کاسۀ شیر که شبانگاه وقت بازگشتن گوسپندان یا بعد آن نوشند. (منتهی الارب). قدح شیر و لبن که در ساعت بازگشتن گوسفندان از چرا، و یا بعد از آن نوشیده شود. (از اقرب الموارد)
کاسۀ شیر که شبانگاه وقت بازگشتن گوسپندان یا بعد آن نوشند. (منتهی الارب). قدح شیر و لبن که در ساعت بازگشتن گوسفندان از چرا، و یا بعد از آن نوشیده شود. (از اقرب الموارد)
در شب از دور دیدن آتش را و آهنگ روشنی آن نمودن. (از منتهی الارب). نزدیک آتش شدن برای بردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : عشا النار، عشا اًلی النار، آتش را در شب از دور دیدو قصد روشنائی آن را کرد به امید رهنمایی و یا مهمانی. (از اقرب الموارد). عشوّ. رجوع به عشوّ شود، طعام شبانگاهی خوردن. (از منتهی الارب). شام خوردن. (تاج المصادر بیهقی) ، طعام شبانگاهی خورانیدن کسی را. (از منتهی الارب). شام دادن. (تاج المصادر بیهقی). عشاء و شام خورانیدن کسی را. (از اقرب الموارد). عشی. و رجوع به عشی شود، در شب قصد کسی کردن، سپس بصورت عام بکار رفته و هر قصدکننده ای را ’عاشی’ گفته اند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، از کسی اعراض کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) (از دهار). اعراض کردن از کسی و روی آوردن به دیگری. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، راه جستن بسوی کسی. (از منتهی الارب). به نزدیک کسی به امید احسان رفتن. (المصادر زوزنی). طلب کردن فضل کسی را. (از اقرب الموارد) ، شب چرانیدن شتران را، مانند نابینا کردن کاری را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بد شدن بینائی در شب و روز، و یا نابینا شدن، و یا بینا بودن در روز و نابینا بودن در شب. (از اقرب الموارد)
در شب از دور دیدن آتش را و آهنگ روشنی آن نمودن. (از منتهی الارب). نزدیک آتش شدن برای بردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : عشا النار، عشا اًلی النار، آتش را در شب از دور دیدو قصد روشنائی آن را کرد به امید رهنمایی و یا مهمانی. (از اقرب الموارد). عُشوّ. رجوع به عشوّ شود، طعام شبانگاهی خوردن. (از منتهی الارب). شام خوردن. (تاج المصادر بیهقی) ، طعام شبانگاهی خورانیدن کسی را. (از منتهی الارب). شام دادن. (تاج المصادر بیهقی). عشاء و شام خورانیدن کسی را. (از اقرب الموارد). عَشْی. و رجوع به عَشْی شود، در شب قصد کسی کردن، سپس بصورت عام بکار رفته و هر قصدکننده ای را ’عاشی’ گفته اند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، از کسی اعراض کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) (از دهار). اعراض کردن از کسی و روی آوردن به دیگری. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، راه جستن بسوی کسی. (از منتهی الارب). به نزدیک کسی به امید احسان رفتن. (المصادر زوزنی). طلب کردن فضل کسی را. (از اقرب الموارد) ، شب چرانیدن شتران را، مانند نابینا کردن کاری را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بد شدن بینائی در شب و روز، و یا نابینا شدن، و یا بینا بودن در روز و نابینا بودن در شب. (از اقرب الموارد)
در شب از دور دیدن آتش را و آهنگ روشنی نمودن. (از منتهی الارب). آتش را در شب از دور دیدن و قصد روشنائی آن کردن به امید رهنمایی یا مهمانی. (از اقرب الموارد). عشو. رجوع به عشو شود، طعام شبانگاهی خوردن. (از منتهی الارب). عشو. رجوع به عشو شود
در شب از دور دیدن آتش را و آهنگ روشنی نمودن. (از منتهی الارب). آتش را در شب از دور دیدن و قصد روشنائی آن کردن به امید رهنمایی یا مهمانی. (از اقرب الموارد). عَشْو. رجوع به عَشْو شود، طعام شبانگاهی خوردن. (از منتهی الارب). عَشْو. رجوع به عَشْو شود
شبکور، ویژگی آنکه در شب جایی را نبیند، در علم زیست شناسی جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
شبکور، ویژگی آنکه در شب جایی را نبیند، در علم زیست شناسی جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مُرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
