جدول جو
جدول جو

معنی عسال - جستجوی لغت در جدول جو

عسال
(عَسْ سا)
نام او محمد بن احمد بن ابراهیم اصفهانی و مکنی به ابواحمد و مشهور به عسال است (269-349 هجری قمری). قاضی و محدث و از اهالی اصفهان بود، و مسند قضاوت را در این شهر بعهده داشت. از جمله کتابهای اوست: أحادیث مالک، الامثال، التاریخ، التفسیر، الرقائق، الشیوخ، غریب الحدیث، المسند، المعرفه. (از الاعلام زرکلی از ذکر اخبار اصبهان و سیرالنبلاء)
نام او محمد بن موسی عسال نیشابوری و مکنی به ابوعبداﷲ است. ازفقیهان و زاهدان بود و حدیث را از ابن عیینه و هشیم و ابن مبارک شنیده است و احمد بن حرب و ایوب بن حسن از او روایت کرده اند. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
عسال
انگبین چین انگبین گیر، نیزه جنبان
تصویری از عسال
تصویر عسال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غسال
تصویر غسال
بسیار شوینده، غسل دهنده، مرده شوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقال
تصویر عقال
بندی که اعراب کوفیه را با آن به سر خود می بندند، زانوبند شتر، ریسمانی که با آن زانوی شتر را می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سعال
تصویر سعال
سرفه، صدایی که بر اثر انقباض دیافراگم و خروج هوا از حلق ایجاد می شود و به وسیلۀ عوامل عفونی و حساسیت زا در بیماری های دستگاه تنفسی میزان و شدت آن افزایش می یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیال
تصویر عیال
اهل خانه، زن و فرزند
فرهنگ فارسی عمید
(عَسْ سا لَ)
کبت انگبین. و زنبور عسل. (از منتهی الارب). نحل. (اقرب الموارد). منج. منج انگبین، شوره، و جای انگبین. (از منتهی الارب). خلیه و کندوی زنبور عسل، چینندگان عسل. (از اقرب الموارد). رجوع به عسال شود
لغت نامه دهخدا
(عُ لِ)
طویل و سبک، و گویند زشت اخلاق. (از اقرب الموارد). عسلق (ع ل / ع س ل ل ) . رجوع به عسلق شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لِ)
جمع واژۀ عسلق (ع ل / ع ل ) . (منتهی الارب). رجوع به عسلق شود، جمع واژۀ عسلقه. (آنندراج). رجوع به عسلقه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لِ)
جمع واژۀ عسلج و عسلاج و عسلوج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسلج و عسلاج و عسلوج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اطوار و روش. یقال: هو علی اعسال من ابیه، ای بر وتیره و روش پدر خود است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، یقال: تلمس اعشاشک، یعنی بجو سبب گناه در اهل خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عضال
تصویر عضال
سخت بی درمان از پا در آرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عساس
تصویر عساس
گزیر (عسس) شبگرد، گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسار
تصویر عسار
درویشی تنگدستی
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه تازی نیست و شاید همان ازمل باشد که برابراست با آواز این واژه در غیاث اللغات آمده بی آن که کجایی بودن آن آشکارشود آنندراج نیز دراین زمینه خاموش است نام پرده ای ازخنیا شاخه ای از زنگوله سستی ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عساء
تصویر عساء
کلانسال گردیدن، خشک شدن، ستبرگشتن، تاریک شدن، منغر (قدح بزرگ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیل
تصویر عسیل
مرد سخت زننده سبک دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصال
تصویر عصال
گج، تیرکج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکال
تصویر عکال
شتر بند
فرهنگ لغت هوشیار
ساگبند رسنی که با آن پا یا زانوی شتر یا پای ستور دیگر بندند، سر بند رشته ای که تازیان دور سر بندند، جمع عاقل، دانا یان بخردان پا گرفتگی در ستور جمع عقل ریسمانی که بدان زانوی شتر را بندند، رشته ای که تازیان دور سر بندند. توضیح این کلمه به معنی مفرد استعمال شود و مفرد آن در فارسی مورد استعمال ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عامل، گماشتگان کار گزاران جمع عامل کارکنان کارگزاران گماشتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسول
تصویر عسول
جنبنده، نیک راستکار مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاسل
تصویر عاسل
گزک انگبین چین انگبین گیرنده، نیزه لرزان، نیکمرد ستوده کردار
فرهنگ لغت هوشیار
دو دلی، همسنگ کردن، همسواری، برابرآمدن، خمیدن، ماندن، اندازه گرفتن میان دو چیز را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتال
تصویر عتال
بارکش مزدور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبال
تصویر عبال
گل هاژ ترخانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذال
تصویر عذال
نکوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عجله، گردونه های بارکش شتافتن ها، جمع عجلان، تیز روان، جمع عجیل، شتابند گان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعال
تصویر سعال
خفیدن، سرفه کردن شادمان گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسال
تصویر تسال
یکدیگر را پرسیدن و از یکدیگر خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسال
تصویر خسال
مردمان رذل و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسال
تصویر آسال
نشانها، آثار، علامات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عساله
تصویر عساله
کندو، کبت (زنبورعسل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیال
تصویر عیال
زن و فرزند و هر که در نفقه مرد باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیال
تصویر عیال
همسر
فرهنگ واژه فارسی سره