آهنگ نمودن بر امر و دل نهادن و کوشش کردن. (از منتهی الارب). دل بر کاری نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی). عزم (ع / ع ) . عزیم. معزم (م ز / ز) . عزمان. و رجوع به عزم شود
آهنگ نمودن بر امر و دل نهادن و کوشش کردن. (از منتهی الارب). دل بر کاری نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی). عزم (ع َ / ع ُ) . عَزیم. معزم (م َ زَ / زِ) . عُزمان. و رجوع به عَزم شود
ارادۀ مؤکد. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). صریمه. مریر. مریره (م ر / م ر ری ر) . اندیشه. آهنگ. عزیمت. رجوع به عزیمت شود، تعویذ. (ناظم الاطباء). رقیه. (اقرب الموارد). افسون. (دهار). عزیمت. رجوع به عزیمت شود، آیه ای از قرآن مجید که بر آفت رسیده به امید به شدن میخوانند. (ناظم الاطباء). ج، عزائم (اقرب الموارد) ، عزیم. (ناظم الاطباء). رجوع به عزائم شود، (اصطلاح اصول) لفظی است که در برابر رخصت ایراد شود و آن شامل فرض و واجب و سنت و نفل و مباح و حرام و مکروه باشد. و برخی گفته اند فقط شامل فرض و واجب و حرام و مکروه است، زیرا سنت برای تکمیل فرایض و تبع آن وضع شده و همچنین نفل برای جبران نقص در تمکن عزیمت وضع گردیده، و آن فرض باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). احکام کلی است که ابتدا مشروع شده است، و مخصوص به بعضی از مکلفان دون بعضی دیگر، یا حالی دون حالی نمی باشد مانند نماز و روزه. (از فرهنگ علوم عقلی از موافقات). اسم است آنچه را اصل مشروعات باشد بدون تعلق به عوارض. (از تعریفات جرجانی)، (اصطلاح فلسفه) ارادۀ مؤکده است که اجماع نامیده میشود. (از فرهنگ علوم عقلی). رجوع به اجماع شود، (اصطلاح حقوق) آنچه قانوناً افراد ملزم به ارتکاب آن هستند، در برابر رخصت که ارتکاب آن بسبب عذر قانونی مجاز باشد. و آن را در حقوق جدید با اصطلاح تکلیف بیان میکنند. (از فرهنگ حقوقی)
ارادۀ مؤکد. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). صریمه. مَریر. مریره (م َ رَ / م ِرْ ری رَ) . اندیشه. آهنگ. عزیمت. رجوع به عزیمت شود، تعویذ. (ناظم الاطباء). رقیه. (اقرب الموارد). افسون. (دهار). عزیمت. رجوع به عزیمت شود، آیه ای از قرآن مجید که بر آفت رسیده به امید به شدن میخوانند. (ناظم الاطباء). ج، عَزائم (اقرب الموارد) ، عَزیم. (ناظم الاطباء). رجوع به عزائم شود، (اصطلاح اصول) لفظی است که در برابر رخصت ایراد شود و آن شامل فرض و واجب و سنت و نفل و مباح و حرام و مکروه باشد. و برخی گفته اند فقط شامل فرض و واجب و حرام و مکروه است، زیرا سنت برای تکمیل فرایض و تبع آن وضع شده و همچنین نفل برای جبران نقص در تمکن عزیمت وضع گردیده، و آن فرض باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). احکام کلی است که ابتدا مشروع شده است، و مخصوص به بعضی از مکلفان دون بعضی دیگر، یا حالی دون حالی نمی باشد مانند نماز و روزه. (از فرهنگ علوم عقلی از موافقات). اسم است آنچه را اصل مشروعات باشد بدون تعلق به عوارض. (از تعریفات جرجانی)، (اصطلاح فلسفه) ارادۀ مؤکده است که اجماع نامیده میشود. (از فرهنگ علوم عقلی). رجوع به اجماع شود، (اصطلاح حقوق) آنچه قانوناً افراد ملزم به ارتکاب آن هستند، در برابر رخصت که ارتکاب آن بسبب عذر قانونی مجاز باشد. و آن را در حقوق جدید با اصطلاح تکلیف بیان میکنند. (از فرهنگ حقوقی)
عزیمه. عزیمت. تعویذ و افسون. (ناظم الاطباء). رجوع به عزیمه و عزیمت شود، آیه ای از قرآن مجید که بر آفت رسیده به امید به شدن خوانند. (ناظم الاطباء). عزیمه. رجوع به عزائم و عزیمه شود
عزیمه. عزیمت. تعویذ و افسون. (ناظم الاطباء). رجوع به عزیمه و عزیمت شود، آیه ای از قرآن مجید که بر آفت رسیده به امید به شدن خوانند. (ناظم الاطباء). عزیمه. رجوع به عزائم و عزیمه شود
عزیمه. دل نهادگی و قصد و آهنگ. (غیاث اللغات). اراده و نیت و عزم. آهنگ از روی استواری و بطور جزم. (ناظم الاطباء). تصمیم. رجوع به عزیمه شود: ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر را بخواستیم. (تاریخ بیهقی ص 232). آنکه مددکار باشد او رادر عزیمتهاش. (تاریخ بیهقی ص 313). عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجۀ عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدمی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ص 405). بیشتر کن عزیمت چون برق در زمانه فکن چو رعد آواز. مسعودسعد. در عالم شیر عزیمت تو چون چرخ دوصد مرغزار دارد. مسعودسعد. بضرورت عزیمت مصمم