اسم المره است از مصدر عشو. (از اقرب الموارد). رجوع به عشو شود، تاریکی، یا از اول شب تا ربع آن: مضی من اللیل عشوه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کار ناپیدا نمودن و کردن. (منتهی الارب) : أوطاه عشوه، او را بر امری ملتبس و مشتبه واداشت، و آن را هنگامی گویند که به وی از امری سرگردان کننده خبر دهدو یا از امری خبر دهد که دچار گرفتاری گردد. (از اقرب الموارد). عشوه. عشوه. و رجوع به عشوه شود
اسم المره است از مصدر عَشْو. (از اقرب الموارد). رجوع به عشو شود، تاریکی، یا از اول شب تا ربع آن: مضی من اللیل عشوه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کار ناپیدا نمودن و کردن. (منتهی الارب) : أوطاه عشوه، او را بر امری ملتبس و مشتبه واداشت، و آن را هنگامی گویند که به وی از امری سرگردان کننده خبر دهدو یا از امری خبر دهد که دچار گرفتاری گردد. (از اقرب الموارد). عِشْوه. عُشْوه. و رجوع به عشوه شود
جمع واژۀ عشر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عشر شود. آنچه از تجار بر معابر بحار بطریق باج گیرند. (آنندراج) : از تجار و مترددین بنادر عشور گرفته قلیلی به والی مذکور میدادند. (عالم آرای عباسی از آنندراج). وجوه عشور بنادر رسد فرنگان وانگلیس و پرتکال. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 96). - عشور جنگلی، عوارض که بر مبنای بهای چوب از خداوند آن گیرند. ، جمع واژۀ عشیر. (منتهی الارب). رجوع به عشیر شود
جَمعِ واژۀ عُشر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عُشر شود. آنچه از تجار بر معابر بحار بطریق باج گیرند. (آنندراج) : از تجار و مترددین بنادر عشور گرفته قلیلی به والی مذکور میدادند. (عالم آرای عباسی از آنندراج). وجوه عشور بنادر رسد فرنگان وانگلیس و پرتکال. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 96). - عشور جنگلی، عوارض که بر مبنای بهای چوب از خداوند آن گیرند. ، جَمعِ واژۀ عَشیر. (منتهی الارب). رجوع به عشیر شود
سخت و درشت از راه زمین. (منتهی الارب). راه و یازمینی که پیمودن آن دشوار و صعب باشد. ج، عشاوز. (از اقرب الموارد) ، درشت و قوی از شتران. (منتهی الارب). سخت و درشت در آفرینش. (از اقرب الموارد). عشوّز. و رجوع به عشوّز شود، گوشت بسیار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
سخت و درشت از راه زمین. (منتهی الارب). راه و یازمینی که پیمودن آن دشوار و صعب باشد. ج، عَشاوز. (از اقرب الموارد) ، درشت و قوی از شتران. (منتهی الارب). سخت و درشت در آفرینش. (از اقرب الموارد). عَشَوّز. و رجوع به عَشَوّز شود، گوشت بسیار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
کار ناپیدا نمودن و کردن. (منتهی الارب). مرتکب کاری شدن بدون بیان و بینش. (از اقرب الموارد). عشوه. و رجوع به عشوهشود، آتش که در شب از دور دیده شود، وشعلۀ آتش. (منتهی الارب). شعلۀ آتش که در شب از دور دیده شود و به قصد آن بروند. (از اقرب الموارد)
کار ناپیدا نمودن و کردن. (منتهی الارب). مرتکب کاری شدن بدون بیان و بینش. (از اقرب الموارد). عَشوه. و رجوع به عَشوهشود، آتش که در شب از دور دیده شود، وشعلۀ آتش. (منتهی الارب). شعلۀ آتش که در شب از دور دیده شود و به قصد آن بروند. (از اقرب الموارد)
وعده دروغ. (دهار). فریب. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) : برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر ویست. (تاریخ بیهقی ص 118). باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و بیکار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد. (تاریخ بیهقی). وزیر مرا گفت اینهمه عشوه است که دانند ما نتوانیم قصد ایشان کرد. (تاریخ بیهقی ص 620). زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی. ناصرخسرو. با واقعۀ عشقم و یا حادثۀ هجر در عشوۀ وسواسم و در قبضۀ سودا. مسعودسعد. نه دم کدیه ای همی گویم نه دم عشوه ای همی دارم. مسعودسعد. جاه دنیای فریبنده... مانند... عشوۀ سرابست. (کلیله و دمنه). هرچه از مجلس او خواسته شد یافته شد که ندارد دل او عشوه و زرق و تلبیس. سوزنی. بسیارسخن گفته شد از وعده و عشوه تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. عشوه و زرق بسوی دل بی تلبیسش ره نیابد چو سوی جنت اعلی ابلیس. سوزنی. از سر جوی عشوه آب ببند بیش