جدول جو
جدول جو

معنی عساری - جستجوی لغت در جدول جو

عساری
(عُ را)
بر اثر یکدیگر: جاؤوا عساری، بر اثر یکدیگر آمدند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عساریات. و رجوع به عساریات شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عماری
تصویر عماری
کجاوه، هودج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصاری
تصویر عصاری
شغل و عمل عصار، روغن گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
لشکری، سپاهی
نوعی انگور سبز رنگ و بی دانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عذاری
تصویر عذاری
عذراها، بکرها، دوشیزه ها، کنایه از ویژگی سخنانی که پیش از آن گفته نشده، سخنان تازه آورده، مقابل نهان ها، پیداها، آشکارها، به تنهایی ها، تنهاها، جمع واژۀ عذرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اساری
تصویر اساری
اسیرها، گرفتارها، بندی ها، زندانی ها، کسانی که در جنگ به دست دشمن گرفتار شود، جمع واژۀ اسیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساری
تصویر مساری
گذرگاه، آب رو
فرهنگ فارسی عمید
(عُوْ وا را)
درختی است که از آن گردن بندها سازند در مکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). درختی است که میوه های نورسیدۀ آن را میگیرند و پس از شکستن و خشک کردن آن، بر باد میدهند و در ظرفهایی به مکه حمل میکنند و به فروش میرسانند و از آن گردن بندها میسازند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام شمشیر ابرهه بن صباح حمیری است. (از تاج العروس) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما)
محمد بن عبدالستار کردری عماری حنفی. ملقب به شمس الائمه است. وی از فقهای مشهور بوده است. (از تاج العروس)
نام او عبدالواحد بن احمد عماری عدل می باشد. وی استاد و شیخ ابن الصابونی بوده است. (از تاج العروس)
احمد بن محمد بن عیسی عماری. وی استاد و شیخ ’ابن جمیع’ بوده است. (از تاج العروس)
ابومحمد بن ابی عمرو بن ابی الحسن عماری. بزرگ خاندان عماری در بیهق است. رجوع به عماریان بیهق و عماری (عبدالرحمان بن ابی عمرو احمدبن...) شود
محمد بن ابی الحسن علی بن حسن عماری. ملقب به نجم الدین. وی از خاندان عماری در بیهق است. رجوع به عماریان بیهق شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما / عَ)
آنچه بر پشت پیل نهند و در آن نشینند و آن منسوب است به ’عمار’ واضع آن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). صندوق مانندی که برای نشستن سوار آن را بر روی پشت شتر و فیل میگذارند وآن را محمل و هودج هم گویند. و در عربی با تشدید میم است و منسوب به ’عمار’ که نام اول سازندۀ آن بود.و بیشتر عمّاریه استعمال می شده. (از فرهنگ نظام). حوضۀ چوبی که بر پشت فیل بندند، و این بمنزلۀ کجاوه و محمل باشد بر پشت استر. (بهار عجم). هودج مانندی که بر پشت فیل بندند، مانند کجاوه و محمل که بر پشت استر و اشتر بندند. (ناظم الاطباء). و از لفظ ’عماری دار’ که کنایه از ساربان است، مستفاد میشود که عماری بمعنای ’محمل’ نیز آمده است. (آنندراج) :
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندردگر دوخته.
فردوسی.
عماری به پشت هیونان مست
چنان چون بود ساز و آیین ببست.
فردوسی.
عماری و بالای هودج بساخت
یکی مهد تا ماه را درنشاخت.
فردوسی.
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد، عماری چهل.
فردوسی.
عماری بماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته.
فردوسی.
با شیر ژیان روز شکار آن بنماید
کز بیم شود نرمتر از پیل عماری.
فرخی.
باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست
از پی آن تا ترا کشند عماری.
فرخی.
بندگان تو با عماری و مهد
خادمان تو با کلاه و کمر.
فرخی.
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری.
منوچهری.
بوستان بانا امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری.
گر زآنکه خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیل است بر عماری.
منوچهری.
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب و از کوس چتر و عماری.
زینبی.
سعد را به عماری اندر به سیستان فرستاد. (تاریخ سیستان). احمد بیرون شد... سوی کرکوری اندر عماری و سرهنگان با او و غلام او تگین با او بود اندر عماری، و یاران او بازگشتند و استر را پی کردند. (تاریخ سیستان).
پس آنگه بود چون شاهانه آیین
فرستادش عماریهای زرین.
(ویس و رامین).
کوتوال قلعۀ کوهتیز با پیاده ای سیصد تمام سلاح با او نشاندند، حرمها را در عماریها و حاشیت را بر استران و خران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 67). از بلخ حرکت کرد (خواجه احمد) و در راه هرچند پیل با عماری و استر بامهد بود با خواجه، وی بر تختی می نشست. (تاریخ بیهقی ص 246). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها و بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی ص 290). فزون از صد شتر در زیر بار او، و او در عماری نشسته بود. (منتخب قابوسنامه ص 21).
ایا دیده تا روز شبهای تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری.
ناصرخسرو.
