جدول جو
جدول جو

معنی عذراء - جستجوی لغت در جدول جو

عذراء
(عَ)
دهی است به غوطۀ دمشق از اقلیم خولان و بدان مناره ای است و حجر بن عدی الکندی بدانجا بقتل رسید و قبرش آنجاست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عذراء
(عَ)
نام معشوقۀ وامق که بر او عاشق بود و آن کنیزکی بود بکر ودوشیزه. (برهان) (آنندراج). در اشعار و روایات پارسی از او نام بسیار برده شده است، بیشتر بصورت عذرا بی همزۀ آخر. منظومۀ ’وامق و عذرا’ را عنصری در بحرمتقارب سروده بوده است که ابیاتی از آن باقی است:
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست.
نظامی.
مجنون به لیلی رسید و وامق به عذرا. (جهانگشای ج 2 ص 78).
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت نه چون تو عذرائی.
سعدی (بدایع).
کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزیز من که ندیده ست روی عذرا را.
سعدی.
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلفریبی.
سعدی.
، نام یکی از زنان اسکندر ذوالقرنین نیز عذرا بود
بنت شاهنشاه بن ایوب و دختر برادر سلطان سلاح الدین ایوبی است و المدرسه العذرائیه از آثار او است به دمشق. وی به سال 593 هجری قمری بدمشق درگذشت.
لغت نامه دهخدا
عذراء
بکر، دوشیزه، جمع آن عذرای است، ناسفته، آشکارا، آبام خوشه، بر نام مریم علیها السلام بکر دوشیزه (دختر)، گوهر ناسفته، چنان باشد که هر که متواتر یازده ندب از حریف ببرد گویند عذرابرد و از حریف یکی به سه آن چه گرو کرده بودن، د بستاند باز چون حریف دوم یازده ندب متواتر ببرد گویند وامق برد و یکی از حریف بستاند، یکی از دوره های ملایم موسیقی قدیم. بکر دوشیزه (دختر)، یکی از دوره های ملایم موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عذرا
تصویر عذرا
(دخترانه)
دوشیزه، باکره، بکر، لقب مریم (ع) و لقب فاطمه (س)، نام معشوق وامق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عذرا
تصویر عذرا
بکر، دوشیزه، کنایه از ویژگی سخنی که پیش از آن گفته نشده، سخن تازه آورده، مقابل نهان، پیدا، آشکار، به تنهایی، تنها
فرهنگ فارسی عمید
(غُ بَ)
ناحیۀ سرسبزی است در سرقسطۀ اندلس که از باغها و اشجار زیبا احاطه شده است. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 191)
لغت نامه دهخدا
(عَ ذِ)
جمع واژۀ عذره. (ناظم الاطباء). رجوع به عذره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ تُلْ عَ)
لقب شهر سیستان است. رجوع به سیستان در این لغتنامه و نیز رجوع به تاریخ سیستان ص 11 و سبک شناسی ج 3 ص 84 شود:
مدینهالعذرا بود نام او تا بود
از آنکه چیره نشد هیچکس بر او به هنر.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(صَ رُلْ عَ)
جای عوّاء است نزد منجمین
لغت نامه دهخدا
جای غفر باشد، در سنبله
لغت نامه دهخدا
(دَ رُلْ عَ)
در شهرقاهره در محلۀ زویله واقع است و بنای آن بعد از قرن پنجم میلادی است. (از الموسوعه العربیه المیسره)
لغت نامه دهخدا
(کَفْ فُلْ عَ)
کف مریم. (فرهنگ فارسی معین ج 4 ترکیبات خارجی). رجوع به کف مریم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عَ)
صحابی است. او از رسول صلوات الله علیه و عمر بن هانی از وی روایت کند. واژه صحابی به افرادی گفته می شود که در زمان حیات حضرت محمد (ص)، ایشان را ملاقات کرده و مسلمان شده اند. این افراد در ثبت سنت نبوی و گسترش اسلام نقش کلیدی داشته اند. وجود صحابه در جنگ ها، هجرت ها و فعالیت های اجتماعی صدر اسلام، بخش مهمی از تاریخ اسلامی را شکل داده است.
