جدول جو
جدول جو

معنی عروه - جستجوی لغت در جدول جو

عروه
حلقه، دسته، دستگیره، دستۀ چیزی، مثل دستۀ ابریق، دستاویز، مال نفیس و پربها، آنچه بشود به آن امید داشت واطمینان کرد
تصویری از عروه
تصویر عروه
فرهنگ فارسی عمید
عروه
(عُرْ وَ)
ابن حزام بن مهاجر ضنی، از بنی عذره. شاعر بود و نسبت به دخترعم خود ’عفراء’ عشق میورزید، عروه و عفراء در یک منزل پرورش یافتند زیرا پدرعروه آنگاه که وی خردسال بود درگذشت و عم او سرپرستی وی را بعهده گرفت. و چون عروه بسن رشد رسید از عفراء خواستگاری کرد ولی مادر او کابینی خارج از توانائی وی خواست. لذا او بار سفر بنزد عمی که در یمن داشت ببست و چون از این سفر بازگشت، عفراء با شخصی اموی از اهالی بلقاء شام ازدواج کرده بود. وی نیز بدانها پیوست و آن اموی او را اکرام کرد. پس از صباحی چند عروه بقصد قبیلۀ خود راه بازگشت گرفت ولی پیش از رسیدن به مقصد بسبب ضعف و لاغریی که از عشق عفرا او را دست داده بود درگذشت (در حدود سال 30 هجری) و در وادی القری بنزدیکی مدینه دفن شد. او را دیوان شعر کوچکی است. (از الاعلام زرکلی از شرح الشواهد، و فوات الوفیات، و الشعر و الشعراء، و مصارع العشاق) :
بزیر گل زند چنگی، بزیر سروبن نایی
بزیر یاسمین عروه، بزیر نسترن عفرا.
منوچهری.
وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید
اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج.
سنائی.
جود عفرا و طبع او عروه ست
روز بخشندگی و گاه سخا.
ادیب صابر.
چون بلبله دهان بدهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند.
خاقانی.
در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش
عشقی چو قیس عامری و عروۀ حزام.
خاقانی.
و رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 204 و 205 و به ’عروه و عفراء’ در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
عروه
(عُرْ وَ)
گوشه و جای گرفت دلو و کوزه. (منتهی الارب). گوشه و گوشواره و دسته. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). عروه از دلو و کوزه، دسته و مقبض آنهاست یعنی گوش و اذن آنها. (از اقرب الموارد). گوشۀ هر چیز و دستۀ هر چیز و دستۀ کوزه و آفتابه و هر چیز که مثل آن باشد که به دست میتوان گرفت. و کسانی که به معنی رسن گویند در هیچ کتاب دیده نشده، ظاهراً خطاست. (غیاث اللغات). دستۀ ابریق. (فرهنگ فارسی معین) ، هر گونه حلقه که به دست گرفته شود، چنانکه گویند: و ذلک أوثق عری الایمان، یعنی آن محکم ترین دست آویزهای ایمان است. (از اقرب الموارد). دستاویز و مستمسک. (فرهنگ فارسی معین) : چون رایات عالیه سایه بر آن دیار افکند اکثر ایشان به عروۀ دولت تمسک نمایند. (جهانگشای جوینی) ، آنچه بدان اطمینان شود و بر آن اعتماد گردد، چنانکه گویند: الصحابه عری الاسلام یعنی صحابه مورد اعتماد و تکیه گاه در اسلام باشند. (از اقرب الموارد) ، بهترین مال، مانند اسب جواد. (منتهی الارب). مال نفیس چون اسب نجیب و کریم. (از اقرب الموارد) ، عروهالثوب، تکمۀ جامه که اخت زره است. (منتهی الارب) (آنندراج). تکمۀ جامه که مقابل مادگی باشد. (ناظم الاطباء). تکمه جای پیراهن. جایی که تکمۀ پیراهن در آن وارد شود، گوشت نمایان زیر تندی شرمگاه زن، که باریک گردیده به چپ و راست چسبد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). گوشت نمایان در تندی میان فرج که باریک گردیده به چپ و راست می چسبد. (ناظم الاطباء) ، گروه مردم، درختستان بزرگ، و درختستان با خار بسیار، گیاه شوره که شتر در تنگسال خورد. (منتهی الارب). ’حمض’ که در خشک سالی آن را چرا کنند. (از اقرب الموارد) ، درختان انبوه و درهم پیچیده که درزمستان شتر در آن جای گیرد و خورد از آن. (منتهی الارب). درختان درهم پیچیده که شتران در آنجا زمستان کنند و از آن خورند. (از اقرب الموارد) ، درخت، که برگش در زمستان نیفتد. و هر گیاه که در زمستان باقی باشد. (منتهی الارب). آنچه در زمستان برگش نریزد. (از اقرب الموارد) ، گرداگرد شهر. (منتهی الارب). حوالی بلد. (اقرب الموارد) ، شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عروه
(عُرْوَ)
ابن زبیر بن عوام اسدی قرشی، مکنی به ابوعبدالله. یکی از فقهای سبعه بود در مدینه. وی بسال 22 هجری متولد شد و شخصی عالم به دین و صالح بود و در فتنه های آن روزگار دخالتی نکرد. او از مدینه به بصره و از آنجا به مصر رفت و مدت هفت سال در آنجا اقامت گزید. آنگاه به مدینه بازگشت و به سال 93 ه. ق. درگذشت. عروه برادر تنی عبدالله بن زبیر است و چاه زبیر در مدینه به وی منسوب است. (از الاعلام زرکلی از ابن خلکان و سیر النبلاء و صفه الصفوه و حلیه الاولیاء). و رجوع به ابوعبدالله (عروه...) و ابومحمد (عروه...) شود
لغت نامه دهخدا
عروه
دسته کوزه، دسته دول، زرفین (حلقه)، دستاویز، شیربیشه، همیشه سبز، درخت انبوه، ستور نژاده -9 مادگی در پوشش
فرهنگ لغت هوشیار
عروه
((عُ رْ وِ))
مال نفیس، آن چه که بشود به آن امید داشت و اطمینان کرد، دستآویز، دسته کوزه
تصویری از عروه
تصویر عروه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عروج
تصویر عروج
(پسرانه)
بالا رفتن، پیشرفت کردن، ترقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عروض
