جدول جو
جدول جو

معنی عسلج - جستجوی لغت در جدول جو

عسلج
(عَ لَ)
قریه ای است دارای نخل و کشت که شعبه ای از چشمۀ محلّم آن را سیراب میکند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عسلج
(عَ سَلْ لَ)
طیب و نیکو از طعام، و گویند رقیق آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عسلج
زرشک شیره دار از گیاهان
تصویری از عسلج
تصویر عسلج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عسل
تصویر عسل
(دخترانه)
بسیار شیرین و دوست داشتنی، مایعی خوراکی که زنبور عسل می سازد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عسل
تصویر عسل
مادۀ شیرینی که زنبور عسل از مکیدن شیرۀ بعضی گل ها و گیاهان فراهم می آورد و در کندوی خود خالی می کند، شهد، انگبین، طیان، لعاب النّحل، نوش
عسل مصفّا: عسلی که مومش را گرفته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علج
تصویر علج
خر، گورخر، خر وحشی فربه و قوی، مرد تنومند و قوی از غیر مسلمین، کافر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
ویژگی آنچه به رنگ عسل یا شبیه عسل است، پارچۀ زرد رنگی که در قدیم یهودیان برای امتیاز از مسلمانان بر شانۀ لباس خود می دوختند، زردپاره، پاره زرد، جهودانه، میز کوچک چهارپایه که معمولاً کنار یا جلو مبل می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غسلج
تصویر غسلج
ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن می کوبند و در شستن پارچه و لباس به کار می برند، چوبک، کنشتوک، کنشتو، جوغان، چوبک اشنان، بیخ
فرهنگ فارسی عمید
(سُلْ لَ)
گیاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَلْ لَ)
مرد کج ساق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لِ)
جمع واژۀ عسلج و عسلاج و عسلوج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسلج و عسلاج و عسلوج شود
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ)
موضعی است به حرۀ بنی سلیم. (منتهی الارب). جایگاهی است در حره بنی سلیم، و نام آن در شعر عباس بن مرداس آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
آنچه نرم و سبز باشد از شاخه های درخت و رز و آنچه ابتدا روئیده باشد، و گویند آن گیاهی است بر ساحل رودها که از شدت نرمی خمیده گردد. (از اقرب الموارد). گویند: مات العسلوج، یعنی شاخه خشک شد. (از اقرب الموارد). عسلج. عسلاج. ج، عسالج، عسالیج. (اقرب الموارد). و رجوع به عسلج شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
از قرای یمن است از اعمال بعدانیه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ لَ)
پاره ای از شهد، و آن اخص از عسل است. (منتهی الارب). قطعه ای از عسل، چون ذهبه که قطعه ای است از زر. (از اقرب الموارد) ، بیخ و بن: ما أعرف له مضرب عسله، و ما لفلان مضرب عسله، یعنی اصل و نسب او را، و آن فقط در نفی بکار رود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ لَ)
أبوعسله، گرگ و ذئب. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
نام او شکری (بک) بن علی بن محمد بن عبدالکریم بن طالب عسلی است که از زعمای نهضت جدید عربی و از شهیدان راه آزادی بوده است. وی بسال 1285 ه. ق. در دمشق متولد شد و از مدارس آنجا و آستانه فارغ التحصیل گشت. سپس به نمایندگی مجلس شورای عثمانی از طرف مردم دمشق انتخاب شد. آنگاه وکیل مدافع گشت و مدتی نیز روزنامۀ ’القبس’ را منتشر ساخت. و درجنگ بین المللی اول محکوم به اعدام گردید و به سال 1334 ه. ق. / 1916 میلادی این حکم اجرا شد. او نخستین کسی است که در مجلس شورای عثمانی از فعالیت های صهیونیها پرده برداشت و تمبرهایی را نشان داد که در پست خودبکار میبرده اند. او راست: القضاه و النواب، الخراج فی الاسلام، المأمون العباسی که داستانی است. (از الاعلام زرکلی از منتخبات التواریخ لدمشق، و ایضاحات عن المسائل السیاسیه، و نبذه من وقائع الحرب الکونیه)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
منسوب به عسل. رجوع به عسل شود، شبیه به عسل. (فرهنگ فارسی معین). چون عسل.
- تخم مرغ عسلی، تخم مرغ که اندکی پخته باشند تا سفیده و زردۀ آن به قوام آمده باشد. رجوع به تخم مرغ شود.
، به رنگ عسل. (از فرهنگ فارسی معین). آنچه به رنگ عسل باشد. (از اقرب الموارد).
- پشم عسلی، پشم زردفام و همرنگ عسل. (فرهنگ فارسی معین).
