جدول جو
جدول جو

معنی عروسه - جستجوی لغت در جدول جو

عروسه
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، بیوک، پیوگ، بیوگ، نوعروس، تازه عروس، ویوگ، گلین، بیو
تصویری از عروسه
تصویر عروسه
فرهنگ فارسی عمید
عروسه(عَ سَ / سِ)
بمعنی عروس، که زن نوکدخدا باشد. (آنندراج). بیوک و عروس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عروسک
تصویر عروسک
نوعی اسباب بازی کوچک به شکل انسان یا حیوان، کنایه از زیبا، جذاب و ظریف، کنایه از ویژگی فرد بی اراده که مطیع دیگران است، نوعی منجنیق کوچک برای پرتاب کردن سنگ یا آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروسه
تصویر خروسه
تکه گوشت کوچکی میان فرج زن، چوچوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروسی
تصویر عروسی
ازدواج، جشنی که به مناسبت ازدواج دو نفر برگذار می شود، بیوگانی، طوی، طو، عرس، زلّه، پیوگانی
فرهنگ فارسی عمید
(عِرْ ری سَ)
خوابگاه شیر. (منتهی الارب). مأوای شیر و اسد. (از اقرب الموارد). کنام شیر. عریس. و رجوع به عریس شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. (منتهی الارب). دانا به چیزی، گویند: رجل عروف و عروفه بالامور، یعنی مردی که به امور دانا باشد و هرگاه کسی را یک بار دیده باشد، او را بشناسد (و تاء کلمه برای مبالغه است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سوار گردیدن بر ستور. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
احمد بن موسی بن داود عروسی، ملقب به شهاب الدین. از فضلای مصر بود و در منیه عروس، از توابع منوفیۀ مصر متولد شد و به سال 1208 ه. ق. درگذشت. او راست: حاشیه علی الملوی علی السمرقندیه، و شرح علی نظم التنویر فی اسقاط التدبیر. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
تصغیر عروس. (برهان). عروس کوچک. عروس خرد. رجوع به عروس شود، لعبتی که دخترکان سازند. (برهان). لعبت که دختران به آن بازی کنند. (غیاث اللغات). لعبت را گویند که دختران بدان بازی کنند، و آن را بفارسی لهفت خوانند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). لعبتی که کودکان (مخصوصاً دخترکان) بدان بازی کنند. (فرهنگ فارسی معین). لعبت. دمیه. ملعبه. آدمک. بازیچه. آنچه از پارچه یا موم یا پلاستیک و دیگر چیزها بشکل دخترکان زیبا سازند برای بازیچه. تندیسهای خرد از پارچه و غیره برای بازی کودکان مادینه: حالت قشنگی که بخودش گرفته بود بیشتر او را شبیه یک آدم مصنوعی یا یک عروسک کرده بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 13).
- عروسک پس پرده، اسم فارسی حب کاکنج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم فارسی عامۀ فرس، کاکنج است. (مخزن الادویه). عروس پشت پرده. عروس درپرده. عروسک پشت پرده. رجوع به کاکنج شود.
- عروسک پشت پرده، کاکنج، که نوعی گیاه است. عروس پس پرده. عروس پشت پرده. عروس درپرده. عروسک پس پرده. رجوع به کاکنج شود.
- عروسک پهلوان کچل بودن، بی عرضه بودن. ازخود اراده و فکر نداشتن: وزیران دورۀ استبداد حکم عروسک های پهلوان کچل را داشتند و نمی توانستند از خوددارای فکر و اراده ای باشند. (فرهنگ عوام).
- عروسک خیمه شب بازی، عروسکی که در خیمه شب بازی بکار رود و با سیم یا نخی آنها را به حرکت درآرند و یک تن از داخل خیمه بزبان آنها سخن میگوید. رجوع به خیمه شب بازی شود.
- ، کنایه از شخص بی اراده که آلت دست دیگران شود.
