جدول جو
جدول جو

معنی عزتمند - جستجوی لغت در جدول جو

عزتمند
(عِزْ زَ مَ)
آنکه دارای عزت است. (فرهنگ فارسی معین). ارجمند. بزرگ. بزرگوار
لغت نامه دهخدا
عزتمند
آن که دارای عزت است
تصویری از عزتمند
تصویر عزتمند
فرهنگ لغت هوشیار
عزتمند
ارجمند، باعزت، عزیز، گرامی، محترم، معزز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یزشمند
تصویر یزشمند
قابل پرستش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزمند
تصویر آزمند
صاحب آز، حریص، آزور، آزناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
بینوا، بیچاره، اندوهگین، گله مند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتمند
تصویر کشتمند
کشتزار، کشتمان، کشمان، زمین زراعتی، برای مثال دو منزل زمین تا لب هیرمند / بد آب خوش و بیشه و کشتمند (اسدی - ۱۹۲)، محصول، صاحب کشت، کشاورز، برای مثال چو جایی بپوشد زمین را ملخ / برد سبزی کشتمندان به شخ (فردوسی - ۶/۶۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
(عِ مَ / عِمْ / عَ مَ)
دهی است جزء دهستان طارم پایین بخش سیردان شهرستان زنجان. 402 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
دهی از دهستان براه کوه است که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 684 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حریص. مولع. شره . طامع. آزور. صاحب آز. آزناک. طمعکار. پرخواه. ولوع:
حاسد و بدخواه او دائم به مرگ است آزمند
گر در این حسرت بمیرد باک نبود، گو بمیر.
سوزنی.
- امثال:
آزمند هماره نیازمند است
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
دارندۀ مزد. دارندۀ پاداش. صاحب اجر. صاحب پاداش و مزد:
جمله عالم خود مسبّح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند.
مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 187)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
غمین و اندوهناک. (جهانگیری). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه. چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. (برهان). اندوهگین. غمگین. (غیاث). مستومند. زار. ملول. پریشان. غمنده:
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
فردوسی.
اگر مستمندند اگر شادمان
شدم درگمان از بد بدگمان.
فردوسی.
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانیم و زو مستمند.
فردوسی.
گرمستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم.
ناصرخسرو.
مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.
ناصرخسرو.
مهتر و کهتر و وضیع و شریف
از فلک مستمند و رنجورند.
انوری.
بر لب دریا نشینم دردمند
دائماً اندوهگین و مستمند.
عطار (منطق الطیر).
کمان ابروی ترکان به تیر غمزۀ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.
سعدی.
- مستمند داشتن، غصه دار کردن. قرین اندوه داشتن. غمگین کردن:
به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
فردوسی.
- مستمند شدن، غمگین شدن:
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند.
فردوسی.
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند.
فردوسی.
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند.
فردوسی.
- مستمند گشتن، غمگین شدن:
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
فردوسی.
، محتاج و نیازمند. (برهان). حاجتمند. (غیاث). بی نوا و تهیدست. (ناظم الاطباء). بی برگ:
چه جوئی از این تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند.
فردوسی.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را به خاک افکند مستمند.
فردوسی.
ببخشای بر مردم مستمند
نیاز و دلت سوی درد و گزند.
فردوسی.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 99).
از آن قبل همه شب مستمند تو بد لیث
به های های همی خون ز دیدگان ریزد.
ابولیث طبری.
ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چارۀ من مستمند.
سوزنی.
گر نه من مستمند دشمن خاقانیم
بهر چه گفتم تو دوست یار عزیز منی.
خاقانی.
ای کار برآور بلندان
نیکوکن کار مستمندان.
نظامی.
ترا مثل تو باید سربلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی ؟
نظامی.
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی.
نظامی.
به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص 301).
مردانه پای درنه گر شیرمرد راهی
ورنه به گوشه ای رو گر مرد مستمندی.
عطار.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی (گلستان).
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
سعدی (گلستان).
قرب سلطان مبارک آن کس راست
که کند کار مستمندان راست.
اوحدی.
- خانه مستمندان، منزلگاه بینوایان:
به روز جوانی به زندان شدی
بدین خانه مستمندان شدی.
فردوسی.
، بدبخت و بی نصیب و دل شکسته. (ناظم الاطباء) ، گله مند و شکوه ناک. (برهان). شاکی. عارض
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ مَ)
سزاوار. درخور. لایق. سزا: و بلطف بی علت ذات او را (انسان را) سزامند سریر خلافت و شایستۀخلعت رسالت کرد. (ترجمه صیدنه ابوریحان بیرونی).
به بسدین لب خود بوسه داد فرق ترا
که تاج و افسر شاهانه را سزامندی.
سوزنی.