ازین گرد پای حوض مگرد. انوری. از عشوۀ آسمان مرا بس از چاشنی جهان مرا بس. خاقانی. خود را به دست عشوۀ ایام وامده کز باد کس امید ندارد وفای خاک. خاقانی. دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان. خاقانی. کرده ابلیس را به عشوه تباه دله را داده بازی روباه. ظهیر فاریابی. او بر امید آن عشوه بر صوب بخارا رحلت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 192). دیو عشوه ای که او را به قطع مال مقاطعه وسوسه میدهد به صلیل شمشیر هندی در قاروره های قهر مقید گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). که گر شه گوید او را دوست دارم بگو کاین عشوه ناید در شمارم. نظامی. بدین عشوه دادند شه را شکیب یکی بر دلیری یکی بر فریب. نظامی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. بدین عشوه و خدیعت گورخان را در چاه غرور افکند. (جهانگشای جوینی). بدین عشوه و غرور می پنداشت که دفع مقدر تواند کرد. (جهانگشای جوینی). تو بمخراش به عشوه رخ نیکی را زآنک هرکه او عشوه کند نیکی او پنهانست. بدر جاجرمی (در ترجمه عنوان الحکم بستی). ، ناز و حرکت معشوق که دل عاشق بدان فریفته شود. (غیاث اللغات). ناز و کرشمه. (آنندراج). حرکت نازنینان که بدان دل عاشقان را مجذوب کنند. کرشمه. ناز. دلفریبی. پخس. تیباش. شکنه. خودنمائی. (ناظم الاطباء). اصلاً بمعنی فریب است اما در عرف عام بمعنی غنج و دلال و کرشمه و دلبری استعمال میشود. گاه نیز آن را به ’عور’ به همین معنی عطف میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه) : من درس عشق خواندم واو درس دلبری گل کرد مشق عشوه و بلبل ترانه را. کمالی. گره بر سینه زن بی رنج مخروش ادب کن عشوه را یعنی که خاموش. نظامی. خیال از ناجوانمردی همه روز به عشوه میفزاید بر دلم سوز. نظامی. ای مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده. سعدی. عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم. حافظ. کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار. حافظ. تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو. حافظ. چشم ساقی عشوه ای بر طاعت و تقوی گماشت دست مستی دامن زلف شکن پرور گرفت. ظهوری (از آنندراج). - عشوه و عور، از اتباع. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به عشوه شود. - عشوه و غمزه، ناز و کرشمه. از اتباع است. - عشوه و ناز، کرشمه و ناز. از اتباع است. - عشوه های لاجوردی، کنایه از نازهای متنوع و رنگارنگ است. (از آنندراج). کرشمه های گوناگون. (ناظم الاطباء) : گرچه چشم شوخ زرین ابروم باشد کبود از نگاهش عشوه های لاجوردی خوشنماست. محمدسعید اشرف (از آنندراج). اگرصورت ظرف چینی به پلۀ معنی جلوه سر می کشید به رنگ عشوۀ لاجوردی هزار من طلا نثار می دید. (از رقعۀ ملاطغرا به آقامحمدخان، از آنندراج). - عشوه های مرمری، کنایه از نازهای ساده و بیرنگ است، چه مرمر سفید می باشد و سفید از الوان نیست. (آنندراج). ناز و کرشمه های ساده. (ناظم الاطباء) : آن یکی چشمک زند کاینک بیا از من بخر نازهای نیمرنگ و عشوه های مرمری. ملا فوقی یزدی (از آنندراج). ، در اصطلاح عاشقان، تجلی جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
وعده دروغ. (دهار). فریب. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) : برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر ویست. (تاریخ بیهقی ص 118). باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و بیکار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد. (تاریخ بیهقی). وزیر مرا گفت اینهمه عشوه است که دانند ما نتوانیم قصد ایشان کرد. (تاریخ بیهقی ص 620). زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی. ناصرخسرو. با واقعۀ عشقم و یا حادثۀ هجر در عشوۀ وسواسم و در قبضۀ سودا. مسعودسعد. نه دم کدیه ای همی گویم نه دم عشوه ای همی دارم. مسعودسعد. جاه دنیای فریبنده... مانند... عشوۀ سرابست. (کلیله و دمنه). هرچه از مجلس او خواسته شد یافته شد که ندارد دل او عشوه و زرق و تلبیس. سوزنی. بسیارسخن گفته شد از وعده و عشوه تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. عشوه و زرق بسوی دل بی