جدول جو
جدول جو

معنی عرنش - جستجوی لغت در جدول جو

عرنش
(عِ نِ)
ابن سعد بن خولان خولانی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

مرضی که در پایین دست و پای چهارپایان پیدا می شود و موها می ریزد و ترکیدگی ایجاد می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرنش
تصویر خرنش
صدای خرخر، خرّوپف، صدایی که در حالت خواب از گلوی شخص خوابیده بیرون آید
خرخر، خرناس، خره، خراخر، غطیط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرنش
تصویر کرنش
فروتنی، تواضع، سر فرود آوردن در برابر شخص بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
هر یک از دو شاخه ای که از انتهای نای منشعب شده و هوای دم را به دو ریه می رسانند، نایژه
فرهنگ فارسی عمید
سایه بانی که از چوب و شاخۀ درخت برای محافظت خود از گرما و آفتاب می سازند، کومه، کلبه، داربستی که شاخه های درخت انگور را بر آن می آویزند
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
کزابه. (منتهی الارب). کجاوه و چیزی شبیه به هودج. (ناظم الاطباء). مرکبی چون هودج که آن را ازبرای زنان سازند تا بر شترنشینند. (از اقرب الموارد) ، وادیج رز. (منتهی الارب). آنچه برای درخت رز ساخته شود تا شاخه های آن را بر وی قرار دهند. (از اقرب الموارد). نی بستی که بر آن شاخه های انگور افتاده می مانند. (آنندراج) (غیاث اللغات). چفتۀ رز. چفت انگور:
حلقه گرد او چو رز گرد عریش
همچنانکه بت پرستان بر کشیش.
مولوی.
انواع اعناب حدایق چون احداق کواعب اتراب برعرش عریش بسان حورات قاصرات الطرف گردن ملاحت افراشته و تتق سبز مکلل به در و عقیق فروگذاشته. (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، خانه از چوب و یز ساخته، و کازه. (منتهی الارب). کازه و کلبه. (غیاث اللغات) (آنندراج). چیزی است شبیه خیمه که از چوب و ثمام سازند. (از اقرب الموارد). خانه از چوب و گیاه ساخته. کومه. کلبه. (فرهنگ فارسی معین). ج، عرش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و خانه های مکه را که عرش نامند از همین معنی است چه آنها بصورت چوبهایی هستند که سایه بانی بر آنها قرار دارد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هر پوشش که سایه افکند وسایه بان. (منتهی الارب). بیت که در سایۀ آن قرار گیرند. (از اقرب الموارد) :
در عریش او را یکی زایربیافت
کو بهر دو دست خود زنبیل بافت.
مولوی.
، بودن چهار یا پنج درخت خرما از یک بیخ. (منتهی الارب). در یک ریشه چهار یا پنج نخل بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خوشۀ انگور بدون دانه. عرموش. ج، عرامیش. (از دزی). و رجوع به عرموش شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ دَ)
قلعه ای است به صنعای یمن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ / عُ رَ)
صلب و شدید. (از اقرب الموارد). درشت و رست، گویند وتر عرند. و هم وزن آن جز کلمه ’ترنج’ یافت نشود. (از منتهی الارب). عرد. عردّ. عرندند. رجوع به عرد و عرندد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رِ نَ)
ستور کفیده پا و موی رفته پا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اسب عرن زده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَرْ)
بطن عرنه، وادیی است که در کنار عرفات. و گویندآن مسجد عرفه و تمام مسیل است. (از معجم البلدان). جایی است در عرفات، و آن موقف نیست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
عرن. عران. بیماری مذکور در ’عرن’. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عرن شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
حسن بن عبدالله عرنی. محدث بود و از ابن عباس روایت کرده است. و سلمه بن سهیل و حکم بن عتیبه از او روایت کرده اند. (از اللباب فی تهذیب الانساب). محدثان در تاریخ اسلام، نه تنها ناقلان احادیث بلکه حافظان امانت علمی امت اسلامی بودند. آنان در دوران اختلاط احادیث صحیح و جعلی، با تکیه بر معیارهای علمی، به پالایش روایات پرداختند و با دسته بندی آن ها، منابع معتبر را متمایز ساختند. علم رجال و طبقات راویان به همت همین محدثان شکل گرفت و معیارهای دقیق علمی برای نقل روایت تدوین شد.
لغت نامه دهخدا
(عَ)
