مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. (منتهی الارب). دانا به چیزی، گویند: رجل عروف و عروفه بالامور، یعنی مردی که به امور دانا باشد و هرگاه کسی را یک بار دیده باشد، او را بشناسد (و تاء کلمه برای مبالغه است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. (منتهی الارب). دانا به چیزی، گویند: رجل عروف و عروفه بالامور، یعنی مردی که به امور دانا باشد و هرگاه کسی را یک بار دیده باشد، او را بشناسد (و تاء کلمه برای مبالغه است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
قریب به مرگ رسیدن شتر از غده و طاعون، پس لرزیدن گرفتن گلوی او و دم سخت برآوردن بشتاب. (از منتهی الارب) : عسف البعیر، آن شتر مشرف به مرگ شد از غده، پس در حال نفس کشیدن حنجرۀ او لرزیدن گرفت. (از اقرب الموارد). عسف. عساف. رجوع به عسف و عساف شود
قریب به مرگ رسیدن شتر از غده و طاعون، پس لرزیدن ْ گرفتن ِ گلوی او و دم سخت برآوردن بشتاب. (از منتهی الارب) : عسف البعیر، آن شتر مشرف به مرگ شد از غده، پس در حال نفس کشیدن حنجرۀ او لرزیدن گرفت. (از اقرب الموارد). عَسف. عُساف. رجوع به عسف و عساف شود
عرب زبان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). عرب خالص شدن و دچار لحن نشدن، و فعل آن از باب ششم است، و گویند عروبه و عروبیه از مصادر بدون فعل می باشند. (از اقرب الموارد). عروبیّه. رجوع به عروبیه شود
عرب زبان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). عرب خالص شدن و دچار لحن نشدن، و فعل آن از باب ششم است، و گویند عروبه و عروبیه از مصادر بدون فعل می باشند. (از اقرب الموارد). عُروبیّه. رجوع به عروبیه شود
جمع واژۀ علف. رجوع به علف و نیز رجوع به أعلاف و علاف شود. و در تداول فارسی زبانان جمع آن علوفات آید. خوراک ستور از کاه و جو و علف و یونجه و جز آن که چرام و چرامین و چرایین و واش نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، خوردنی و خوراک. (غیاث). ارزاق و توشه و آذوقه خاصه در مورد ستور: سعید بیامدو به در درقان فرودآمد، او را بسیار نزل و علوفه آوردند و دوهزار مرد از ایشان با او ایستادند و از آنجا بر پی خزریان رفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). فراوان گرفتند و انداختند علوفه چهل روزه برساختند. فردوسی. چون امیر اسماعیل خبر یافت که عمرولیث تدارک حرب میسازد، وی سپاه خویش را گرد کرد و علوفۀ ایشان داد. (تاریخ بخارا). در یک روز امیر اسماعیل سپاه عمرولیث را بنواخت و علوفه داد و همه را نزدیک عمرولیث فرستاد. (تاریخ بخارا). حالی کوچ کرد و به بلخ رفت تا مادۀ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد و راه زاد و علوفه بر ایشان بسته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 266)
جَمعِ واژۀ عَلَف. رجوع به علف و نیز رجوع به أعلاف و عِلاف شود. و در تداول فارسی زبانان جمع آن علوفات آید. خوراک ستور از کاه و جو و علف و یونجه و جز آن که چرام و چرامین و چرایین و واش نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، خوردنی و خوراک. (غیاث). ارزاق و توشه و آذوقه خاصه در مورد ستور: سعید بیامدو به در درقان فرودآمد، او را بسیار نزل و علوفه آوردند و دوهزار مرد از ایشان با او ایستادند و از آنجا بر پی خزریان رفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). فراوان گرفتند و انداختند علوفه چهل روزه برساختند. فردوسی. چون امیر اسماعیل خبر یافت که عمرولیث تدارک حرب میسازد، وی سپاه خویش را گرد کرد و علوفۀ ایشان داد. (تاریخ بخارا). در یک روز امیر اسماعیل سپاه عمرولیث را بنواخت و علوفه داد و همه را نزدیک عمرولیث فرستاد. (تاریخ بخارا). حالی کوچ کرد و به بلخ رفت تا مادۀ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد و راه زاد و علوفه بر ایشان بسته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 266)
ناقه که بدون مالیدن کوهان فربهی آن دریافته نشود، و ناقه ای که در پیه کوهانش شک باشد. (منتهی الارب). ماده شتری که فربهی آن شناخته نشود مگر بامالیدن سنامش، و گویند ماده شتری است که نسبت به سنام آن شک کنند که آیا دارای پیه است یا نه. (از اقرب الموارد). ج، عرک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
ناقه که بدون مالیدن کوهان فربهی آن دریافته نشود، و ناقه ای که در پیه کوهانش شک باشد. (منتهی الارب). ماده شتری که فربهی آن شناخته نشود مگر بامالیدن سنامش، و گویند ماده شتری است که نسبت به سنام آن شک کنند که آیا دارای پیه است یا نه. (از اقرب الموارد). ج، عُرُک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
دستار میان بند. (لغت فرس اسدی). دستار و فوطه باشد که مندیل و کمربند است. (برهان). در لغت فرس اسدی بیت زیر بعنوان مثال ذکر شده است: داشت بر سر بروفه ای کودک بر میان بست آن بروفۀ خویش. ولی از این شعر مطلق دستار برمی آید نه دستار میان بند. (یادداشت دهخدا) ، رهایی دادن. خلاص کردن: تو و مادرت هر دو از چنگ دیو برون آوریدم به رای و به ریو. فردوسی. و رجوع به برون آوردن شود
دستار میان بند. (لغت فرس اسدی). دستار و فوطه باشد که مندیل و کمربند است. (برهان). در لغت فرس اسدی بیت زیر بعنوان مثال ذکر شده است: داشت بر سر بروفه ای کودک بر میان بست آن بروفۀ خویش. ولی از این شعر مطلق دستار برمی آید نه دستار میان بند. (یادداشت دهخدا) ، رهایی دادن. خلاص کردن: تو و مادرت هر دو از چنگ دیو برون آوریدم به رای و به ریو. فردوسی. و رجوع به برون آوردن شود