جدول جو
جدول جو

معنی عزو - جستجوی لغت در جدول جو

عزو
(خَ ثْیْ)
نسبت کردن به چیزی. (آنندراج) (غیاث اللغات). نسبت دادن به کسی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به کسی بازخواندن. (تاج المصادر بیهقی) ، نسبت پذیرفتن. (از ناظم الاطباء). منتسب شدن به کسی، براست یا به دروغ. (از اقرب الموارد) ، شکیبائی کردن بر مصیبت. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به عزاء شود
لغت نامه دهخدا
عزو
شکیبایی درسوک
تصویری از عزو
تصویر عزو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عزوعلا
تصویر عزوعلا
گرامی و بلند مرتبه است. دربارۀ خداوند گفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزوبت
تصویر عزوبت
عزب بودن، تنها بودن، بی همسر بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزوجل
تصویر عزوجل
گرامی و بزرگ است. دربارۀ خداوند گفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
(خَج ج)
پنهان گردیدن و دور رفتن و دور شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). دور شدن. (دهار). دور شدن و غایب گشتن و مخفی شدن. (از اقرب الموارد) : عزب عنه حلمه، بردباریش از وی دور شد و بردباری نکرد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، رفتن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، بازایستادن. (تاج المصادر بیهقی) ، عزب طهر المراءه، غایب شد شوی زن در ایام طهر وی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عزبت الارض، کسی در آن زمین نبود، خواه حاصلخیز باشد یا غیرحاصلخیز. عزب. و رجوع به عزب شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
زمین دورچراگاه و درازراه بسوی گیاه. (منتهی الارب). زمینی که از علف و گیاه دور باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وَ ری ی)
نسبت است به عزوره که جد ابومحمد سلیمان بن ربیع بن هشام بن عزوربن مهلهل نهدی عزوری کوفی است. وی به سال 274 ه. ق. درگذشته است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَزْ زو زِ حَ)
عبدالعزیز بن احمد بن محمد بن ابی بکر حفصی هنتابی، مکنی به ابوفارس و مشهور به عزوز (761-837 ه. ق.). وی از بزرگان حفصی ها که از ملوک تونس بوده اند بشمار میرفت و بسال 796 ه. ق. پس از درگذشت پدرش با وی بیعت شد، و دو شهر تلمسان و فاس را ضمیمۀ قلمرو خود کرد. (از الاعلام زرکلی از الخلاصه النقیه و لقط الفرائد و الضوء اللامع)
لغت نامه دهخدا
(عِزْ)
موضعی است بین حرمین شریفین. (منتهی الارب). جایگاهی است بین مکه و مدینه، که ذکر آن در اخبار آمده است. و نیز ممکن است تصحیفی از ’عزور’ باشد که قبلاً ذکر شد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَفَ)
به معنی عزوف است، و تاء آن مبالغه راست نه تأنیث. (از اقرب الموارد). رجوع به عزوف شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
جشن در باغستانها معمول دهقانها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ)
ضیافت و مهمانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
موضعی است. (منتهی الارب). نام شهری است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
عزوبه. بی زنی و مجردی. (ناظم الاطباء). بی همسری. مجرد بودن. رجوع به عزوبه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پشتۀ جحفه که بر آن راه است. (منتهی الارب). جایگاهی است یا آبی است، و گویند آن راه و ’ثنیۀ’ اهالی مدینه است بسوی بطحاء مکه. و برخی آن را ثنیۀ جحفه دانسته اند که راه بین مکه و مدینه بر آن قرار دارد. و نیز آن را کوهی دانسته اند در سمت راست طریق حجاج بسوی معدن بنی سلیم، که بین آنها ده میل فاصله است. و بعضی آن را کوهی نوشته اند در مقابل رضوی. (از معجم البلدان). و رجوع به عزوره شود
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وَ)