العریش، شهری است که اولین عمل مصر از ناحیۀ شام بر ساحل دریای روم و در میان رمل و ریگستان بوده است. و در وجه تسمیۀ آن گویند آنگاه که برادران یوسف (ع) بر اثر قحطسالی شام به مصر روی آوردند در این ناحیه از جانب مأموران یوسف (ع) دستگیر شدند و در مدتی که آنان به انتظار اجازۀ یوسف برای ورود آنها به داخل مصر در آنجا ماندند، برای خود سایه بان و عریشی ساختند تا از گرمای آفتاب در امان باشند، لذا بدین نام شهرت یافته است. و گویند فاصله آن تا ورّاده سه فرسخ است. و در وصف آن نوشته اند که شهری است بزرگ و مهم و در روزگار فرعون جزو حرس مصر بود و آن آخرین شهر از اعمال مصر است که به شام متصل می باشد. و والی ’جفار’ حکومت آن را به دست دارد و مقر وی نیز در این شهر است. عریش را دو جامع و مسجد و دو منبر است، هوای آن سالم و خوش و آب آن شیرین و گواراست. و در آن بازاری است بزرگ و نخلهای بسیار دارد و انواع خرما و انار در آنجا بعمل می آیدو تاجران و سوداگران را نمایندگان و وکلائی در این شهر میباشد. اهالی این شهر از بنی جذام هستند. و فاصله آن تا هر یک از دو چاه ابواسحاق شش میل است و نیز با هر یک از شجرتین (که اولین اعمال شام است) و برمکیه و رفح، شش میل فاصله دارد. (از معجم البلدان). شهری بر ساحل بحرالروم بر مغرب غزه. (از ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
وادیج بستن رز را. (منتهی الارب) (آنندراج). قرار دادن شاخه های درخت رز بر چوب. (از اقرب الموارد). داربست ساختن رز را. چفته بندی کردن برای درخت رز، اقامت نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرد گرفتن چاه را بقدر یک قامت زیرین، از سنگ و تمامۀ بالایین از چوب. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). عرش. رجوع به عرش شود
لغت نامه دهخدا
(رُ تْ)
بلوکی است در حومه شهر گرنوبل در ایالت ایزر فرانسه که 8300 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عرش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عرش شود: همی بینید که عروش و بارگاه دواوین او مهدوم و مهدود... (ترجمه تاریخ یمینی ص 454) ، خانه های مکه. (ناظم الاطباء). بیوت مکه. (اقرب الموارد). رجوع به عرش شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فَنْ نَ)
پیر بزرگ سال، انه لعفنش اللحیه، او سطبر و بسیارموی ریش است. عفانش. و رجوع به عفانش شود، عفنش العینین، سطبر ابرو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ)
کورنش (در ترکی). گورنیش (در ترکی جغتایی). سر فرودآوردن. تعظیم. (فرهنگ فارسی معین). سرفرودآوردن علامت خضوع را. بعلامت تکریم دوتا شدن. تعظیم کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرنش کردن شود
لغت نامه دهخدا
دارال عروش، قریه یا آبی است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرنش
تصویر کرنش
سرفرود آوردن، تعظیم کردن، خضوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریش
تصویر عریش
کازه، کلبه، کجاوه، وادیج داربست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرنش
تصویر خرنش
آوایی که از دهان خوابیده شنیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
رکن چیزی، سرگشته گشتن و متحیر گردیدن، ساختمانی از چوب ساختن، سقف، سایبان
فرهنگ لغت هوشیار
هزار چشم سپید از گیاهان آب فراوان، دود، بوی پختنی، گوشت پخته، آماس خرده گاه دراسپ بیماری که در پایین پای ستور بر آید و موی برافکند یا کفتگی دست و پای ستور یا درشتی که در خرد گاه دست و پای اسب پیدا گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرنش
تصویر کرنش
((کُ نِ))
تعظیم کردن، سر فرود آوردن در برابر بزرگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عریش
تصویر عریش
((عَ))
کجاوه، هودج، کلبه، کومه، چفت انگور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرن
تصویر عرن
((عَ رَ))
ترکیدگی دست و پای ستور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرش
تصویر عرش
((عَ))
تخت، تخت پادشاه، خیمه، چادر، سقف، سایبان، رکن، آسمان نهم، فلک الافلاک، جمع اعراش. عروش. عرشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرش
تصویر عرش
پهنه
فرهنگ واژه فارسی سره
کجاوه، محمل، هودج، آلونک، کاشانه، کلبه، کومه، لانه، سایبان، مظله، چادر، خیمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احترام، تعظیم، تکریم، حرمت، سلام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نایژه، قصب الریه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بانگ خر
فرهنگ گویش مازندرانی