گشت بر آنکه علمای هر صنف را بینم. (کلیله و دمنه). اگر رای تو بر این کار مقرر است و عزیمت در امضای آن مصمم، باری نیک برحذر باید بود. (کلیله و دمنه). مرغان... عزیمت بر توختن کین مصمم گردانیدند. (کلیله و دمنه). به وقت حضور من نوشته های جماعتی که از ظاهر مرو هزیمت شده بودند برسید از استعداد و عزیمت معاودت حرب اعلامی کرده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339). دل عاشق سکونت پیشه باید عزیمت را نخست اندیشه باید. اوحدی (ده نامه). - فسخ عزیمت، انصراف و بازگشتن از عقیده و تصمیمی. (فرهنگ فارسی معین). ، کوچ و رحلت و روانگی. (ناظم الاطباء). - عنان عزیمت، لگام رحلت. (ناظم الاطباء). - نقطۀ عزیمت، نقطه ای که از آنجا شروع به حرکت کنند. (فرهنگ فارسی معین). ، تعویذ و افسون. (ناظم الاطباء). افسونی که افسونگر خواند. (فرهنگ فارسی معین). هیپنوتیزم. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به عزیمه شود: نادان گمان بری و نه آگاهی از تنبل و عزیمت و نیرنگش. طاهر فضل. همگان از وی (جمشید) نفور شدند و عزیمتها که دیوان را بدان بسته بود گشاده شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 33). هجوم عزیمت است که آن دیوزاده را برخواندنی زبون و مسخر همی کنم تا سر بخط نیارد و ندهد به بند دست هر ساعتی عزیمتش از سر همی کنم. سوزنی. آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید که بخوانید و بدان مار فسائید همه. خاقانی. این عزیمت چو بشر بر وی خواند هم در آن دیو بوالفضولی ماند. نظامی. چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزیمت اثر کند نه علاج. سعدی. ، (اصطلاح اصول) مقابل رخصت است. اجماع. رجوع به عزیمه شود: قدم بر جادۀ شریعت و استقامت امر و نهی می باید نهادو عمل به عزیمت و سنت می باید کرد و از رخصت و بدعت دور می باید بود. (انیس الطالبین بخاری)
عزیمه. دل نهادگی و قصد و آهنگ. (غیاث اللغات). اراده و نیت و عزم. آهنگ از روی استواری و بطور جزم. (ناظم الاطباء). تصمیم. رجوع به عزیمه شود: ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر را بخواستیم. (تاریخ بیهقی ص 232). آنکه مددکار باشد او رادر عزیمتهاش. (تاریخ بیهقی ص 313). عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجۀ عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدمی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ص 405). بیشتر کن عزیمت چون برق در زمانه فکن چو رعد آواز. مسعودسعد. در عالم شیر عزیمت تو چون چرخ دوصد مرغزار دارد. مسعودسعد. بضرورت عزیمت مصمم گشت بر آنکه علمای هر صنف را بینم. (کلیله و دمنه). اگر رای تو بر این کار مقرر است و عزیمت در امضای آن مصمم، باری نیک برحذر باید بود. (کلیله و دمنه). مرغان... عزیمت بر توختن کین مصمم گردانیدند. (کلیله و دمنه). به وقت حضور من نوشته های جماعتی که از ظاهر مرو هزیمت شده بودند برسید از استعداد و عزیمت معاودت حرب اعلامی کرده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339). دل عاشق سکونت پیشه باید عزیمت را نخست اندیشه باید. اوحدی (ده نامه). - فسخ عزیمت، انصراف و بازگشتن از عقیده و تصمیمی. (فرهنگ فارسی معین). ، کوچ و رحلت و روانگی. (ناظم الاطباء). - عنان عزیمت، لگام رحلت. (ناظم الاطباء). - نقطۀ عزیمت، نقطه ای که از آنجا شروع به حرکت کنند. (فرهنگ فارسی معین). ، تعویذ و افسون. (ناظم الاطباء). افسونی که افسونگر خواند. (فرهنگ فارسی معین). هیپنوتیزم. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به عزیمه شود: نادان گمان بری و نه آگاهی از تنبل و عزیمت و نیرنگش. طاهر فضل. همگان از وی (جمشید) نفور شدند و عزیمتها که دیوان را بدان بسته بود گشاده شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 33). هَجْوَم عزیمت است که آن دیوزاده را برخواندنی زبون و مسخر همی کنم تا سر بخط نیارد و نَدْهد به بند دست هر ساعتی عزیمتش از سر همی کنم. سوزنی. آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید که بخوانید و بدان مار فسائید همه. خاقانی. این عزیمت چو بشر بر وی خواند هم در آن دیو بوالفضولی ماند. نظامی. چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزیمت اثر کند نه علاج. سعدی. ، (اصطلاح اصول) مقابل رخصت است. اجماع. رجوع به عزیمه شود: قدم بر جادۀ شریعت و استقامت امر و نهی می باید نهادو عمل به عزیمت و سنت می باید کرد و از رخصت و بدعت دور می باید بود. (انیس الطالبین بخاری)