- عروسک درپرده، کاکنج، که گیاهی است. عروسک پس پرده. عروسک پشت پرده. عروس پس پرده. عروس پشت پرده. عروس درپرده. رجوع به کاکنج شود.
، دختر نابالغ که او را به شوهر دهند. (برهان) ، منجنیق کوچک را گویند، و آن آلتی باشد که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و آتش و خاکستر به جانب دشمن اندازند. (برهان). منجنیق کوچک، و آن از آلات جنگ قلعه گیری است. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، نام پرنده ای است که شبها بیدار باشد و بانگ کند. (برهان) ، اسم فارسی طینوس است. (مخزن الادویه). اسم فارسی طنبوث است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، کرم شب تاب. (برهان). حباحب است که بفارسی کرم شب تاب نامند. (مخزن الادویه). ذروح. (از دهار). کاغنه. (از زمخشری). ذرجدح. (از دهار). واحد ذراریح که جمع ذرّوح است. گوژخار. باغوجه. مگسک. واغنه. رجوع به ذروح شود، بوم ماده را گویند، و آن پرنده ای است منحوس. (برهان) ، رنگ لعلی. (برهان) ، میوه ای است از اقسام زردآلو. (آنندراج) (از غیاث اللغات) :
وصف زردآلو ار کنم بنیاد
سازم اول ازو عروسک شاد.
شرف الدین علی یزدی (در صفت فواکه، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ ءَ)
به زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بر زمین زدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
یک سو شدن و کناره گزیدن از قوم. (منتهی الارب). دور شدن از قوم. (از اقرب الموارد). عطرزه. و رجوع به عطرزه شود، ذلیل و نرم گردیدن از جنگ و منازعت قوم. (از منتهی الارب). خوار گشتن از ستیزه و نزاع با قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
رعاد، که قسمی ماهی دارای الکتریسیته است. (از یادداشت مرحوم دهخدا). سمکهالرعد. رجوع به رعاد و رعد در ردیفهای خود و نیز المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
ابن ابی عروبه، از اعلام است و صحیح آن به لام است و ترک آن غلط، یا قلیل الاستعمال. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
عرب زبان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). عرب خالص شدن و دچار لحن نشدن، و فعل آن از باب ششم است، و گویند عروبه و عروبیه از مصادر بدون فعل می باشند. (از اقرب الموارد). عروبیّه. رجوع به عروبیه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
استوار گردیدن اندام کسی سپس نرمی و فروهشتگی. (از منتهی الارب). سخت گردیدن بدن پس از سست بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ ثَ)
بر یکدیگر نهادن چیزی را. (از منتهی الارب). بر هم قرار گرفتن و تراکب. (از اقرب الموارد) ، گرد آوردن. (از منتهی الارب). جمع کردن بعضی را بر بعضی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گِ سِ)
رنه مورخ فرانسوی متولد در گرنوبل (1885- 1952م.). تألیفات ارجمندی راجع به تاریخ و تمدن شرق و جنگهای صلیبی دارد
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
ناقه که بدون مالیدن کوهان فربهی آن دریافته نشود، و ناقه ای که در پیه کوهانش شک باشد. (منتهی الارب). ماده شتری که فربهی آن شناخته نشود مگر بامالیدن سنامش، و گویند ماده شتری است که نسبت به سنام آن شک کنند که آیا دارای پیه است یا نه. (از اقرب الموارد). ج، عرک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
شهری در مغرب شبه جزیره آسیای صغیر، در جنوب شرقی دریای مرمره، که در اوایل دولت عثمانیان چندی پایتخت بوده است، و بیش از یکصدهزار تن جمعیت دارد. در این شهر آبهای گرم معدنی موجود است و ابریشم سازی در آنجا رواج دارد. (از فرهنگ فارسی معین). برسا. بروصی. بورسه
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ / سِ)
