جدول جو
جدول جو

معنی عزوق - جستجوی لغت در جدول جو

عزوق
(عَزْ وَ)
بار درخت پسته در حال بی مغزیش، و آن در دباغت بکار آید. یا بار درختی بدمزۀ زبان گز. (منتهی الارب). بار درخت پسته را گویند و بپارسی پسته گویند، چون مغز نباشد دردهد و پوستها را برآیند، و پارسیان او را قزغند گویند و بزغند نیز گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی). بار درخت پسته است در سالی که مغز آن منعقد و بسته نشود، و آن دباغت راست. و گویند آن بار درختی است که مزه ای ناپسند دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ستاره ای سرخ رنگ و روشن در طرف راست کهکشان در صورت فلکی ممسک الاعنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
آراسته و زینت کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقوق
تصویر عقوق
نافرمانی کردن، آزردن پدر یا مادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزوق
تصویر آزوق
آذوقه، غذایی که در سفر با خود بردارند، توشه، خواربار که در خانه نگه دارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروق
تصویر عروق
عرق ها، ریشه ها، اصل ها و ریشه های چیزی، رگ ها، جمع واژۀ عرق
عروق شعریه: در علم زیست شناسی مویرگ ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
نقاش، نگارنده
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
تل ها و تپه هایی است سرخ رنگ در نزدیکی سجا، و سجا آبی است به نجد در دیار بنی کلاب. (از معجم البلدان) (از تاج العروس). ریگ توده های سرخ رنگ نزدیک سجا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شترماده ای که به سپل زمین را بکاود و یا آنکه در رفتن سپل وی منقلب شده در زمین شکاف کند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مکان دور. گویند: مکان عموق. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عناق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عناق شود.
- امثال:
العنوق بعد العنوق، مثلی است که در تنگ حالی بعد فراخ حالی آرند. رجوع به عناق شود
لغت نامه دهخدا
(عَیْ یو)
ستاره ای است خرد روشن سرخ رنگ، بطرف راست کهکشان که پیرو ثریا باشد. اصل آن بر وزن فیعول است و چون یاء ساکن و واو بدنبال هم آمده اند، به یاء مشدد تبدیل شده اند. (از منتهی الارب). آن را عیوق از آن گویند که او گویا نگهبان ثریا است، مشتق از عوق بمعنی بازداشتن و نگهبان و بازدارنده از امور مکروه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ستاره ای است برکرانۀ مجره دست راست. (دهار). ستاره ای است سرخ و روشن در طرف راست مجره بدنبال ثریا، و پیش از ثریا قرار نگیرد. (از اقرب الموارد). کوکبی است از قدر اول در صورت ممسک الاعنه. (از جهان دانش). عیوق در طرف راست مجره است و در پی آن سه ستارۀ واضح و روشن است بنام اقلام. (از صبح الاعشی ج 2 ص 164). ستاره ای است از قدر اول بر دوش چپ ممسک الاعنه، و نور آن را صدبرابر خورشید تخمین کنند و آن به یازده سال به ما رسد. و عرب آن را به دوری مثل زند و گوید: ’أبعد من العیوق’. وفارسی این سه ستاره به قدیم نزد عوام ایرانی ’دیگ پایه’ بوده است. (یادداشت های مرحوم دهخدا) :
زن پاراو چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
شعری چو سیم خردشده باشد
عیوق چون عقیق یمان احمر.
ناصرخسرو.
ندیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق مانند لالۀ طری را.
ناصرخسرو.
از گل سوری ندانستی کسی عیوق را
این اگر رخشنده بودی وآن اگر بویاستی.
ناصرخسرو.
کین تو برآمد به ثریا و به عیوق
لرزان شد و بیجان شد عیوق و ثریا.
مسعودسعد.
گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گدا باشد.
مسعودسعد.
ز موج خون که برمیشد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق.
نظامی.
تو نیز اندر هزیمت بوق میزن
ز چاهی خیمه بر عیوق میزن.
