جدول جو
جدول جو

معنی عدامل - جستجوی لغت در جدول جو

عدامل
(عُ مِ)
دیرینه و سال خورده از هر چیزی. (قطرالمحیط) (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، سطبر و کهنه از درخت و سوسمار. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عامل
تصویر عامل
آنکه یا آنچه باعث به وجود آمدن چیزی یا حالتی می شود، عمل کننده، اجرا کننده، بامهارت، متخصص، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره می کند، والی، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوامل
تصویر عوامل
عامل ها، آنانکه یا چیزهایی که باعث به وجود آمدن چیزی یا حالتی می شود، عمل کننده ها، اجرا کننده ها، بامهارت ها، متخصص ها، کسانی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره می کند، والی ها، حاکم ها، جمع واژۀ عامل
فرهنگ فارسی عمید
(حَ یَ)
گول گردیدن. احمق شدن. (قطرالمحیط) (منتهی الارب). گول و احمق گردیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ ئو)
با چیزی برابر آمدن. (منتهی الارب) ، خمیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن از کسی. (منتهی الارب) ، اندازه کردن میان دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازگردیدن. (منتهی الارب) ، توقف نمودن، هم وزن کردن و برابر گردانیدن چیزی را به چیزی، با کسی سوار شدن در کجاوه، متردد بودن در اختیار یکی از دو امر که پیش آید کسی را. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ مُ)
دیرینه و سالخورده از چیزی، سطبر و کهن از درخت و سوسمار. (منتهی الارب) (آنندراج). عدامل. (منتهی الارب). عدملی. (منتهی الارب) ، کرکس نر. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، عدامل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کارکن و صنعتگر، کسی که با دست کار کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر که با دست کار گل ساختمان و بناء آن کند. (از اقرب الموارد) (المنجد) گلکار، کسی که متصدی کارهای دیگر شوددر امور مالی و غیره. (المنجد). ضابط. (ناظم الاطباء) ، دیوانی. نوکر. دولت. رئیس. والی. حاکم. (المنجد). ج، عمال و عاملون و عمله:
به معزولی به چشمم در نشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی.
نظامی.
نهد عامل سفله بر خلق رنج
که تدبیر ملک است و توفیر گنج.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 157).
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان.
سعدی.
تا نگویی که عاملان حریص
نیکخواهان دولت شاهند.
سعدی.
، دانا. زبردست در هر کاری، وکیل و کارگزار. (ناظم الاطباء) ، کلمه ای که بدان اعراب کلمه دیگر تغییر می کند. ج، عوامل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تعریفات) (مهذب الاسماء). و رجوع به عوامل شود
لغت نامه دهخدا
(عُمِ لی ی)
به همه معانی رجوع به عدامل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ مِ)
گیاه خشک بسیار فراهم آمده به جائی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ مِ)
ج عامل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس). رجوع به عامل شود، جمع واژۀ عامله. (اقرب الموارد) (از تاج العروس) (ناظم الاطباء). رجوع به عامله شود، پایها، گاوان کشت کاری و خرمن کوبی و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گاوهای کاری و شتران باری. (آنندراج) ، خاک و آب و بذر و گاو و کار، که در عقد مزارعه منظور شود. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح نحو) کلماتی هستند که سبب وجود اعرابی معین در کلمه دیگر شوند، و آنها یا حرف و یا فعل میباشند، از قبیل عوامل نصب و عوامل جر و غیره. رجوع به عامل شود، در تداول امروزین، سببها و باعث ها: یکی از عوامل حادثه فلان شخص بود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
با همدیگر صلح نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تصالح قوم. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
کارکن، صنعتگر، کسی که با دست کار کند، بمعنی والی و حاکم هم گفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
دو دلی، همسنگ کردن، همسواری، برابرآمدن، خمیدن، ماندن، اندازه گرفتن میان دو چیز را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوامل
تصویر عوامل
کارکنان، کارگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عد مل
تصویر عد مل
کرکس نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدامل
تصویر تدامل
با همدیگر صلح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوامل
تصویر عوامل
((عَ مِ))
جمع عامله، کارگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامل
تصویر عامل
((مِ))
عمل کننده، کارگزار، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره کند، والی، حاکم، در قدیم بزرگترین مأمور وصول مالیات، هر عنصر ریاضی مانند عدد، حرف و عبارت که جزیی از یک حاصل ضرب باشد، نماینده شرکت، سا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامل
تصویر عامل
کارتار، کارکن، کارگزار، گماشته، انگیزه، کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عوامل
تصویر عوامل
دست اندرکاران، سازه های، کارداران
فرهنگ واژه فارسی سره
آژانس، پیشکار، کارپرداز، کارگزار، نماینده، مامور، مزدور، بااثر، ثمربخش، موثر، صانع، فاعل، کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عملگر، عامل
دیکشنری اردو به فارسی