لغت نامه دهخدا
(خَ دْ دُ لْ عَ)
نام کوفه است. (از منتهی الارب). یاقوت به نقل از کتاب ساجی میگوید: علت نامیدن کوفه به این اسم نزهت و خوش آب و هوایی و خوبی میوه های آنجا است
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ عِ عَ)
رجوع به اصابعالعذاری شود، و ذات الاصادیا ذوالاصاد نیز نام دو موضع دیگر است. رجوع به ذات الاصاد در همین لغت نامه و عقدالفرید ج 6 ص 18 و مراصدالاطلاع و معجم البلدان و تاج العروس (ذیل اصاد) شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جای و میدان که در آن چیزی پوشیده نشود. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، جای فراخ و وسیع که از چیزی پوشیده نباشد. (ناظم الاطباء) ، گشادگی بی حجاب. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اعریه، جای خالی، روی زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، زمین بی نبات. (ترجمان القرآن جرجانی) ، صحراء بی درخت و گیاه که بهیچ چیز در آن نبات نتوان برد. (غیاث) ، باصطلاح شطرنج بازان مهره ای است که میان شاه خود و رخ حریف حائل سازند برای حفاظت شاه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَرْ را)
دختر دوشیزه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، شترمادۀ خردکوهان و ماده شتر خارش ناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
حلقۀ دبر. ذعره
لغت نامه دهخدا
(عَ)
چوب دستی با گره بیرون برآمده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اذراء به، مضطر کردن به. ملجاء کردن به. ناچار و ناگزیر کردن از: اذّراءه الیه، مضطر کرد آن را بسوی وی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
قصر عفراء، جائی است به شام قریب نوا. (منتهی الارب). نام قریه ای به شام نزدیک نوی. (ابن البیطار در ذیل کلمه آآکثار)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعفر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اعفر شود، ترید سپید کرده شده، ریگ سرخ، شب سپید، زن سپید. (منتهی الارب). بیضاء. (اقرب الموارد) ، شب سیزدهم از ماه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین بی نشان ویران پا سپرنشده. (منتهی الارب). زمین ’بیضا’ که گامی در آنجا ننهاده باشند. (از اقرب الموارد) ، شاه عفراء، گوسپند که بر سپیدی پشم آن سرخی غالب باشد، و نیز ظبیه عفراء. (از منتهی الارب). مادۀ آهوئی که بر سپیدی وی سرخی غالب باشد، و آنکه پشتش سرخ و پهلو و تهیگاه وی اندک سپید بود. (ناظم الاطباء). ج، عفر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام مادر علی بن محمد بن عیسی خیاط، که ضعیف الروایه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ)
شتر مادۀ باردار که ده یا هشت ماه بر حمل آن گذشته باشد و نام ’مخاض’ از او زایل شده. یا ناقه ای که مانند زنان نفساء باشد بعد بچه آوردن. ج، عشراوات، عشار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و تثنیۀ آن عشراوان شود. (منتهی الارب) ، قله، که از بازیچه های کودکان است. (از اقرب الموارد). عویشراء. و رجوع به عویشراء شود، جمع واژۀ عشر. (منتهی الارب). رجوع به عشر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دختر مهاصربن مالک، از بنی ضبه بن عبد، از عذره. از زنان شاعر بود و داستان عشق او با پسرعمش عروه بن حزام شهرت دارد، چه آنان از کودکی بر هم عاشق بودند ولی پدر عفراء در غیاب عروه او را بدیگری ازدواج داد و او با شوی خود به شام رفت. عروه چون از این واقعه آگاه گشت به دیدار او رفت و پس از این دیدار درگذشت. عفراء چون این بدید اشعاری در رثاء عروه سرایید و بر قبر او رفت و همانجا درگذشت و در کنار عروه دفن شد (در حدود سال 50 ه. ق). (از الاعلام زرکلی از التاج ج 3 ص 621) (جمهره الانساب ص 420) (اعلام النساء ص 1025) (الدرالمنثور ص 346). و رجوع به عروه بن حزام و ’عروه و عفرا’ و اعلام النساء ج 3 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دجله العوراء، دجلۀ بصره راگویند. (از معجم البلدان). شعبه ای از دجله که از مکان کنونی شهر بصره میگذرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعور. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به أعور شود. ج، عور (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، عوران، عیران. (از اقرب الموارد) ، زن دوبین و حولاء. (اقرب الموارد). زن یک چشم، یا زن که یکی را دو بیند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، سخن زشت یا کارزشت. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). سخن زشت. (دهار). کار قبیح و زشت و سخن زشت و فحش. (از ناظم الاطباء) : أعرض عن العوراء و لاتسمعها (تاریخ بیهقی ص 685) ، یعنی از سخن زشت روی بگردان و آن را گوش مده. عجبت ممن یؤثر العوراء علی العیناء (از اقرب الموارد) ، یعنی در شگفتم از کسی که سخن زشت را بر سخن نیکو برتری میدهد، دشت بی آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : فلاه عوراء، فلاتی که آب در آن نباشد، لیله عوراءالقرّ، شبی بدون سرما، مفرد و واحد ’عوران’. (از اقرب الموارد). رجوع به عوران شود
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
بخشم آوردن. در خشم آوردن. (منتهی الارب). اغضاب.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اذراء
تصویر اذراء
وا داشتن، اشک ریزی، خاک انگیزی، آزمند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفراء
تصویر عفراء
شب سیزدهم از هر ماه، زمین بی نشان، زن سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کف العذراء
تصویر کف العذراء
پنجه مریم از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقراء
تصویر عقراء
مونث اعقر ریگ توده بلند
فرهنگ لغت هوشیار
میدان گشاده جای جای سرباز، جای تهی، شاهپای زبانزد شترنگ مهره ای که میان شاه خود و رخ هماورد نهنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذرا
تصویر عذرا
((عَ))
بکر، دوشیزه، گوهر سوراخ نشده
فرهنگ فارسی معین
باکره، بتول، بکر، دختر، دوشیزه
متضاد: زن
فرهنگ واژه مترادف متضاد