نظامی.
ز عشوه گرچه بر عیوق رفتند
ز تخت امروز بر صندوق رفتند.
نظامی.
چون ز روی این سرزمین ناید شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق.
مولوی.
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم.
سعدی.
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد
به مهر آسمانش به عیوق برد.
سعدی.
فرش افکن صدر توست عیوق
چوبک زن بام توست فرقد.
(از ترجمه محاسن اصفهان ص 134).
زآن کشتگان هنوزبه عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا.
محتشم
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عرق. رگهای بدن. (غیاث اللغات). جمع عرق است و شامل عروق بدن و شجر هر دو است. (از مخزن الادویه). رگهای بدن یعنی ورید و شریان. (ناظم الاطباء) :
پس فرشته و دیو کشته عرضه دار
بهر تحریک عروق اختیار.
مولوی.
من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان.
مولوی.
- عروق جذّابه، (اصطلاح پزشکی) مجموعۀ سپیدرگهارا گویند. (فرهنگ فارسی معین). رگهای لنفی. لمفاتیک. رجوع به سپیدرگ شود.
- عروق جذّابۀکیلوس، (اصطلاح پزشکی) قسمتی از سپیدرگهای احشائی است که از داخل خمهای روده مواد غذائی را جذب می کنند. سپیدرگهای کیلوس. (فرهنگ فارسی معین).
- عروق خشنه، اقسام قصبهالریه. (یادداشت مؤلف).
- عروق داخله، آن رگها که در جانب انسی باشند، چون ابطی در دست و صافن در پای. (یادداشت مؤلف).
- عروق ساکنه، مقابل عروق ضوارب است. (یادداشت مؤلف). وریدها. اورده. عروق سواکن. رگهای ناجهنده.
- عروق شعریه، مویرگها. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رگ و مویرگ شود.
- ، چیزهای باریک و دراز که در بول دیده می شود. (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 129).
- عروق ضوارب، شرائین را گویند. (یادداشت مؤلف). در مقابل عروق سواکن. رگهای جهنده.
- عروق لنفاتیکیه، رگهای لنفی. سپیدرگ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سپیدرگ شود.
- عروق نابضه، شرائین و رگهای جهنده. (ناظم الاطباء). عروق ضوارب.
، جمع واژۀ عرق. بیخهای درخت. (غیاث اللغات). بیخهای درخت و ریشه های باریک آن. (ناظم الاطباء). رجوع به عرق شود: و قد تبراء به القروح مع الجلنار و العروق و نحوها. (ابن البیطار) : طنب، عروق درخت. (منتهی الارب).
- عروق أبیض، بوزیدان. عروق بیض. رجوع به عروق بیض شود.
- عروق أحمر، فوه الصباغین است که به فارسی روناس و به هندی منجیت و مجیت نیز نامند. (مخزن الادویه). رودنگ. (یادداشت مرحوم دهخدا). روین. عروق الحمر. رجوع به عروق حمر شود.
- عروق أصف، بیخ کبر است. (مخزن الادویه). عرق اصف. عرق الاصف. رجوع به عرق الاصف و کبر شود.
- عروق أصفر، زردچوبه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عروق صفر. رجوع به عروق صفر شود.
- عروق بیض،عروق البیض. العروق البیض. گیاهی است که زنان را فربه کند، و مستعجله نیز نامندش. (منتهی الارب). مستعجله است. (تحفۀ حکیم مؤمن). مستعجله، و بعضی بوزیدان که به هندی ستاوری نامند، دانسته اند. (مخزن الادویه). گیاهی است که زنان جهت فربهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). گیاهی است فربه کننده زنان را، و آن را مستعجله نیز نامند. (از اقرب الموارد).
- عروق حمر، روین. (منتهی الارب). روناس. (ناظم الاطباء). فوه الصبغ است. (تحفۀ حکیم مؤمن). فوه. (تاج العروس) (اقرب الموارد). روغناس. عروق الحمر. العروق الحمر. عروق احمر. و رجوع به عروق احمر شود.