بار درخت پسته در حال بی مغزیش، و آن در دباغت بکار آید. یا بار درختی بدمزۀ زبان گز. (منتهی الارب). بار درخت پسته را گویند و بپارسی پسته گویند، چون مغز نباشد دردهد و پوستها را برآیند، و پارسیان او را قزغند گویند و بزغند نیز گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی). بار درخت پسته است در سالی که مغز آن منعقد و بسته نشود، و آن دباغت راست. و گویند آن بار درختی است که مزه ای ناپسند دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَج ج)
تنگ پستان شدن ناقه. (ازمنتهی الارب). ’عزوز’ گشتن ماده شتر. (از اقرب الموارد). عزاز. و رجوع به عزاز شود، قوی گردیدن. (از منتهی الارب). عزاز. رجوع به عزاز شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ناقه ای که سوراخ پستانش تنگ باشد، و نیز گوسفند. (از منتهی الارب). ماده شتر تنگ احلیل، چنانکه گویند: ما العزوز کالفتوح، یعنی ناقۀ تنگ احلیل چون ناقۀ گشاداحلیل نیست. (از اقرب الموارد). ج، عزز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- فلان عنز عزوز لها درجم، یعنی او بسیارمال و شحیح و بخیل است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
ناخواهانی نمودن و ملول شدن نفس از کسی. (از منتهی الارب) : عزفت النفس عن الشی ٔ، دل از آن چیز پرهیز کرد و از آن دور شد و یا از آن اکراه داشت، و آن را ’عزوف عنه’ گویند. (از اقرب الموارد). عزف. و رجوع به عزف شود، بازداشتن نفس از دنیا. (از منتهی الارب). بازداشتن تن خویش را از کاری. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وا)
کلمه ای است جهت عطوفت و مهربانی خواستن. (منتهی الارب). کلمه ای است که بدان عطوفت و مهربانی میخواهند. (ناظم الاطباء). عزوی و تعزی ̍ دو کلمه اند استعطاف را در لغت اهل ’شحر’، و آنان چنین گویند: عزوی تعزی لقد کان کذا و کذا، و آن را در مقام تلطف و استعطاف گویند، چنانکه ما گوئیم: لعمری کان کذا و کذا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِزْ وَ)
نسبت و دعوی. (منتهی الارب). اسم است از اعتزاء، و از حیث وزن و معنی چون نسبه و انتساب باشد، چنانکه گویند: هو حسن العزوه، یعنی او نیکوانتساب است. (از اقرب الموارد). عزیه. و رجوع به عزیه شود، صبر و شکیبائی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جمع واژۀ عزه در حال رفع. (از منتهی الارب). گروهی مجتمع از مردم. (آنندراج). عزین. و رجوع به عزه و عزین شود
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وَ)
بدخلق و بی غیرت در حق زن خود. (منتهی الارب). سیی ءالخلق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کسی که بر عزم و قصد خود پایداری کند تا به هدف خویش برسد. (از اقرب الموارد) ، گنده پیر. (منتهی الارب). پیره زال. (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد) ، شترمادۀ مسن که درآن اندکی قوت باشد. (منتهی الارب). ناقۀ سالخورده که در آن بقیه ای از جوانی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دلتنگ و برتافته روی از چیزی. (منتهی الارب) : رجل عزوف، شخصی که بر خوی دوست خود پایداری نتواند. ج، عزاف. (از اقرب الموارد). و رجوع به عزوف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عزوه
تصویر عزوه
بستگی پیوند خویشی، شکیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزوب
تصویر عزوب
پنهان گردیدن و دور رفتن و دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزوبت
تصویر عزوبت
بی همسر بودن، عزب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزوبه
تصویر عزوبه
بی زنی بی شویی پیوارگی بی جفتی
فرهنگ لغت هوشیار
گرامی است و بزرگ است: منت خدای را - عزوجل - که طاعتش موجب قربت است
فرهنگ لغت هوشیار
گرامی است وبلند (رتبه) است: آفریدگار - عزوعلا - بواسطه ملوک عظام 00 انصاف اهل اسلام از او بستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزوناز
تصویر عزوناز
عزت و نعمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزوبت
تصویر عزوبت
((عُ بَ))
مجردی، بی همسری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عزوجل
تصویر عزوجل
بزرگوار
فرهنگ واژه فارسی سره