تلبیسش ره نیابد چو سوی جنت اعلی ابلیس. سوزنی. از سر جوی عشوه آب ببند بیش ازین گرد پای حوض مگرد. انوری. از عشوۀ آسمان مرا بس از چاشنی جهان مرا بس. خاقانی. خود را به دست عشوۀ ایام وامده کز باد کس امید ندارد وفای خاک. خاقانی. دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان. خاقانی. کرده ابلیس را به عشوه تباه دله را داده بازی روباه. ظهیر فاریابی. او بر امید آن عشوه بر صوب بخارا رحلت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 192). دیو عشوه ای که او را به قطع مال مقاطعه وسوسه میدهد به صلیل شمشیر هندی در قاروره های قهر مقید گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). که گر شه گوید او را دوست دارم بگو کاین عشوه ناید در شمارم. نظامی. بدین عشوه دادند شه را شکیب یکی بر دلیری یکی بر فریب. نظامی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. بدین عشوه و خدیعت گورخان را در چاه غرور افکند. (جهانگشای جوینی). بدین عشوه و غرور می پنداشت که دفع مقدر تواند کرد. (جهانگشای جوینی). تو بمخراش به عشوه رخ نیکی را زآنک هرکه او عشوه کند نیکی او پنهانست. بدر جاجرمی (در ترجمه عنوان الحکم بستی). ، ناز و حرکت معشوق که دل عاشق بدان فریفته شود. (غیاث اللغات). ناز و کرشمه. (آنندراج). حرکت نازنینان که بدان دل عاشقان را مجذوب کنند. کرشمه. ناز. دلفریبی. پخس. تیباش. شکنه. خودنمائی. (ناظم الاطباء). اصلاً بمعنی فریب است اما در عرف عام بمعنی غنج و دلال و کرشمه و دلبری استعمال میشود. گاه نیز آن را به ’عور’ به همین معنی عطف میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه) : من درس عشق خواندم واو درس دلبری گل کرد مشق عشوه و بلبل ترانه را. کمالی. گره بر سینه زن بی رنج مخروش ادب کن عشوه را یعنی که خاموش. نظامی. خیال از ناجوانمردی همه روز به عشوه میفزاید بر دلم سوز. نظامی. ای مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده. سعدی. عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم. حافظ. کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار. حافظ. تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو. حافظ. چشم ساقی عشوه ای بر طاعت و تقوی گماشت دست مستی دامن زلف شکن پرور گرفت. ظهوری (از آنندراج). - عشوه و عور، از اتباع. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به عشوه شود. - عشوه و غمزه، ناز و کرشمه. از اتباع است. - عشوه و ناز، کرشمه و ناز. از اتباع است. - عشوه های لاجوردی، کنایه از نازهای متنوع و رنگارنگ است. (از آنندراج). کرشمه های گوناگون. (ناظم الاطباء) : گرچه چشم شوخ زرین ابروَم باشد کبود از نگاهش عشوه های لاجوردی خوشنماست. محمدسعید اشرف (از آنندراج). اگرصورت ظرف چینی به پلۀ معنی جلوه سر می کشید به رنگ عشوۀ لاجوردی هزار من طلا نثار می دید. (از رقعۀ ملاطغرا به آقامحمدخان، از آنندراج). - عشوه های مرمری، کنایه از نازهای ساده و بیرنگ است، چه مرمر سفید می باشد و سفید از الوان نیست. (آنندراج). ناز و کرشمه های ساده. (ناظم الاطباء) : آن یکی چشمک زند کاینک بیا از من بخر نازهای نیمرنگ و عشوه های مرمری. ملا فوقی یزدی (از آنندراج). ، در اصطلاح عاشقان، تجلی جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
مونث اعشی بی راهنمایی سرگردانی، تاریکی، خرما، خرمابن، شتر کم بین مونث اعشی شب کور، ضعیف چشم، ماده شتری که جلو خود را نبیند و دست بر هر چیزی گذارد، نوعی خرما
مونث اعشی بی راهنمایی سرگردانی، تاریکی، خرما، خرمابن، شتر کم بین مونث اعشی شب کور، ضعیف چشم، ماده شتری که جلو خود را نبیند و دست بر هر چیزی گذارد، نوعی خرما
جمع عشر، ده یک ها، دهم محرم عدد ده، هر ده آیه از قرآن مجید. توضیح رسم قاریان قدیم بوده که شاگردان خود را هر روز ده آیه سبق می داده اند ده آیت. یا عشر زرین. در حاشیه قرآنهای قدیم به خط زرین بر سر هر ده آیت عشر می نوشتند
جمع عشر، ده یک ها، دهم محرم عدد ده، هر ده آیه از قرآن مجید. توضیح رسم قاریان قدیم بوده که شاگردان خود را هر روز ده آیه سبق می داده اند ده آیت. یا عشر زرین. در حاشیه قرآنهای قدیم به خط زرین بر سر هر ده آیت عشر می نوشتند