- عروق دارهرم، عرق سوس. ریشه شیرین بیان. (یادداشت مؤلف). عرق السوس. رجوع به عرق سوس شود.
- عروق سفر، مستعجله است. (مخزن الادویه). عروق بیض. رجوع به عروق بیض شود.
- عروق صفر، العروق الصفر. عروق الصفر. زردچوبه، یا هرد، یا مامیران، یا کرکم خرد است. (منتهی الارب). گیاهی است صباغان و رنگرزان را، و گویند آن هرد است، و نیز گویند آن مامیران یا کرکم صغیر است. (از اقرب الموارد). عروق الزعفران است. (مخزن الادویه). بقلهالخطاطیف. ریشه شجرهالخطاطیف. خالیدوینون کبیر. (یادداشتهای مرحوم دهخدا). به فارسی زردچوبه گویند، و آن بیخ نباتی است برگش شبیه به برگ گشنیز و مایل به کبودی و ساقش بقدر ذرعی و باریک و پرشعبه و پربرگ، و گل او مایل به سفیدی و زردی، و آب برگش مایل به سرخی و ثمرش مثل خشخاش، و قسم صغیر او مامیران است. در سیم گرم و خشک و جالی و مفتح سدۀ جگر است. و گویند فوهالصبغ است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است از تیره کوکناریان به ارتفاع 30تا 80 سانتیمتر که معمولاً بر روی دیوارها و اماکن مخروبه میروید. برگهایش دارای 5 تا 7 قسمت مشخص است. جام گلش زردرنگ و کاسۀ گل آن نیز به رنگ جام است. بر اثر خراشی که بر برگها یا ساقۀ این گیاه وارد آیدشیرابۀ نارنجی رنگ تلخ و سوزنده ای خارج میشود که دارای اثر مسهلی است. انساج این گیاه شامل آلکالوئیدهائی نظیر کلیدونین و سانگینارین و کلریترین و اسید کلیدونیک می باشند. عصارۀ این گیاه را گاهی جهت از بین بردن زگیل تجویز میکنند. و نیز سابقاً برای از بین بردن تومورهای سرطانی تجویز میشده است. مامیران. مامیران کبیر. مامیرون. ممران. بقلهالخطاطیف. شجرهالخطاطیف. خلیدونیون. خالدونیون. خالدونیون. کالیدونیون. عروق الصباغین. حشیشهالخطاف. حشیشهالصفراء. عروق الزعفران. قیرلانغج اوتی. (فرهنگ فارسی معین).
- عروق فالوذج، ابوخلسا است، که شنجار نامند. (مخزن الادویه). رجوع به ابوخلسا شود.
، برخی عروق را چهار دانسته اند، دو عرق ظاهر یکی غرس و کاشتن و دیگر بناء و ساختمان، و دو عرق باطن و پنهان، یکی چاه و دیگر معدن. (از منتهی الارب) ، عروق الصباغین را نامند، که به فارسی زردچوبه گویند. و بعضی گفته اند نباتی است زرد که بفارسی اسپرک و به هندی تن نامند. (مخزن الادویه). آن را به تازی گویند، و به پارسی زردچوبه گویند و به هندوی مسله گویند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). رجوع به عروق الصباغین و عروق الصبغ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
در زمین رفتن. (تاج المصادر) (از ناظم الاطباء) : عرق فی الارض، در زمین رفت. (از اقرب الموارد). عرق. رجوع به عرق شود
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وا)
کلمه ای است جهت عطوفت و مهربانی خواستن. (منتهی الارب). کلمه ای است که بدان عطوفت و مهربانی میخواهند. (ناظم الاطباء). عزوی و تعزی ̍ دو کلمه اند استعطاف را در لغت اهل ’شحر’، و آنان چنین گویند: عزوی تعزی لقد کان کذا و کذا، و آن را در مقام تلطف و استعطاف گویند، چنانکه ما گوئیم: لعمری کان کذا و کذا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جمع واژۀ عزه در حال رفع. (از منتهی الارب). گروهی مجتمع از مردم. (آنندراج). عزین. و رجوع به عزه و عزین شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کسی که بر عزم و قصد خود پایداری کند تا به هدف خویش برسد. (از اقرب الموارد) ، گنده پیر. (منتهی الارب). پیره زال. (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد) ، شترمادۀ مسن که درآن اندکی قوت باشد. (منتهی الارب). ناقۀ سالخورده که در آن بقیه ای از جوانی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دلتنگ و برتافته روی از چیزی. (منتهی الارب) : رجل عزوف، شخصی که بر خوی دوست خود پایداری نتواند. ج، عزاف. (از اقرب الموارد). و رجوع به عزوف شود