،
{{اسم}} علامت و نشان جهودان. (منتهی الارب). پارچۀ زردی که یهودیان بجهت امتیاز بردوش جامۀ خود بدوزند. (از برهان) (از غیاث اللغات). پارچۀ زردی که یهودیان بجهت امتیاز از فریق دیگر بر دوش اندازند، و این لفظ عربی الاصل است، و آن را غیار گویند و لباس عسلی و جامۀ عسلی هم گویند. (از آنندراج). نشان جهودان. (تفلیسی). نشان یهود. (السامی). پارچۀ زردی که اهل ذمه (مخصوصاً یهودیان) جهت امتیاز بر دوش جامه میدوختند. (فرهنگ فارسی معین). عسلی الیهود، علامتی است به رنگ عسل که یهودیان در قدیم برای مشخص بودن بر سر میگذاشتند. (از اقرب الموارد). آنچه یهود بر رخت خود دوزند امتیاز را. (فرهنگ خطی) :
بی عسل و روغن است نانت و خوانت
تا بستانی جهود را عسلی.
ناصرخسرو.
از غزل و می چو تیر و گل نشود
پشت چو چوگان و روی چون عسلی.
ناصرخسرو.
چون عسلی شد رخانت زرد چرا
با غزل و می بطبع چون عسلی.
ناصرخسرو.
پس بفرمود (متوکل) تا اهل ذمت را غیار برنهند و عسلی دارند جهود و ترسا. (مجمل التواریخ).
ماخولیاگرفته و مصروع و گنده مغز
زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار.
سوزنی.
با برک گفت که دوزم عسلی ّ تو بدوش
که به سرما نکنم حرب بگاه پیکار.
نظام قاری.
طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش
وز گلیم عسلی نیز ردائی دارد.
نظام قاری.
میان ما و مرقع محبت ازلیست
گوه ملمع رنگین و خرقۀ عسلیست.
نظام قاری.
، جامه ای که مخصوص گبران است. (برهان) (آنندراج). جامه ای است مخصوص گبران. (فرهنگ خطی). اما ظاهراً بسط متساهلانۀ همان معنی اول است و عنایت به زنار، و در شواهد نیز:
آن حلاوت که تو داری چه عجب کز دستت
عسلی پوشد و زنار ببندد زنبور.
سعدی.
تو آن مبین که چو زنبور جامه ام عسلی است
که من ز بدو ازل بازبسته زنارم.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
، رنگی است که بیشتر فقیران هند و گبران بدان رنگ جامه پوشند. (برهان) (آنندراج)، در اصطلاح امروزین، چهارپایه ای بی پشت و دستگیره، نشستن را. (یادداشت مرحوم دهخدا)، میز کوچک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَنْ نَ)
شترمرغ نر. (منتهی الارب). ظلیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
نوعی از خربزۀ زمستانی باشد. (از برهان) (از آنندراج). نوعی از خرنوب است و با تخم خورند. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جائی است به بادیه و در آن ریگستانی است. (منتهی الارب). ابوعبدالله سکونی گوید عالج رمال است میان فید و قریات. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
دوام کردن بر خوردن شراب و بسیار خوردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، بلعیدن طعام بدون دشواری. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شاخ نرم و سبز برآوردن درخت. (از منتهی الارب) : عسلجت الشجره، آن درخت عسالیج خود را برآورد. (از اقرب الموارد). و رجوع به عسالیج و عسلج شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ)
بنگ سیاه. البنج الاسود. (قطر المحیط) ، امری بین دو امر. الامر بین الامرین، هر خوراک و آشامیدنی که بی مزه باشد. مالاتجد له طعماً من الطعام و الشراب. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلج
تصویر سلج
بخشش، فرو بردن نواله هراشه گیاهی است هراش آور (هراش قی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علج
تصویر علج
چیره شدن در معالجه، نیکو کننده کارها
فرهنگ لغت هوشیار
خوردنی ساختن از انگبین، ماده شیرین که زنبور عسل در کندوی خود تولید میکند، ثنای نیکو کردن کسی را، محبوب کردن نزد مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسنج
تصویر عسنج
شترمرغ: نر شتر خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلج
تصویر تسلج
بشسیار نوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
شبیه به عسل، به رنگ عسل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلق
تصویر عسلق
کتیر، گرگ، شیر جانور، شترخروس، درنده شکاری، روباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسلج
تصویر غسلج
چوبک اشنان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسل
تصویر عسل
((عَ سَ))
مایع کم و بیش غلیظ و شربتی شکل و شیرینی که زنبوران عسل بر اثر جمع آوری نوش گل ها در کندو و به منظور تغذیه افراد کندو تهیه کنند
عسل مصفی: عسلی که مومش را گرفته و تصفیه کرده باشند
عسل خربزه با هم نمی سازند: کنایه از عدم سازش و موافق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
((عَ سَ))
به رنگ عسل، پارچه زردی که یهودی ها برای مشخص بودن از مسلمانان بر شانه لباس خود می دوختند، میز کوچک
فرهنگ فارسی معین
نوعی ماهی کوچک در اندازه ی ماهی کولی که محل زیست آن دریای
فرهنگ گویش مازندرانی