تصویر عروض
عرض ها، کالاها، جمع واژۀ عرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروق
تصویر عروق
عرق ها، ریشه ها، اصل ها و ریشه های چیزی، رگ ها، جمع واژۀ عرق
عروق شعریه: در علم زیست شناسی مویرگ ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرشه
تصویر عرشه
سطح بالای کشتی، هر جای مسطحی که از اطراف خود بلندتر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروسه
تصویر عروسه
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، بیوک، پیوگ، بیوگ، نوعروس، تازه عروس، ویوگ، گلین، بیو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروه
تصویر خروه
خروس، جنس نر از مرغ خانگی، خروچ، دیک، خره، ابوالیقظان برای مثال شب از حملۀ روز گردد ستوه / شود پرّ زاغش چو پر خروه (عنصری - ۳۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروس
تصویر عروس
زنی که تازه ازدواج کرده، نوعروس، تازه عروس، عروسه، بیوک، پیوگ، ویوگ، گلین، بیو، بیوگ
زن نسبت به خانوادۀ شوهرش، زن پسر یا زن برادر، کنایه از هر چیز بسیار زیبا، آراسته، خوب
عروس پس پرده: کاکنه، گیاهی علفی و خودرو، با برگ های بیضی، گل های سفید و میوه ای سرخ رنگ که برگ، پوست و دانۀ آن مصرف دارویی دارد
عروس چرخ: کنایه از خورشید
عروس خاوری: کنایه از خورشید، عروس چرخ
عروس روز: کنایه از خورشید، عروس چرخ
عروس فلک: کنایه از خورشید، عروس چرخ
عروس دریایی: در علم زیست شناسی جانوری سخت پوست با بدنی شفاف و چتری که در اطراف بدنش شاخک های بسیار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرصه
تصویر عرصه
میدان، فضای جلو عمارت، ساحت خانه، حیاط، جای وسیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذروه
تصویر ذروه
بلندی، اوج، بالای چیزی، جای بلند مانند قلۀ کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروج
تصویر عروج
بالا رفتن، به بلندی برآمدن، به بالا برشدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرفه
تصویر عرفه
روز نهم ذی الحجه، روز قبل از عید قربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
لیاقت، طاقت، توانایی، نشانه، در معرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروض
تصویر عروض
در علوم ادبی میزان شعر
جمع اعاریض
در علوم ادبی جزء آخر مصراع اول بیت
ناحیه، کرانه و گوشه، راه در کوه
در علوم ادبی مضمون کلام
در علوم ادبی علمی که به وسیلۀ آن به اوزان شعر و تغییرات آن پی می برند
فرهنگ فارسی عمید
تازی ناب، زن شوی دوست، پر آب، تباهیده تبست کم تبست (معده فاسد شده) منسوب به عرب از قوم عرب تازی، زبان قوم مزبور زبان تازی. منسوب به عرب از قوم عرب تازی، زبان قوم مزبور زبان تازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرجه
تصویر عرجه
ایستگاه، پایگاه
فرهنگ لغت هوشیار
گشادگی میان سرای که در آن بنا نباشد، صحن خانه، زمین سرای، جنگ گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
ارائه، اظهار، هدیه، سان، بیان همت، طاقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجوه
تصویر عجوه
ارماو خرمای درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوه
تصویر عدوه
جای بلند، رود کنار، کناره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شروه
تصویر شروه
نوعی خوانندگی شهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صروه
تصویر صروه
لاله مرداب از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی از خزندگان سوسمار بی پا جانوری از تیره سوسماران از رده خزندگان. این سوسمار چون فاقد اندام حرکتی (دست و پا) است و استوانه یی شکل است ظاهرا بشکل مار میماند و با آن اشتباه میشود در صورتیکه با داشتن پلک چشم از ماران مشخص میشود. جانور بی آزاری است که در اروپا و آسیای غربی و شمال آفریقا فراوان است. رنگ بدنش برنزی است و مانند همه سوسماران در موقع اظطراب (خصوصا موقع گرفتن) دمش را رها میکند. در سوراخها و زیر سنگهازیست میکند و فقط روزها موقع طلوع آفتاب از نه اش خارج میشود سوسمار بی دست و پا
فرهنگ لغت هوشیار
سر کوه قله، تارک سر چکاد، بالای هر چیز نوک سر جمع ذری، ذروت غایت بلندی بود و اندر فلک تدویربجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروه تدویر بود... ذروت وسطی آن نقطه است از زبرین فلک تدویر که بدو آن خط رسد که از مرکز معدل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد (التفهیم)، چکاد تارک تارک سر، بالا سر، نوک کوهان، فراسوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثروه
تصویر ثروه
دارایی توانگری بسیاری شیت هستک ایشت خواستک خواسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروه
تصویر خروه
خروس، تاج خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراه
تصویر عراه
موی میانسر، موی پشت گردن در آدمی، پر گردن در خروس، گربز مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروس
تصویر عروس
اروس، بیوگان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عرضه
تصویر عرضه
چیرگی، شایستگی، نمایش، جربزه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عرصه
تصویر عرصه
پهنه
فرهنگ واژه فارسی سره