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
ناخواهانی نمودن و ملول شدن نفس از کسی. (از منتهی الارب) : عزفت النفس عن الشی ٔ، دل از آن چیز پرهیز کرد و از آن دور شد و یا از آن اکراه داشت، و آن را ’عزوف عنه’ گویند. (از اقرب الموارد). عزف. و رجوع به عزف شود، بازداشتن نفس از دنیا. (از منتهی الارب). بازداشتن تن خویش را از کاری. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(عِزْ وَ)
نسبت و دعوی. (منتهی الارب). اسم است از اعتزاء، و از حیث وزن و معنی چون نسبه و انتساب باشد، چنانکه گویند: هو حسن العزوه، یعنی او نیکوانتساب است. (از اقرب الموارد). عزیه. و رجوع به عزیه شود، صبر و شکیبائی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ناقه ای که سوراخ پستانش تنگ باشد، و نیز گوسفند. (از منتهی الارب). ماده شتر تنگ احلیل، چنانکه گویند: ما العزوز کالفتوح، یعنی ناقۀ تنگ احلیل چون ناقۀ گشاداحلیل نیست. (از اقرب الموارد). ج، عزز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- فلان عنز عزوز لها درجم، یعنی او بسیارمال و شحیح و بخیل است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
غذایی که در سفر با خود دارند توشه، آنچه در خانه از غله و حبوب و مانند آن جمع کنند برای مصرف چند ماه یا یک سال. معمولا این کلمه را بصورت (آذوقه) نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
نگاشته، راست کرده مزیق نقاشی: ادریس و جم مهندس موسی و خضر بنا روح و فلک مزوق و نوح و ملک دروگر. (خاقانی)، راست کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزوق
تصویر لزوق
چسبدارو چسبدگی دوسندگی چسبیدن دوسیدن، چسبندگی دوسندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنوق
تصویر عنوق
جمع عناق، بزغالگان ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیوق
تصویر عیوق
ستاره ای سرخ رنگ و روشن در طرف راست کهکشان
فرهنگ لغت هوشیار
برمخش برمیخدن نا فرمانی از زای آوران، بار دار شدن: شتر ماده مادیان بار دار، مادیان نابار دار از واژگان دو پهلو نافرمانی کردن (پدر و مادر را)
فرهنگ لغت هوشیار
مرگ، دیو، پتیار (بلا)، زن پیمان شکن، مادینه بی مهر از ستور، دایه شیر ده دوست داشتن دل بستن، دشمنی کردن از واژگان دو پهلو، بار دار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروق
تصویر عروق
رگهای بدن، ریشه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزوب
تصویر عزوب
پنهان گردیدن و دور رفتن و دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزوه
تصویر عزوه
بستگی پیوند خویشی، شکیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزیق
تصویر عزیق
هموار و پست: زمین
فرهنگ لغت هوشیار
((عَ یُّ))
نام ستاره ای نورانی در صورت فلکی ارابه ران در امتداد کهکشان راه شیری، نماد فاصله و دوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروق
تصویر عروق
((عُ))
جمع عرق، رگ ها، ریشه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقوق
تصویر عقوق
((عُ))
نافرمانی کردن، آزردن پدر و مادر
فرهنگ فارسی معین