جدول جو
جدول جو

معنی عرنان - جستجوی لغت در جدول جو

عرنان
(عُرْ رُ نَدد)
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است مابین تیماء و دو کوه طی ٔ. و گویند در دنبالۀ جبال صبح، از بلاد فزاره است. و گویند رملی است در بلاد عقیل. و گویند نام وادیی است مشهور. و نیز گویند آن کوهی است در جناب در پایین وادی القری به سوی فید. و این سرزمین به کثرت وحوش و ددان وصف می گردد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عدنان
تصویر عدنان
(پسرانه)
نام یکی از اجداد پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عرفان
تصویر عرفان
(دخترانه و پسرانه)
یکی از مراحل سلوک، معرفت، شناخت خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عرنین
تصویر عرنین
بینی، استخوان درشت بینی، مهتر و شریف قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عریان
تصویر عریان
برهنه، لخت، ورت، رت، لاج، پتی، لچ، عور، تهک، اوروت، غوشت، عاری، متجرّد، معرّیٰ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرفان
تصویر عرفان
شناختن، در تصوف شناختن حق تعالی از راه ریاضت و تهذیب نفس
فرهنگ فارسی عمید
(عُرْ)
برهنه. (منتهی الارب) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج، عریانون. (منتهی الارب) :
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا
خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان.
ناصرخسرو.
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان.
ناصرخسرو.
وقت پیکار نقش خانه فتح
نفس آن حله پوش عریان باد.
مسعودسعد.
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان.
خاقانی.
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی.
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی.
خاقانی.
از برونم پردۀ اطلس چه سود
چون برون پرده عریان میزیم.
عطار.
قفاخورد و گریان و عریان نشست
جهاندیده ای گفتش ای خودپرست.
سعدی.
سفر کرد بامدادان، دیدند عرب را گریان و عریان. (گلستان سعدی).
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند.
نظیری.
از نور مهر و ماه چه میکاهد
گر کسوتی ببخشد عریان را.
قاآنی.
از لعاب سنگ تابد شعلۀ عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق.
صائب (از آنندراج).
- عریان النّجی ّ، زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد).
، بمجاز، بری. دور. محروم:
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم.
مسعودسعد.
، ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب) : رمل عریان، قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، اسب دراز. (منتهی الارب). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نِ)
تثنیۀ عین، در حال رفع. رجوع به عین شود، دو فرورفتگی در کنار زانو. (ناظم الاطباء). رجوع به عین شود
لغت نامه دهخدا
(دَج ج)
چشم کردن مرد را. و چشم زخم رسانیدن و بر چشم زدن. (از منتهی الارب) ، روان گردیدن آب و اشک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عین. رجوع به عین شود
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
النذیر العریان. مردی از خثعم معروف به دیانت. (ناظم الاطباء). مردی از خثعم که در واقعۀ ذی الخلصه، عوف بن عامر بر او حمله برد و دست او و همسرش راقطع کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به نذیر شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نام جایگاهی است. و کلمه آن در عربی شناخته نیست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عَ کَ)
شتران بسیار، و شترمرغ کثیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
دهی از دهستان خورشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار. سکنۀ آن 635 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، پنبه، گردو و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
بنوال عریان، نام بطنی از حمیر است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان سیلاخور است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 1529 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ نَ)
موضعی است به یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام یکی از اجداد حضرت رسول است که بسیار فصیح بود. (فرهنگ نظام) (آنندراج). در غیاث است که نام یکی از اجداد حضرت رسول است که بغایت فصیح بودند و نسبت عربان تا بعدنان بالاتفاق بثبوت میرسیده. (غیاث اللغات). نسبت وی را چنین ذکر کرده اند: عدنان بن ازد بن الهمیعبن المقوم بن تارخ بن سرح بن حمل بن قیداربن شالح بن ارفخشدبن سام بن نوح بن لامک بن ادریس بن ماردبن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم
لغت نامه دهخدا
(عِ / عُ)
جمع واژۀ عریض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عریض شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مرد دیوث که دیگری را در زن خود شریک کرده باشد. (منتهی الارب). قرمساق. غرزن. کشخان
لغت نامه دهخدا
(پَ)
فاسد و خراب. (ولف). و رجوع به شعوری ج 1 ص 242 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ فُ)
فریاد کردن. (منتهی الارب). بانگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). بانگ و زاری کردن. بانگ کردن بزاری. (زوزنی) (شمس اللغات) (کنز اللغه) ، چوب بقم را گویند که بدان چیزها رنگ کنند و آنرا تبرخون هم خوانند و معرّب آن طبرخون است. (آنندراج). ارنبژ. (رشیدی). رجوع به ارنیبژ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شجریست که در هندو دیار اجمیر از او تسبیح سازند. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از قرای مرو است نزدیک به شهر چنانکه از محلات شهر محسوب میشود و خرابه است. (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
تثنیۀ عرش (در حال رفع). دو استخوان نزدیک حلق. رجوع به عرش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عریان
تصویر عریان
برهنه، عاری، لخت، بدون لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرفان
تصویر عرفان
شناختن و دانستن بعد از نادانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرناس
تصویر عرناس
دماغه کوه، کفترک از پرند گان، چوب بلال
فرهنگ لغت هوشیار
میان ابرو، استخوان بینی، مهتران، آغاز هر چیز، آغاز باران بلندی و اول هر چیز. یا عرنین بینی. اول بینی که محل اجتماع دو ابروست، استخوان درشت بینی، بهترین هر چیز جمع عرانین
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی ربون پیشمزد پیشا دست (بیعانه) آرمون گشاده زبان تازیکان تازیان تازیان پارسی تازی گشته آزمون ربون پیشمزد پیش پرداخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرجان
تصویر عرجان
لنگان رفتن، جمع عارج، پوشیدگان نبود گان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرسان
تصویر عرسان
تثنیه عرس شیر نر و شیر ماده جفت شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنان
تصویر پرنان
فاسد و خراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرفان
تصویر عرفان
((عِ))
شناختن، خداشناسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرنین
تصویر عرنین
((عِ))
بینی، استخوان پشت بینی، اول هر چیزی، سردار، بزرگ قوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عریان
تصویر عریان
((عُ))
لخت، برهنه
فرهنگ فارسی معین