ز دوران سپهر خوبی و نیکی نماینده
بهر خوبی سزامندم بهر نیکی سزاوارم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
در تداول خانگی، صاحب عقل. (یادداشت مرحوم دهخدا). خردمند و هوشمند و دانا و عاقل. (ناظم الاطباء) : بچه وقتی عقلمند شد باید او را به مکتب فرستاد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کِ مَ)
کشت. حرث. محصول. مزروع. کشته. آنچه کاشته شده باشد. (یادداشت مؤلف). کشاورزی. زراعت:
نگه کرد ناگاه بهرام گور
جهان دید پر کشتمند و ستور.
فردوسی (شاهنامه ج 4ص 1859).
جهان دید یکسر پر از کشتمند
در و دشت پر گاو و پرگوسفند.
فردوسی.
اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته.
فردوسی.
و گر کشتمندی بکوبد بپای
و گر پیش لشکر بجنبد ز جای.
فردوسی.
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنونکه زرد شدستی چو گندم بخسی.
ناصرخسرو.
دانا داند کز آب جهل نروید
جز که همه دیو کشتمند و نهاله.
ناصرخسرو.
کشتمند تست عمر و تو به عقلت برزگر
هر چه کشتی بی گمان امروز فردا بدروی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 462).
کف جواد تو چون ابر بهارست راست
زو زده بر شوره زار ژاله چو برکشتمند.
سوزنی.
دهقان کشتمند رضای خدای باش
وندر زمین فربه دل تخم خیر کار.
سوزنی.
، زمین زراعی. کشت. مزرعه. کشتزار: و همه زمینهای پادشاهی مساحت کردیم و بر هر جفتی زمین خراجی نهادیم از هر جفتی کشتمند یک درم و یک قفیز از آن غلۀ زمین... (ترجمه طبری بلعمی). ایشان (بنی قینقاع) هفتصد تن بودند از ضعیفان و پیران و کودکان و ایشان را کشتمند نبود چهارپایان بسیاربود. (ترجمه طبری بلعمی).
هم از چارپای و هم از کشتمند
از ایشان بما بر چه مایه گزند.
فردوسی.
فرود آمد از اسب شاه بلند
شراعی زدند از بر کشتمند.
فردوسی.
بریزند خونش بدان کشتمند
برد گوشت آنکس که یابد گزند.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2118).
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام
به کشتمند و به باغ و به بوستان برور.
فرخی.
ز کشتمندان زان روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر.
عنصری.
دو منزل زمین تا لب هیرمند
بد آب خوش و بیشه و کشتمند.
اسدی.
به نزد سراندیب کوهی بلند
پر از بیشه و مردم و کشتمند.
اسدی.
همی تا بر آید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری.
مسعودسعد.
درخت بارور در کشتمندان
چو بنشاندند رستند از دمندان.
زراتشت بهرام.
، کشاورز. دهقان. زارع:
به شهری کجا برگذشتی سپاه
نیازاردی کشتمندی براه.
فردوسی.
وگر برف و باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(عِزْ زَ مَ)
حالت و کیفیت عزتمند. (فرهنگ فارسی معین). ارجمندی. بزرگواری. رجوع به عزتمند شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
که بخت دارد. دارای بخت و صاحب طالع نیک. (ناظم الاطباء). مردی دولتی. حظی. محظوظ. بخت ور. بختیار. دولتی. حظیظ. مجدود. مرغب. (منتهی الارب). بختاور. (آنندراج). جدید. منأف. (منتهی الارب) :
الا گر بختمند و هوشیاری
به قول هوشمندان گوش داری.
سعدی (صاحبیه).
جدی. جد. مرد بخت مند. (منتهی الارب).
- بخت مند شدن، جد. نأف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
غمین و اندوهناک، صاحب غم و رنج و محنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتمند
تصویر کشتمند
زمینی که در آن چیزی کاشته باشند: (همه زمینهای پادشاهی مساحت کردیم و بر هر جفتی زمین خراجی نهادیم از هر جفتی کشتمند یک درم و یک قفیز) (تاریخ بلعمی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزومند
تصویر بزومند
گناهکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزت مند
تصویر عزت مند
ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزمند
تصویر آزمند
حریص، مولع، شره، طمعکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزتمندی
تصویر عزتمندی
حالت و کیفیت عزتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
((مُ مَ))
بینوا، بیچاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزمند
تصویر آزمند
((مَ))
حریص، طمع کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
محتاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آزمند
تصویر آزمند
طماع، حریص، طمع کار
فرهنگ واژه فارسی سره
بدبخت، بیچاره، بی نوا، فقیر، تهی دست، محتاج، مفلس، نیازمند
متضاد: دارا، منعم، گله مند، شاکی، غمگین، غمناک، اندوهناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزناک، آزور، حریص، طماع، طمعکار، مولع
متضاد: قانع
فرهنگ واژه مترادف متضاد