بزغالگان ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیوق
تصویر عیوق
ستاره ای سرخ رنگ و روشن در طرف راست کهکشان
فرهنگ لغت هوشیار
برمخش برمیخدن نا فرمانی از زای آوران، بار دار شدن: شتر ماده مادیان بار دار، مادیان نابار دار از واژگان دو پهلو نافرمانی کردن (پدر و مادر را)
فرهنگ لغت هوشیار
مرگ، دیو، پتیار (بلا)، زن پیمان شکن، مادینه بی مهر از ستور، دایه شیر ده دوست داشتن دل بستن، دشمنی کردن از واژگان دو پهلو، بار دار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشیق
تصویر عشیق
عشق ورزنده و عاشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروق
تصویر عروق
رگهای بدن، ریشه ها
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اعشی شب کور، ضعیف چشم، ماده شتری که جلو خود را نبیند و دست بر هر چیزی گذارد، نوعی خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشرق
تصویر عشرق
مرو هم آوای سرو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عشر، ده یک ها، دهم محرم عدد ده، هر ده آیه از قرآن مجید. توضیح رسم قاریان قدیم بوده که شاگردان خود را هر روز ده آیه سبق می داده اند ده آیت. یا عشر زرین. در حاشیه قرآنهای قدیم به خط زرین بر سر هر ده آیت عشر می نوشتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشوف
تصویر عشوف
درخت خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشوه
تصویر عشوه
کار نا پیدا نمودن و کردن، غیر آشکار، ناز و کرشمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
دوست داشته، دلدار، محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوق
تصویر اشوق
با شوق وذوق تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
((مَ))
محبوب، مورد عشق و علاقه قرار گرفته، دوست داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشوق
تصویر اشوق
((اَ وَ))
شایسته تر، آرزومندتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشوق
تصویر مشوق
امید ده، برانگیزنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
دلبر، دل دار، دل ربا
فرهنگ واژه فارسی سره
جانان، دلارام، دلبر، دلداده، دل ربا، دوست، دوستگان، شاهد، محبوب، محبوبه، نگار، یار، فاسق، رفیقه
متضاد: عاشق، رفیق
متضاد: معشوقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد