جدول جو
جدول جو

معنی عزیزی - جستجوی لغت در جدول جو

عزیزی
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آن غلات و پشم و لبنیات است. این آبادی را زی زی هم می نامند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
عزیزی
(عَ)
تیره ای از شعبه جبارۀ ایل عرب، از ایلات خمسۀ فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
عزیزی
(عَ)
عزت. گرامی بودن. ارجمندی. احترام. (از فرهنگ فارسی معین) :
هر ذلیلی که حق عزیز کند
در عزیزیش منکری منگر.
خاقانی.
و اما دلیل بر عزیزی و گرامیی دانش آنکه دانش در سرشت ماست و تمام کننده ما اوست. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین).
عزیزی خواری و خواری عزیزی بار می آرد
در آغوش پدر از چاه و زندان بیش میلرزم.
صائب.
- به عزیزی، به عزت. معزز. قرین ارجمندی: هر دوپسرش را خلعت داد و به عزیزی بخانه بازفرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 625)
لغت نامه دهخدا
عزیزی
(عَ)
منسوب به عزیز. رجوع به عزیز شود
لغت نامه دهخدا
عزیزی
(عُ زَ زا)
سرین اسب و طرف آن. (منتهی الارب). عزیزاء. (از اقرب الموارد). رجوع به عزیزاء شود
لغت نامه دهخدا
عزیزی
گرامیکی گرامیی اما دلیل بر عزیزی و گرامی دانش آن که دانش در سرشت ماست و تمام کننده مااوست (مصنفات باباافضل) گرامیی عزت: و اما بر عزیزی و گرامیی دانش آن که دانش در سرشت ماست و تمام کننده اوست، ارجمندی گرانمایگی احترام
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عزیز
تصویر عزیز
(پسرانه)
گرامی، محبوب، گرانمایه، محترم، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عزیزه
تصویر عزیزه
(دخترانه)
مؤنث عزیز، گرامی، محبوب، گرانمایه، محترم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
شریف، گرامی، گران مایه، ارجمند، بزرگوار،
لقب هر یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحب منصب دربار فرعون،
خویشاوند بسیار نزدیک، آنچه به سختی به دست می آید، کمیاب، نیرومند، قوی، در تصوف پیر،
از نام های خداوند
عزیز داشتن: گرامی داشتن، ارجمند داشتن
عزیز کردن: گرامی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(رِزْ زی زا)
آوازی که از دور آید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آوازی که در شکم پدید گردد. (ناظم الاطباء) ، وجع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ زَ)
احمد بن عبدالله بن عمار کاتب عزیری، مکنی به ابوالعباس و مشهور به حمار العزیری. محدث بود و از ابن ابی شیبه و دیگران روایت دارد. او شیعی مذهب و از غلات بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
محمد بن عزیر سجستانی. مصنف کتاب غریب القرآن. نسبت او به پدرش است، و به دو زاء خواندن آن خطا باشد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عُ زَ)
منسوب به عزیر، که پیامبری او مورد اختلاف است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عزیر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
دهی از دهستان بانصر بخش بابلسر شهرستان بابل. سکنۀ آن 1185 تن. آب آن از رود خانه بابل. محصول آن برنج، پنبه، صیفی، مختصری غلات، کنف و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابوالعباس احمد ابن عمر عزازی، منسوب به عزاز حلب. وی محدث بود و از ابوالحسن علی بن احمد بن مرزبان روایت کرده است. (از معجم البلدان). محدث کسی است که علاوه بر نقل احادیث، در تشخیص راویان ضعیف، ناقلان جعلی، و تناقض های روایی تخصص دارد. علم رجال به عنوان شاخه ای از دانش حدیث، به وسیلهٔ همین محدثان شکل گرفت و برای هر حدیث، مسیر انتقال آن از راوی به راوی مشخص شد. این سطح از دقت علمی، تنها در تمدن اسلامی به چشم می خورد و نمونه ای از نهادینه شدن عقلانیت در دین است.
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
دختر عبدالملک بن محمد بن عبدالرحمان قرشی هاشمی اندلسی. از زنان فاضل و صالح بشمار میرفت و بسال 546 ه. ق. در مرسیه متولد شد و در قرطبه پرورش یافت و سالها در مصر بزیست و در 634 ه. ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی از التکمله الوفیات النقله)
دختر قاسم بن قطلوبغای حنفی. از زنان فاضل عصر خود بشمار می رفت. و حدیث را از جدۀ همسرش ام هانی هورینیه و غیره آموخته است. (از اعلام النساء از الضوء اللامع سخاوی)
دختر علی، مکنی به ام ایمن. زوجه ابوعلی رودباری و زنی عابد بود. رجوع به صفهالصفوه ج 4 ص 301 و اعلام النساء شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به حزیز، قریه ای به یمن. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بِزْ زی زا)
غلبه و دست درازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ زی یَ)
نام پنج قریه است در مصر، منسوب به عزیز بن معز ملک مصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ ی ی)
یزید بن مسلم جرتی. اصل وی از جرت بود و به حزیز منتقل گشت. مسلم بن محمد صنعانی از وی روایت دارد. و ابن ماکولا وی را یاد کند. (سمعانی) (معجم البلدان). و رجوع به جرتی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
شریف و بزرگوار و با عزت، منیع، گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
((عَ))
گرامی، محبوب، ارجمند، بزرگوار، کمیاب، نادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
گرامی، نازنین، گرانمایه، مهربان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
Adored, Dear
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
adoré, cher
دیکشنری فارسی به فرانسوی
از توابع بابلسر واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
verehrt, lieb
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
улюблений , дорогий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
ukochany, drogi
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
adorado, querido
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
adorado, querido
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
обожаемый , дорогой
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
adorato, caro
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
vereerd, dierbaar
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
पूजनीय , प्रिय
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
dikagumi, sayang
دیکشنری فارسی به اندونزیایی