بظر. خروسک. خروس. گندمک. (زمخشری). چوچوله. (یادداشت بخط مؤلف). پارۀ گوشت میان فرج زنان. (از برهان قاطع) ، پوست پارۀ سر ذکر مردان باشد و بریدن آن سنت است. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خُ سِ)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش حومه شهرستان سنندج. این دهکده در 36هزارگزی باختر سنندج و یک هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج به مریوان واقع است. کوهستانی و سردسیر است. آب آن از چشمه و رود خانه علی آباد. محصول آن غلات و توتون و قلمستان و صیفی کاری و شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیۀ زغال. راه آن مالرو است. در این دهکده مسجد و قهوه خانه ای کنار شوسه وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). نام محلی است کناره راه سنندج و مریوان میان گردنۀ خروسه و علی آباد در سی وچهارهزارو پانصدگزی سنندج. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بْرو/ بُ سِ)
فرانسوا. پزشک فرانسوی. وی بسال 1772 میلادی در سن مالو متولد شدو در سال 1838 میلادی درگذشت. دستگاه فیزیولوژیک وی مبتنی بر قابلیت تحریک نسوج است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وَ سَ)
مرأسه. نقطه دار. منقوطه. و برای فرق میان فاء و قاف، ’فاء’ را فاء مروسه گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خرفق، اول الاسم خاء مفتوحه بعدها راء ساکنه ثم فاء مروسه مفتوحه ثم قاف... (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 53). زیزفون، أوله زای مفتوحه بعدها یاء باثنتین من تحتها ساکنه بعد زای اخری مفتوحه ثم فاء مروسه مضمومه... (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروسه
تصویر فروسه
از ریشه پارسی اسپ سواری، اسپ شناسی، سوار کاری سوار خوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروفه
تصویر عروفه
دانا کارشناس: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصغیر عروس، عروس کوچک، نوعی اسباب بازی کودکان اروسک: میوه ای است ازخانواده زرد آلو، بالابرک (منجنیق کوچک)، دغد دغدک (لعبت)، بغلک گرهی که زیربغل به هم رسد، گیشه (گویش گیلکی) بازیچه دخترکان منجنیقی کوچک که در آن رادر زمان جنگ به کار می بردند و بدان از قلعه آتش و خاکستر به جانب دشمن می انداختند، لعبتی که کودکان (مخصوصا دخترکان) بدان بازی کنند. یا عروسک پای نقاره. کسی که بامر و اشاره اشخاص دیگر کار می کند
فرهنگ لغت هوشیار
اروسی جشن زناشویی دامادی زنی ویوتکان بیو سور پیوگانی همسری دختر یا زنی با مردی بیوگانی، جشنی که به هنگام ازدواج بر پا کنند. یا عروسی قریش. مجلس تعزیه ای زنانه که هنوز مراسم آن در میان زنان تهران و برخی از شهرستان ها متداول است و در آن عروسی دختری از قبیله قریش و عروسی فاطمه دختر رسول ص را تجسم دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبوسه
تصویر عبوسه
ترشرویی
فرهنگ لغت هوشیار
خروس کوچک، گوشت پاره ای بر دم فرج زن، پوست ختنه گاه مرد (که بر دین آن سنت است)، حشره ای سرخ رنگ مانند سوسک که در گرمابه ها و جایهای نمناک زیست کند، مرضی است که غالبا کودکان بدان مبتلا شوند و سبب تورم و تشنج گلو شود و صدای شخص مبتلا بطور مخصوص شبیه بصدای خروس از گلوی او خارج گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروسک
تصویر عروسک
((عَ سَ))
بازیچه ای به شکل انسان (یا حیوان) جهت سرگرمی و بازی کودکان، مجازاً، دختر یا زنی زیبا و بسیار ظریف، گردانی نمایش های عروسکی که در آن عروسک ها را به وسیله نخ هایی به حرکت درمی آورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروسی
تصویر عروسی
((عَ))
جشنی که به هنگام ازدواج برپا کنند، همسری دختر یا زنی با مرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروسه
تصویر پروسه
((پُ رُ س ِ))
فرایند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروسی
تصویر عروسی
اروسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پروسه
تصویر پروسه
فرآیند
فرهنگ واژه فارسی سره