نز عماری من آمدم بیرون
نه بدیده ست روی من مادر.
مسعودسعد.
تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک
بهر عماریش کند ابلق گیتی استری.
خاقانی.
ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب
چو رکیب تو روان شد، چه محل روان ما را.
خاقانی.
حد قدم مپرس که هرگز نیامده ست
در کوچۀ حدوث عماری کبریا.
خاقانی.
جمعی را فرستادند و او را در عماری نهاده به قهندز نقل کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 51). او را در عماری بر صوب ترکستان بردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 90). درپوشید ردای ردی و درآمد در عماری بلاء. (ترجمه تاریخ یمینی ص 450).
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پرده داری.
نظامی.
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری.
نظامی.
پریرویی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پرده داری.
نظامی.
سلیمان است گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روان است.
سعدی (بدایع).
ز جا برخاست با صد بیقراری
چو مه بنشست در شبگون عماری.
میرخسرو (از آنندراج).
بر گوهر غم کشد عماری
بر مرکب خون کند سواری.
شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
توحید تو هرکه راند بی قیل
بر مورچه زد عماری فیل.
شیخ ابوالفیض فیاضی.
چشم بهار مثلت لیلی وشی ندیده
گلشن به دوش گیرد چون گل عماری تو.
محسن تأثیر (از آنندراج).
شدم از صحاری من اندر عماری
و قد صرت حقاً سعیدالعواقب.
(منسوب به حسن متکلم).
- عماری یکی، دو کس که در یک محمل نشینند، مانند: خانه یکی. (از آنندراج).
، تابوت. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از بهار عجم). تابوت حمل مرده. (فرهنگ نظام). تابوت بزرگ با سقف، و سقف آن هلالی باشد، و خاص سلاطین و بزرگان از علماء و ارکان باشد. تخت روان. (یادداشت مرحوم دهخدا). تخت روان مانندی که تابوت مرده را در آن گذاشته بر دوش کشند. (ناظم الاطباء) :
به آب سرشکم بشویید تن
بسازیدم از برگ نسرین کفن
گل اندرعماری من گسترید
عماریم چون غنچۀ گل برید.
سلمان ساوجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما ری یَ)
دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 151 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نام بطنی است که در شهر جرابلس بسر برند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از عشائرالشام)
لغت نامه دهخدا
(عَ را)
جمع واژۀ عبری. (ناظم الاطباء). رجوع به عبری شود
لغت نامه دهخدا
(اُرا)
جمع واژۀ اسیر. (منتهی الارب) (غیاث). جج اسیر. (مهذب الاسماء) : و ان یأتوکم اساری تفادوهم و هو محرّم ٌ علیکم اخراجهم. (قرآن 85/2)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عَ ری ی)
جمع واژۀ عاریه (ی / ری ی ) . (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به عاریه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عواری
تصویر عواری
جمع عاریه، سینجی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطاری
تصویر عطاری
مازاری شغل و عمل عطار، محل کسب عطار عطار خانه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عذراء، دوشیز گان ناسفتگان بکر دوشیزه (دختر)، گوهر ناسفته، چنان باشد که هر که متواتر یازده ندب از حریف ببرد گویند عذرابرد و از حریف یکی به سه آن چه گرو کرده بودند بستاند باز چون حریف دوم یازده ندب متواتر ببرد گویند وامق برد و یکی از حریف بستاند، یکی از دوره های ملایم موسیقی قدیم. بکر دوشیزه (دختر)، گوهر ناسفته، چنان باشد که هر که متواتر یازده ندب از حریف ببرد گویند عذرابرد و از حریف یکی به سه آن چه گرو کرده بودند بستاند باز چون حریف دوم یازده ندب متواتر ببرد گویند وامق برد و یکی از حریف بستاند، یکی از دوره های ملایم موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباری
تصویر عباری
جمع عبری، زنان اشک ریز چشمان پراشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشاری
تصویر عشاری
ده دستی گونه ای پارچه، ده ساله پسر یا ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
سپاهی، لشکری، (لقب امام یازدهم شیعیان امام حسن عسکری عب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عساره
تصویر عساره
دشوار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسارت
تصویر عسارت
مسکنت و درویشی و فقر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیاری
تصویر عیاری
حیله بازی و مکاری، فریبندگی و حیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساری
تصویر اساری
جمع اسیر، گرفتاران زنجیریان بندیان جمع اسیر اسیران بردگان اسرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقاری
تصویر عقاری
دستکردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماری
تصویر عماری
تابوت، تخته ای که مرده را بر روی آن گذارند و به گورستان میبرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماری
تصویر عماری
((عَ))
کجاوه، محمل، هودج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصاری
تصویر عصاری
((عَ صّ))
روغن گیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
منسوب به عسکر مکرم از شهرهای قدیم خوزستان، در فارسی نوعی انگور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
((عَ کَ))
منسوب به عسکر، لشکری، سپاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اساری
تصویر اساری
((اُ))
جمع اسیر، اسیران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عسگری
تصویر عسگری
نازا
فرهنگ واژه فارسی سره
موذی بودن
دیکشنری اردو به فارسی